نزدیک ظهر است و هنوز هیچ تصمیمی برای امروز ندارم. به سنگینی یک پیرمرد هشتادساله بلند میشوم و تن بیجانم را سر یخچال میکشانم که چیزی برای خوردن دستوپا کنم، اما خیلی زود میلم به خوردن کور میشود و روی مبل ولو میشوم. کاش حداقل سایهی کابوسوار رقیب نبود که لحظهای بشود به برگشتنش امید داشت، اما حالا دیگر همهچیز تمام شده و مانی جایی برای من نگذاشته. به راحتی همین سیگاری که توی انگشتهایم به آخر میرسد و کمکم حرارت سوختن فتیلهاش به دستم میگیرد، همهچیز خاکستر شده. واقعیت این است که من مثل یک جنازه، در پرتترین نقطهی زمین، رها شدهام. (ص. 72)
...
بعد از نهار روی تخت دراز میکشم و سعی میکنم خودم را به خواب بزنم. اگر تا ساعت هفت عصر بخوابم همهچیز درست میشود. امروز کوچکترین نگاه نوستالژیکی نباید داشته باشم و مدام باید به خودم بگویم که حالم از دیروز خیلی بهتر است و اگر بخوابم بهتر هم میشوم. هر چه زور میزنم به هیچچیز فکر نکنم و خودم را به خواب بزنم، فایدهای ندارد و مدام ته دلم خالی میشود. عقربههای ساعت انگار برای جلو زدن از هم مسابقه گذاشتهاند. هر چه ساعت به پنج نزدیکتر میشود، دلم تندتر میتپد. (ص.96)
عنوان کتاب: این بازی کی تمام می شود؟
نویسنده: دولتشاه، آیت، 1361-
ناشر: بهنگار
سال نشر: چاپ اول، 1391
شمارگان: 1200 نسخه
صفحه: 111 ص.
قیمت: 55000 ریال
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14