تاریکی شب افتاده بود روی شهر و زندان. علی ستوده با شببیداری ناجورش کلنجار میرفت که حس کرد یکی دارد فینوفین میکند. گوش که تیز کرد صدای سینا را شنید. پا شد و رفت کنار تختش. سینا پتو را کشیده بود روی سرش. دو سه بار صداش کرد. جوابی نشنید. رفت نزدیکتر و پرسید: " داری گریه میکنی؟"
سینا گفت: " ولم کن."
پتو را از روی سینا کنار زد و گفت: " مرد که گریه نمیکنه. میکنه نقاش؟"
سینا گفت: " من مرد نیستم. تا اطلاع ثانوی من یه قاتلم." علی ستوده نفسش را بیرون داد و به چشمهای سینا خیره شد که انگار سرخ شدهبودند. گفت: " درست میشه. من درستش میکنم."
سینا گفت: " هیچ کس نمیتونه درستش کنه. هیچکس الا این که زمان برگرده عقب. بره قبل اون دعوا."
" سر چی دعوات شد؟ هان سینا؟ تو که پسر خوبی هستی."
" سر یه موضوع چرت. فحش داد. به ننهم. بهم گف بیبته و منم فحشش دادم و دستبهیخه شدیم. سر هیچ و پوچ کشتمش."
علی ستوده لیوانی آب برای سینا ریخت، اما سینا دستش را رد کرد و ستوده خودش آب را خورد. چیزی توی تنش داغ شده بود. پرسید: " نقاش، تو به معجزه اعتقاد داری؟ آره؟"
" آره."
" تا حالا معجزه دیدی؟"
" یه بار یه فلج شفا پیدا کرد. خودم دیدم."
علی ستوده گفت: " شاید معجزهای بشه."
سینا اشک چشمش را پاک کرد و گفت: " من دیگه فراموش شدهم. معجزه واسهی من اتفاق نمیافته."
علی ستوده آب دهانش را قورت داد. زبانش خشک و سنگین شده بود و ترسی به جانش نشسته بود. گفت: " میترسی؟"
سینا گفت: نه. فقط دلم واسهی مامانم میسوزه. چیزی اون بیرون ندارم که بترسم از دستش بدم."
علی ستوده پرسید: از اون بیرون بیشتر از همه دلت واسه چی تنگ میشه؟ هان نقاش؟"
عنوان کتاب: پنجاه درجه بالای صفر
نویسنده: چنگیزی، علی، 1356-
ناشر: چشمه
سال نشر: چاپ اول، 1390
شمارگان: 1500 نسخه
موضوع: داستان های فارسی-- قرن 14
صفحه: 210 ص.
قیمت: 50000 ریال