سلام! اسم من یلداست. ولی از همین الان بگم این اسم راست راستکی من نیست. چرا؟ چون این مامان من به همه کار من کار داره و مدام آمار میگیره و میترسم بفهمه این وبلاگ منه و سر بزنه بخونه و گیر سه پیچ بده. من میخوام اینجا از چیزهایی حرف بزنم که هر وقت یک ذرهاش رو به مامانم میگم دعوامون میشه و وقتی هم نمیگم تلنبار میشه تو دلم و قاط میزنم!
... آرنج ها را گذاشت روی میز تحریر، سر گرفت توی دو دست و با خودش گفت " یعنی اینها را از ته دل نوشته؟ یا به قول نصرت پیازداغش را غلیظ کرده؟ یعنی من اینقدر عوضیام که به جای حرف زدن با من دلش خواسته با یک عده غریبه ... " بغض کرد و فکر کرد " زنگ بزنم به سهراب؟" یکهو از دست خودش حرصش گرفت. سهراب که نبود با کی حرف میزد؟ با کی درددل میکرد؟ با مادرش؟ هیچوقت.
عنوان کتاب: عادت میکنیم
نویسنده: زویا پیرزاد
ناشر: مرکز
سال نشر: چاپ هجدهم، 1387
شمارگان: 3000 نسخه
صفحه: 266 ص.
موضوع: داستانهای فارسی -- قرن 14
قیمت: 45000 ریال
×××
فقط نُک کوهها برف داشت.
لیوان دستهدار آیه خالی گوشهی میز بود. دور لیوان به انگلیسی نوشته شده بود " من خودم را دوست دارم." به جای " دوست" شکل قلبِ قرمزی روی لیوان بود.
آرزو پشت میز آشپزخانه چشم به کوهها فکر کرد " فقط من حق ندارم خودم را دوست داشته باشم."