زندگی اسرارآمیز
تا حالا نزدیک کندوها نرفته بودم، بنابراین آگوست درس هایی را به من آموزش داد که از آن ها به " آداب معاشرت با زنبورها" تعبیر می کرد.او به من گفت که دنیا هم شبیه یک محوطه بزرگ زنبورداری است و قوانین...
View Articleگتسبی بزرگ
در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیر تر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت:" هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم...
View Articleنقد، تحلیل و تفسیر چند داستان معتبر جهان
هر هنری، از جمله داستان نویسی، امری درونی است که به مدد تجربه و خواندن، غنی تر و خلاقانه تر می شود. جوشیدن از درون، منشاء و سرچشمه است، اما معنایش این نیست که نویسنده، جوشش درونی دیگران و نقد و تحلیل...
View Articleپیامبر
آنگاه که عشق شما را دلالت می کنداز پیِ او روان شوید،اگر چه راه هایش سخت و شیبناکند.و آنگاه که بال هایش شما را در میان می گیرند،خود را به او واگذارید،اگر چه شمشیر نهان در پرهایشزخمی بر شما نهد.آنگاه...
View Articleداستان های جشن تولد
در یکی از روزهای تولدم تجربه ی بسیار عجیبی داشتم - البته این تجربه فقط شخصا برای خودم عجیب بود.یکی از روزهای تولدم، صبح خیلی زود توی آشپزخانه ی آپارتمانم در توکیو به رادیو گوش می کردم. معمولا صبح زود...
View Articleخرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ
کنار رودخانه می روم. شن و ماسه زیر پای برهنه ام صدایی می دهد شبیه آه کشیدن مادربزرگ. کسی از حرف هایش سر در نمی آورد اما دوست دارد یک ریز حرف بزند. اگر بپرسید چی گفتی مادربزرگ؟ گیج و منگ نگاهت می کند و...
View Articleهرگز رهایم مکن
" اون روز ناراحت بودین. داشتین من رو تماشا می کردین، و وقتی به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم، دیدم شما دارین نگاهم می کنین و به گمونم داشتین گریه می کردین. در واقع، می دونم که گریه می کردین. نگام می...
View Articleشب بخیر فلانی
- مامان، پس کی به من دیکته می گویی؟ - مامان، روپوش مدرسه ام را اتو زدی؟- مامان، کی شام می خوریم؟ از گرسنگی مردم.- مامان، در می زنند.- مامان، بابا خرید کرده و می گوید که بیا کمکش کن خریدها رو بیاره...
View Articleانجیل به روایت جلیل
بر نیمکت شکسته ای در باراندر دست تو چتر بسته ای در بارانباران باران باران باران بارانتنها تنها نشسته ای در باران *** با تور دلم زود تو را می گیرماز خاطره رود تو را می گیرمای ماهی آبهای روشن، ای عشق!از...
View Articleدختری که می شناختم
شاید برای هر کسی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود در آن با دختر مورد علاقه اش رو به رو شود. نمی دانم این خوب است یا بد که برای هیچ مردی - که عشقش را دیده - دوری یا نزدیکی آن شهر و سختی یا آسانی...
View Articleماشین مرا بران
میساکی گفت: " می تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ "کافوکو گفت: " بله، حتما. "- تو چرا بازیگر شدی؟- خب، چند تا از دخترهای هم کلاسی ام تو دانشگاه بهم پیشنهاد دادن عضو گروه تئاتر دانشجویی بشم. اون موقع خیلی از...
View Articleهزار درنا
" بدت نیاد ها، سعی کن دیگه زهر، بیش از اونی که هست پخش نشه... دردسر این جاست که تو داری زهر رو توی خودت نگه می داری. خودتو جمع و جور کن. بریزش بیرون ... "( صفحه 22)... آخرین اشعه ی آفتاب در حال غروب...
View Articleاز جهنم تا بهشت
آن روزها من نمی دانستم که دیدار " عمو پاراناب" همه آن چیزی است که مادرم تمام روز انتظارش را می کشید، به خاطر او ساری نو می پوشید، موهایش را شانه می کرد و در انتظار آمدنش، برای میان وعده هایی که می...
View Articleجنوب دریاچه سوپریور
مشتریانش هرگز نمی توانستند باور کنند او بتواند چنین افسردگی و نومیدی شدیدی را تجربه کند، حیرت و سردرگمی بی پایانی را که از زندگی کردن بدون امی نصیب او شده بود. مانند جانوری بود که کور و کر و لال شده...
View Articleچگونه از کتاب خود مراقبت کنیم؟
مخاطرات ناشی از حضور کودکان و مهمان ها نسبتا آشکار است. ولی هر صاحب کتابی، کسانی را می شناسد که از امانت گرفتن برخی از این کتاب ها بدشان نمی آید. در این گونه زمینه ها، قضاوت و داوری بر عهده خود صاحبان...
View Articleرقص کلاغ روی شانه های مترسک
استاد روی برگ سفیدی نوشت به " نام خدا " و بعد رو به روم روی میز گذاشتش. " اولین کلمه ای که می نویسی خیلی مهمه. همیشه تو ذهنت می مونه. پس خوب بهش فکر کن." احتیاجی به فکر کردن نداشتم. قلم را در مرکب فرو...
View Articleتاریخ ادبیات جهان
آثار داستایفسکی به سه دوره تقسیم می شوند.نوشته های دوره ی نخست او ( 1846 تا 1849) نفوذ گوگول را به خوبی نشان می دهند. داستایفسکی، همانند گوگول، در آمیزش احساس همدردی با طبیعت گرایی تواناست، اما فاقد...
View Articleاولین تماس تلفنی از بهشت
بیشتر خبرهای زندگی مانند تولد یک نوزاد، نامزدی یک زوج و تصادف غم انگیز در نیمه شب را با تلفن به آدم می دهند. بیشتر اتفاق های مهم سفر زندگی آدمی را، چه خوب و چه بد، با صدای تلفن خبر می دهند.( صفحه...
View Articleمُدِراتو کانتابیله
- می خواستم حالا شما به من بگویید که چطور آنها به این مرحله رسیدند که دیگر با هم حرف نزنند.- من هیچ چیز نمی دانم. شاید بر اثر سکوتهایی که شب در میان آنها برقرار می شد و بعد تقریبا در هر ساعتی از شبانه...
View Articleقربانی دیگرانیم و جلاد خویشتن
احتمالا یا شاید ناگزیر، در زندگی لحظه ای می رسد که دیگر هیچ چیز خوب نیست، دیگر هیچ چیز مطلوب نیست. این بدحالی گاهی دلیل خارجی دارد، مانند طلاق، ورشکستگی، بیماری شدید یا بدبیاری های گوناگون. گاهی هم...
View Article