به آینه زل زد و بلند گفت: " وقتش است این ترس صاحبمرده را از خودت بکنی، و گرنه ... " باقی حرفش را خورد. خب آسان نبود خودش به خودش بگوید: " وگرنه حقت است سرکوفت بچهات را هم مثل سرکوفت پدرت و شوهرت قورت بدهی."
قورت دادن هم، نه این که فقط آسان نبود، که محال هم شده بود. انگار همه سوراخ و سنبههای اندرونش پرشده باشد. آذر که گفته بود باز چی شده هوایی شدی، همین را گفته بود که هیچی جز این که دیگر نه جا دارد بخورد و دم نزند، نه خیال دارد که جا خالی بدهد یا سوراخهای خودش را بپوشاند. بعد که آذر گیج نگاهش کرده بود، گفته بود که دوباره میخواهد کاری بیرون از خانه بگیرد و پس باید ماشینی داشته باشد و پس باید خودش رانندگی کند و پس ... به اینجا که رسیده بود آذر از گیجی درآمده بود و سوراخ روشده را دیده بود.
عنوان: حالا کی بنفشه می کاری؟
نویسنده: فرشته مولوی
ناشر: ققنوس
سال نشر: چاپ اول، 1391
شمارگان: 1100 نسخه
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14
صفحه: 208 ص.
قیمت: 60000 ریال