- می خواستم حالا شما به من بگویید که چطور آنها به این مرحله رسیدند که دیگر با هم حرف نزنند.
- من هیچ چیز نمی دانم. شاید بر اثر سکوتهایی که شب در میان آنها برقرار می شد و بعد تقریبا در هر ساعتی از شبانه روز. و آنها نمی توانستند با هیچ چیز بر آن غلبه کنند. با هیچ چیز.
- در یکی از شبها، آنها در اتاق می چرخند، مانند حیوانات زندانی می شوند، نمی دانند که چه به سرشان آمده است. به تدریج احساس می کنند که می ترسند.
- دیگر هیچ چیزی آنها را اقناع نمی کند.
- با واقعیتی روبرو شده اند، اما نمی توانند فوراً آن را بگویند. یا شاید برای اینکه به آن پی ببرند ماهها لازم است.
( صفحه 62)
- باز هم برایم حرف بزنید. به زودی، دیگر هیچ چیزی از شما نخواهم پرسید.
- پیش از اینکه به این خانه برسم، بوته های برگ نو در باغ بود. از این بوته ها در باغ خیلی زیاد است. وقتی که طوفان نزدیک می شود، آنها مثل سایش فولاد صدا می کنند. عادت کردن به آن مثل اینست که انسان صدای قلب خودش را بشنود. من به آن عادت کرده ام... کاری که باید کرد زندگی در یک شهر بی درخت است. وقتی که باد هست درختها فریاد می زنند اینجا همیشه باد هست همیشه غیر از دو روز در سال می دانید اگر من جای شما بودم از اینجا می رفتم اینجا نمی ماندم همه پرنده ها یا تقریباً همه شان پرنده های دریایی هستند که بعد از طوفانها لش مرده ها را پیدا می کنند و وقتی که طوفان خاموش می شود و درختها دیگر فریاد نمی زنند در ساحل صدای آنها را می شنوند که مثل گلو بریده ها جیغ می کشند و این جیغ ها نمی گذارند که بچه ها بخوابند نه من از اینجا خواهم رفت.
- واقعا وقتی که باد در این شهر متوقف می شود، چنان نادر است که گویی انسان خفه می شود.
( صفحه 67)
- نسیم همیشه بر می گردد. همیشه، و نمی دانم شما متوجه شده اید که هر روز به صورت دیگری است، گاهی ناگهانی، به خصوص هنگام غروب خورشید، گاهی برعکس، خیلی آرام، اما وقتی که هوا گرم است، و اواخر شب، حوالی ساعت چهار صبح و سپیده دم. برگ نوها فریاد می زنند، می فهمید؟ اینطور است که من به وجود نسیم پی می برم.
( صفحه 69)
***
عنوان:مُدِراتو کانتابیله
نویسنده:مارگریت دوراس
مترجم:رضا سید حسینی
ناشر:انتشارات نیلوفر
سال نشر:چاپ اول 1352- چاپ سوم 1387
شمارگان: 1650 نسخه
شماره صفحه: 144 ص.
موضوع:داستانهای فرانسوی- قرن 20 م.
قیمت: 45000 ریال