میاماس قلمرو پادشاهی مورد علاقه مادربزرگ و الساست، چون در آنجا قصه گویی، معتبرترین شغلی است که وجود دارد. آنجا اگر کسی قادر باشد به یک قصه جان بدمد، می تواند حتی قوی تر از پادشاه شود. واحد پول میاماس، قدرت تخیل است. به جای خریدن چیزی با سکه، آدم می تواند اجناس را در ازای تعریف کردن یک داستان خوب به دست بیاورد، و در آنجا به کتابخانه، "بانک" گفته می شود. در میاماس هر کتاب قیمت بسیار زیادی دارد، هر قصه یک میلیون می ارزد و مادربزرگ هر شب یک جعبه جواهر پر از داستان های میاماس همراه دارد.
...
کسی که مادربزرگ داشته باشد، انگار یک لشکر دارد.
بزرگ ترین امتیاز یک نوه این است که بداند یک نفر همیشه جانب او را می گیرد. بی چون و چرا. به ویژه در مواقعی که حق با او نباشد.
مادربزرگ شمشیر و سپر است. و عشقش ناب است. و این چیزی است که کسانی که خودشان را عقل کل می دانند، متوجهش نمی شوند. مادربزرگ کسی است که آدم با او به جبهه جنگ می رود.
...
معلمان مدرسه معتقدند السا مشکل تمرکز حواس دارد. ولی واقعیت ندارد. او کم و بیش قادر است تمام جلدهای هری پاتر را از بر بخواند. می تواند ابرنیروهای تمام "ایکس من" ها را بشمارد و می داند کدام یک از آن ها قادر است اسپایدرمن را شکست بدهد، و کدام یک قادر نیست. و او قادر است با چشمان بسته اطلسی را که در ابتدای کتاب ارباب حلقه ها نقش بسته است، به طور تقریباً کامل رسم کند. البته اگر مادربزرگ کنارش نایستاده باشد و مرتباً کاغذ را از زیر دستش نکشد.
...
در دنیای واقعی هزاران افسانه وجود دارد که هیچ احمقی نمی داند از کجا آمده اند.
در میاماس شب و روز افسانه تولید می شود، ولی تک تک آن ها کار ِ دست هستند، و نه تولید انبود. و فقط بهترین ها صادر می شوند. اکثر آن ها فقط یک بار تعریف می شوتد و بعد از بین می روند، ولی بهترین ها و زیباترین هایشان به نرمی از روی لب های کسی که آخرین کلمه افسانه را بیان کرده است، می لغزند و بالای سر کسانی پرواز می کنند که به آن ها گوش داده اند، درست مثل فانوس های کاغذی کوچک، و وقتی شب آغاز می شود، کودکان این فانوس ها را جمع می کنند.
...
السا با تمام وجود از خودش می پرسد، چطور می شود آدمی که چنین لبخند صمیمانه ای دارد، در بزرگسالی به یک هیولای غمگین تبدیل می شود.
...
السا می پرسد: " تو عمرم این همه کتاب ندیده م. تا به حال چیزی درباره آیپد نشنیدید؟"
"من به کتاب علاقه دارم."
السا می گوید: "فکر می کنین من علاقه ندارم؟ ولی آدم می تونه تمام اون ها رو روی آیپد داشته باشه. آدم که به میلیون ها کتاب احتیاج نداره!"
"من ... به کتاب واقعی علاقه دارم."
"آدم می تونه تو آیپد هر کتابی رو که بخواد، داشته باشه."
"منظورم از کتاب این چیزی نیست که تو می گی، منظورم کتابیه که جلد داره، صحافی شده، ورق داره ..."
السا می گوید: " کتاب، متنه و متن رو می شه روی آیپد هم خوند!"
"دوست دارم موقع مطالعه کتابو دستم بگیرم."
السا به او اطمینان می دهد: "موقع مطالعه می شه آیپد رو هم تو دست گرفت."
زن دوباره تلاش می کند: "منظورم اینه که کتابو با علاقه ورق می زنم."
السا می گوید: "خب آیپد رو هم می شه ورق زد."
زن سرش را تکان می دهد، چنان آهسته که السا در عمرش مشابه آن را ندیده است. السا دستش را از شدت استیصال تکان می دهد.
" هر کاری می خواین انجام بدین! اون وقت یه میلیون کتاب دارین! من فقط پرسیدم. کتاب، کتاب باقی می مونه، حتی اگه اونو روی آیپد بخونین. سوپ هم سوپ باقی می مونه، فرقی نمی کنه که از کدام ظرف خورده شه!"
"تا به حال این ضرب المثل رو نشنیده بودم."
السا می گوید: "از میاماس می آد."
زن سرش را پایین می اندازد و جواب نمی دهد.
السا می پرسد: "کتاب های خوب هم دارین؟"
زن محتاطانه جواب می دهد: " بستگی داره منظورت از کتاب خوب چی باشه."
السا می پرسد: "کتاب های هری پاتر رو دارین؟"
"نه."
ابروان السا چنان بالا می پرند که انگار نمی تواند حرفی را که زن لحظه ای پیش به زبان آورد، باور کند.
" این همه کتاب دارین، اون وقت حتی یه جلد از کتاب های هری پاتر رو ندارین؟"
...
"من دیروز کتاب های هری پاتر رو خریدم. هنوز چند صفحه ای بیشتر نخوندم. ولی خب ..."
"واقعا کتاب های هری پاتر را نخونده ید؟ شما تمام کتاب هایی که توی دفتر کارتونه رو خونده ید، اون وقت کتاب های هری پاتر رو نخونده ید؟"
"یقینا کتاب های خیلی زیادی وجود دارن که من خونده م، ولی تو نه."
"ولی هری پاتر رو نخونده ید!"
"می دونم که ... هری پاتر برات خیلی مهمه."
السا، انگار که زن از او پرسیده باشد: "آیا اکسیژن برای تو مفیده؟" می گوید: "هری پاتر برای همه خیلی مهمه!"
"من هم از اون خیلی خوشم اومد. می خواستم اینو بهت بگم. مدت ها بود که از خوندن تا این حد لذت نبرده بودم. وقتی آدم بزرگ می شه، دیگه نمی تونه از خوندن خیلی لذت ببره. وقتی آدم کوچیکه، خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، بعدا دیگه از این خبرها نیست. می خواستم از تو تشکر کنم که منو به دوران کودکی م برگردوندی."
...
ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می کنند که با گذشت زمان، از شدت غم و درد کاسته می شود، ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی کند، ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن ها را دنبال خودمان بکشانیم، دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم. آن وقت غم ما را کاملا زمین گیر می کند. پس آن ها را در یک چمدان بسته بندی می کنیم و دنبال جایی می گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم.
و میپلوریس هم دقیقا همان جاست؛ یک قلمرو پادشاهی که قصه گویان ِ تنها از تمام جهات آسمانی به آنجا نقل مکان می کنند. قصه گویانی که با خودشان چمدان های پر از غم و اندوه دارند. محلی که می توان غم ها را آنجا گذاشت و به زندگی ادامه داد. و وقتی مسافرین به خانه هایشان بر می گردند، این کار را با گام های سبک انجام می دهند، چون میپلوریس طوری ساخته شده که خورشید از تمام جهات به آنجا می تابد و باد همیشه از پشت سر می وزد.
...
زن چیزی را که داخل پلاستیک قرار داشت، به سمت او دراز می کند. السا آن را می گیرد. یک کتاب است. یک کتاب قصه. برادران شیردل. اثر آسترید لیندگرن. السا این قصه را می شناسد، بارها این قصه را برای مادربزرگ خوانده بود.
می گوید: " کتاب برادران شیردل ست. وقتی مادربزرگ بچه ها از دنیا رفت، براشون این کتاب رو خوندم. نمی دونم این کتاب رو خونده ی، یا نه. تو ... حتما اونو خونده ی؟" بلافاصله عذرخواهی می کند و چنین به نظر می رسد که می خواهد کتاب را از السا پس بگیرد و برود.
السا سرش را به علامت منفی تکان می دهد و کتاب را محکم می گیرد.
به دروغ می گوید: " نه، نخونده م."
چون او آن قدر مودب هست که بداند وقتی از یک نفر کتاب کادو بگیری، تا این حد به آن شخص بدهکاری که وانمود کنی کتاب را نخوانده ای. چون هدیه واقعی در لذت خواندن است نه در خود کتاب.
...
هیچ افسانه ای بدون کودکانی که آن ها را بشنوند، قادر به ادامه حیات نیست.
...
" همه می گن، درسته که الان دلتنگ مادربزرگ هستم، ولی این موضوع موقتیه و به زودی برطرف می شه، ولی من مطمئن نیستم!"
" چرا مطمئن نیستی؟"
" برای شما هم برطرف نشد."
" این دو با هم فرق دارن."
" چرا؟"
" چون مادربزرگ تو پیر بود."
" ولی نه برای من. من فقط هفت سال اونو داشتم."
...
بزرگ ترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می ستاند، بلکه در این است که می تواند بازماندگان را به نقطه ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند.
...
بدون عشق موسیقی وجود ندارد، بدون موسیقی، رویایی در کار نخواهد بود. و بدون رویا، افسانه ای در کار نیست و بدون افسانه ها، از شجاعت خبری نیست و بدون شجاعت، هیچ کس قادر نیست بار غم را به دوش بکشد.
...
آدم می خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند.
...
لسا ملتمسانه جواب می دهد: " فکر می کنم به کمک احتیاج داره."
زن می گوید: " کمک کردن به کسی که نمی خواد به خودش کمک کنه، سخته."
السا می گوید: " کسی که بتونه به خودش کمک کنه، به کمک دیگران نیاز نداره."
...
آدم ها باید بتونن داستان هاشونو تعریف کنن، السا. وگرنه خفه می شن.
...
روبه رو شدن با واقعیت، برای یک کودک تقریبا هشت ساله دشوار است. تقریبا برای هر کسی، با هر سن و سالی.
...
اصلا مهم نیست آدم به چه چیزی اعتقاد داره، فقط باید به یه چیزی اعتقاد داشته باشه، وگرنه همه ش باد هواست.
...
بعضی از آدم ها می توانند با هم دوست باشند، بدون اینکه حرف زیادی برای گفتن داشته باشند.
...
السا تصمیم می گیرد سعی کند انسان هایی را که در واقع دوست شان دارد، ولی قبلا آشغال بوده اند، دوباره دوست داشته باشد. اگر آدم بخواهد کسانی را که قبلا آشغال بوده اند، از رده خارج کند، دیگر آدم های زیادی باقی نمی مانند.
...
السا با خودش فکر می کند، مرگ هم باید همین طور باشد. انگار آدم در درونش سقوط می کند، بدون اینکه بداند کجا.
...
به السا
متاسفم که مجبورم بمیرم. ببخش که از دنیا رفتم. ببخش که پیر شدم، متاسفم که تو را ترک کردم و ببخش که مبتلا به سرتان لعنتی شدم، ببخش که بیشتر یک آدم آشغال بودم تا یک آدم حصابی، تو را به اندازه ابدیت ده هزار افسانه دوست دارم.
...
تمام هیولاها از همان ابتدا هیولا نبوده اند. تعدادی از آن ها به خاطر غم و غصه هایشان هیولا شده اند. هیولاهایی هم وجود دارند که هیولا درون شان لانه کرده است.
...
عنوان:مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است
نویسنده:فردریک بکمن
مترجم:حسین تهرانی
ناشر:کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1395
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 488 ص.
موضوع:داستان های سوئدی- قرن 21 م.
قیمت: 280000 ریال