مشتریانش هرگز نمی توانستند باور کنند او بتواند چنین افسردگی و نومیدی شدیدی را تجربه کند، حیرت و سردرگمی بی پایانی را که از زندگی کردن بدون امی نصیب او شده بود. مانند جانوری بود که کور و کر و لال شده باشد و دایم بر دیواره های قفس پنجه بکشد. می دانست به خوبی توانسته است این حس خود را پنهان کند. او همیشه منطقی و محکم بود، دختری شاد و قابل اعتماد که دیگران را می خنداند اما همیشه دستوراتشان را جدی می گرفت. اما در عمق وجود واقعی مدلین، چیزی در هم شکسته بود. مدلین حتی نمی دانست قرار است یک لحظه بعد چه کار کند.
( صفحه 9)
...
از سه هفته پیش تا به حال استرس زیادی را تجربه کرده بود، برای رسیدن به یک تغییر بزرگ و قرار بود تغییر اتفاق بیفتد؛ قرار بود اوتغییر کند. دیگر قرار نبود مدام احساس کند مانند تکه سیمی است که به شدت کشیده شده و آماده است به دونیم شود.
( صفحه 20)
...
بالاخره یک نفر پیدا شده بود او را بفهمد. آن زن الان کجا بود؟ کسی که برای مدلین نوشته بود: فکر می کنم هنوز هم در غم از دست دادن او احساس دلتنگی می کنی. یک سال، برای التیام یافتن چنین دردی، زمان زیادی نیست. نمی توانم بگویم حتما خیری در آن بوده است چون وقتی چنین عزیزی را از دست می دهیم، هرگز نمی توانیم چنین احساسی داشته باشیم. یک سال از رفتن امی می گذشت، با این وجود، مدلین هنوز به زندگی عادی برنگشته بود اما به نظر می رسید هیچ کس متوجه این موضوع نبود. او باید تا به حال بر اندوه خود غلبه می کرد، از آن گذر می کرد و زندگی اش را که برای مراقبت از زنی در حال احتضار، تعطیل کرده بود، از نو می ساخت. اما اصلا چنین احساسی نداشت.
( صفحه 24)
...
مدلین هیچ وقت فکر نمی کرد روزی به سرگرمی نیاز پیدا کند ... او عاشق مطالعه بود اما برای این کار هم محدودیت هایی وجود داشت. به علاوه، تا به حال نصف جعبه کتاب هایی را که با خودش آورده بود، خوانده بود و این باعث می شد احساس ناراحتی کند. گاهی به این فکر می افتاد که کتاب های باقی مانده را برای روز مبادا نگه دارد چون هیچ کتابخانه ای، هیچ کتابفروشی ای و هیچ دوستی در کار نبود که بتوان از آنها کتاب گرفت.
( صفحه 27)
...
" دیدم چراغت روشنه. گفتم بیام ببینم چی کار می کنی."
" داشتم کتاب می خوندم."
" حالا چی داشتی می خوندی؟ "
" ژوزف کمپل."
راندی سر تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت.
" تخیلیه. "
راندی کتاب را ورق زد. " مثل زئوس؟ "
" تقریبا. درباره داستان هایی صحبت می کنه که ما برای خودمون می سازیم که به زندگی مون معنا بدیم. "
راندی سر تکان داد و گفت: " آهان." مدتی سکوت برقرار شد و راندی در حالی که به او طوری لبخند می زد که گویی واقعا تعجب کرده است، گفت: " تو برای خودت چه داستان هایی می سازی؟ "
( صفحه 187)
***
عنوان:جنوب دریاچه سوپریور
نویسنده:الن ایرگود
مترجم:آرتمیس مسعودی
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 456 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 21 م.
قیمت: 215000 ریال