Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

زندگی داستانی اِی.جِی. فیکری

$
0
0

 

«من آدم ­های اهل سینما، آدم ­های اهل موسیقی و همین ­طور آدم­ های اهل حرفه ­ی خبرنگاری زیادی رو دیدم، اما توی دنیا هیچ آدمی مثل آدم­ های اهل کتاب نیست. کتاب حرفه ­ی مرد­ها و زن­ های آروم و نجیبه. باور کن. کتاب­فروشی­ ها آدم­ های درست و حسابی رو به خودشون جذب می­ کنن؛ آدم­ های خوبی مثل ای.جی. و آملیا. و من دوست دارم با آدم­ هایی که دوست دارن درباره­ ی کتاب ­ها حرف بزنن، درباره ­ی کتاب ­ها حرف بزنم. من کاغذ رو دوست دارم. حسی که به من می ­ده رو دوست دارم. حسی که وجود یه کتاب توی جیب پشتی ­ام بهم می ­ده رو دوست دارم. بوی کتابِ تازه رو دوست دارم.»

اسمِی او را می ­بوسد و می­ گوید: «تو بانمک ­ترین پلیسی هستی که تا حالا دیدم.»

...

آن­قدر کتاب خوانده است که بداند مجموعه داستانی که همه داستان ­هایش عالی باشند، وجود ندارد. بعضی از داستان ­ها عالی ­اند. بعضی­ های ­شان افتضاح. اگر خوش ­شانس باشیم، یک داستان چشمگیر پیدا می ­کنیم. و در نهایت، آدم­ ها فقط بهترین ­ها را به یاد می­ آورند و حتی آن­ ها را هم، خیلی طولانی به یاد نخواهند آورد.


...

«مایا، رمان ­ها قطعاً جذابیت­ های خودشان را دارند، اما استادانه ­ترین پدیده در دنیای نثر، داستان کوتاه است.»

...

«جایی که کتاب فروشی نداره، هویت هم نداره.»

...

 

«بعضی وقت­ها، کتاب­ها تا وقت مناسب سراغ ما نمیان.»

...

 

ساعت پنج صبح ای.جی. کتاب را می­بندد و آن را نوازش می­کند. مایا بیدار شده و حالش بهتر است.

از ای.جی. می­پرسد: «بابا چرا گریه می­کنی؟»

 ای.جی. می­گوید: «داشتم کتاب می­خوندم.»

...

 

«بذار فقط این رو بگم که وقتی کتاب شکوفایی دیرهنگامروی میز کارم اومد، سرِ قرار­های خیلی خیلی بدی رفته بودم. من آدم رمانتیکی ام اما بعضی وقت ها این قرار­ها اصلاً رمانتیک نیستن. شکوفایی دیرهنگام درباره اینه که توی هر سنی احتمال پیدا کردن عشق وجود داره. می­دونم حرف هام خیلی کلیشه ای به نظر می­رسه.»

...

 

«کتاب خوندن زیاده رویه. ببین تلویزیون چه چیز­های خوبی نشون می­ده. چیز­های خوبی مثل خون واقعی.»

«حالا داری مسخره ام می­کنی.»

«اَه. کتاب خوندن مال آدم­های کسل کننده و خرخونه.»

«خرخون­هایی مثل ما.»

...

 

«من دوست دختر صاحبِ کتاب­فروشی هم هستم. دارم بهش کمک می­کنم.»

زن سرش را تکان می­دهد و می­گوید: «پس باید خیلی طرفدار کتاب باشه که بعد این همه سال لئون فریدمن رو دعوت کرده.»

«بله.» آملیا صدایش را پایین­تر می آورد و زمزمه می­کند: «حقیقت اینه که، این کار رو به خاطر من کرده. این اولین کتابی بود که هر دو­مون دوست داشتیم.»

«چه بامزه. درست مثل اولین رستورانی که با هم رفتین، یا اولین آهنگی که باهاش رقصیدین یا یه همچین چیز­هایی.»

«دقیقاً.»

زن می­گوید: «شاید این برنامه رو ریخته که ازت خواستگاری کنه؟»

«خودم هم همین فکر رو کردم.»
...

 

«بیا ازدواج کنیم. می­دونم من توی این جزیره گیر افتادم، و فقیرم، و یه پدر تنهام، و کسب و کارم هم درآمد کمی داره. می­دونم مادرت ازم متنفره، و در برگزاری مراسم کتاب افتضاحم.»

آملیا می­گوید: «چه خواستگاری عجیبی. نقاط قوت اترو بگو، ای.جی.»

«تموم چیزی که می­تونم بگم ... تموم چیزی که می­تونم بگم اینه که ما از عهده اشبر می آییم، قسم می­خورم. هر وقت کتابی می­خونم، دلم می­خواد تو هم همون موقع اون رو بخونی. دوست دارم بدونم آملیا در مورد اون کتاب چه فکری می­کنه. دلم می­خواد تو مال من باشی. می­تونم بهت قول کتاب و گفتگو و تمامِ قلبم رو بدم، اِیمی.»

 

 

کلماتی که پیدا نمی ­کنی،اقتباس می کنی.

ما کتاب می ­خوانیم که بدانیم تنها نیستیم.

 ما کتاب می ­خوانیم، چون تنها هستیم.

 ما کتاب می­ خوانیم و دیگر تنها نیستیم.

 ما تنها نیستیم.

زندگی من در این کتاب ­ها ­ست، این­ ها را بخوان و قلب من را بشناس.

ما رمان نیستیم.

ما داستان کوتاه نیستیم.

در پایان، ما مجموعه داستانیم.

...

 

مایا در اولین برخورد با یک کتاب، آن را بو می­کند. روی جلد را در می آورد، بعد آن را مقابل صورتش می­گیرد و صفحات اطراف گوش­هایش را می­پوشاند. معمولاً کتاب­ها بوی صابونِ پدرش، علف، دریا، میز آشپزخانه و پنیر می­دهند.

تصاویر را بررسی می­کند. تلاش می­کند اطلاعاتی از آن­ها به دست بیاورد. کار خسته کننده ای است، اما او بعضی استعاره ها را حتی در سه سالگی درک می­کند. برای مثال، در کتاب­های تصویری، حیوانات همیشه در نقش­های واقعی­شان نیستند. آن­ها گاهی نقش والدین و یا فرزندان را اجرا می­کنند. خرسی با یک کراوات ممکن است در نقش پدر باشد. خرسی با کلاه گیس طلایی ممکن است، مادر باشد. تو می­توانی از روی عکس­ها یک عالم داستان بگویی، اما بعضی وقت­ها ممکن است عکس­ها تو را به اشتباه بیندازند. او ترجیح می­دهد کلمات را یاد بگیرد.

...

 

«ما چیز­هایی که جمع می ­کنیم، به دست می ­آوریم و می ­خوانیم نیستیم. ما، تا زمانی که اینجا هستیم، فقط آنچه دوست داریم هستیم. آنچه دوست داشتیم. کسانی که دوستشان داشتیم. من فکر می­ کنم این دوست داشتن ­ها، تنها چیز­هایی هستند که واقعاً باقی می ­مانند.»

...

«من مثل دختری ­ام که مدت خیلی زیادی سر قرار رفته. سرخوردگی­ های زیادی رو تجربه کرده و بار­ها و بار­ها امیدش رو برای پیدا کردن شخص مورد علاقه­ اش از دست داده. به عنوان پلیس هیچ­ وقت این طوری نشدی؟»

«چه طوری؟»

ای.جی. می ­گوید: «بدبین. تا حالا نشده به جایی برسی که همیشه از آدم­ ها فقط انتظار بدترین ­ها رو داشته باشی؟»

...

 

عنوان:زندگی داستانی اِی.جِی. فیکری

نویسنده:گابریل زوین

مترجم:لیلا کُرد

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1396

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 256 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 200000 ریال

 

لمبیاس به محض اینکه وارد می­ شود، می­ خواهد درباره کتاب­ صحبت کند.

 «خب مسئله اینه که، اولش من از کتاب بدم اومد، اما بعد که بیشتر خوندمش، ازش خوشم اومد، بله.»

به پیشخوان تکیه می­ دهد و ادامه می­ دهد: «چون می­ دونی، داستان درباره یه کارآگاهه. اما داستان کمی کُند حرکت می­ کنه و بیشتر چیز­ها حل نشده باقی می مونه، اما بعد فکر کردم زندگی هم همین­طوره. این شغل هم واقعاً همین­طوره.»

ای.جی. به او اطلاع می­ دهد: «ادامه داستان هم منتشر شده.»

لمبیاس سرش را تکان می­ دهد و می­ گوید: «مطمئن نیستم که هنوز برای خوندنش آمادگی داشته باشم. بعضی وقت­ ها دوست دارم همه چیز حل شده باشه. آدم بد­ها مجازات بشن و آدم خوب­ ها پیروز. یه همچین چیز­ی. شاید یکی دیگه از کار­های المور لئونارد رو بخونم. هی ای.جی.، من خیلی فکر کردم. شاید من و تو بتونیم یه باشگاه کتاب­خوانی برای مامورین اجرای قانون راه بندازیم؟ من پلیس­ های دیگه ای رو می شناسم که ممکنه دوست داشته باشن بعضی از این کتاب­ ها رو بخونن. من رئیسم و می­ تونم مجبورشون کنم از اینجا کتاب بخرند. لازم نیست که فقط پلیس ­ها بیان. هر کی هم که به اجرای قانون علاقمند باشه، می­ تونه شرکت کنه.»

...

 

پنلوپه پیشنهاد می­ کند: «اگه بخش کتاب کودک رو گسترش بدی ضرر نمی­کنی. بچه ­ها هم وقتی اینجان بهتره چیزی برای خوندن داشته باشن.»

زن بچه­ی کوچکش را برای بازی با مایا همراه خود آورده است، برای همین حرفش معقول به نظر می­رسد.

یادآوری­ اش بد نیست که بگوییم ای.جی. هم دیگر از خواندن کتاب هیولا در پایان این کتابخسته شده است. از آن­جایی که قبلاً توجه و علاقه­ ی بخصوصی به کتاب­ های کودک نشان نداده است، تصمیم می­ گیرد در این زمینه، صاحب­ تخصص شود. او می­ خواهد مایا کتاب­ های ادبی کودک، ترجیحاً کتاب­ های مدرن یا طرفدار حقوق زنان بخواند. نه کتاب­ هایی با قصه­ های شاهزاده خانم­ ها - البته اگر همچین چیز­هایی وجود خارجی داشته باشند.  کاشف به عمل می­ آید که چنین کتاب­ هایی واقعاً وجود خارجی دارند. یک شب، وقتی مشغول خواندن کتاب برای مایا است، می­ گوید: «به عنوان یه فرم ادبی، کتاب­ های مصور کودک جذابیت­ های مشابهی با داستان­ های کوتاه دارند. منظورم رو می­ فهمی مایا؟»

...

جنی برنستین، وقتی دختر بچه بود عاشق داستان­ هایی درباره ی بچه­ های یتیم مثل آن شرلی در گرین گیبلز و شاهزاده خانم کوچولو بود. به تازگی شک کرده بود که بارها خواندن این جور داستان­ ها، باعث شده است که رشته­ ی مددکاری اجتماعی را به عنوان شغل انتخاب کند. در کل، این شغل به آن رمانتیکی نبود که داستان­ ها به او باورانده بودند.

...

 

 اگر جِنی یک کتاب بود، یک کتاب جلد شومیز می­ شد که همان لحظه از کارتن بیرون آمده؛ بدون گوشه­ های تا­ شده، بدون جای قطره­ های اشک و بدون عطف چروک خورده.

...

 

 «آقای فیکری، با اون چشم های عُمر شریف ات این طوری به من نگاه نکن. من از دستت عصبانی ام. اون کتابی که دیروز بهم پیشنهاد دادی، بدترین کتابی بود که توی هشتاد و دو سال زندگی ام خوندم، ممنون می شم پولم رو پس بدی.»

اِی جِی اول به کتاب و بعد به پیرزن نگاهی می اندازد و می گوید: «مشکل تون با کتاب چی بود؟»

« مشکل نه؛ مشکلات، آقای فیکری. اول از همه اینکه، داستان از زبان مرگ روایت شده! من یه پیرزن هشتاد و دو ساله­ام و از خوندن کتاب پونصد و پنجاه و دو صفحه­ای که از زبون مرگ روایت شده، هیچ لذتی نبردم. فکر می­کنم پیشنهاد نامناسبی بود.»

ای.جی. عذرخواهی می­کند، اما در واقع متاسف نیست. این آدم­ها چه کسی هستند که فکر می­کنند کتاب با این ضمانت منتشر می­شود که آن­ها از آن خوش­شان بیاید؟ امکان پس گرفتن کتاب را بررسی می­کند. عطفِ کتاب صدمه دیده است. نمی­تواند دوباره آن را بفروشد. نمی­تواند جلوی خودش را بگیرد و نگوید: «خانم کامبربچ، به نظر می­رسه که کتاب رو خوندین. می­خوام بدونم تا کجاش پیش رفتین؟»

«معلومه که خوندمش. خیلی عصبانی بودم که تمام شب من رو بیدار نگه داشت. دوست ندارم توی این سن و سال تمام شب بیدار بمونم، یا قدری که این کتاب اشکم رو درآورد، اشک بریزم. دفعه­ی دیگه که بهم کتاب پیشنهاد می­کنی، امیدوارم این مسئله یاد­تون بمونه، آقای فیکری.»

...

 

 علی رغم این حقیقت که اِی جِی عاشق کتاب و صاحب یک کتاب فروشی است، اهمیت چندانی برای نویسنده ها قائل نیست. از نظر او آن ها آشفته، خودشیفته، نادان و کلاً غیرقابل تحمل اند. سعی می کند از ملاقات نویسندگانی که کتاب های مورد علاقه اش را نوشته اند، پرهیز کند؛ از ترس اینکه آن ها حس خوبی را که نسبت به کتاب هایشان دارد، از بین ببرند.

...

 

«... حدس می زنم اصلاً کتاب فروشی نمیای.»

«من خیلی اهل کتاب خوندن نیستم.»

«کمی رمان های جنایی خوندی، درسته؟»

لمبیاس می گوید: «حافظه خوبی داری.»

حقیقت این است که اِی جِی حافظه فوق العاده ای در به یاد داشتن سلیقه مطالعه آدم ها دارد.

 ...

 

سختی واقعی تنها زندگی کردن این است که اگر غمگین باشی، برای هیچ کس اهمیتی ندارد.

...

 

آملیا فهرست انتشارات را می بندد و می گوید: «آقای فیکری، پس لطفاً فقط به من بگین چی دوست دارید.»

«دوست داشتن.» اِی جِی با اکراه این را تکرار می کند و بعد ادامه می دهد: «چطوره بهتون بگم چی دوست ندارم؟ پُست مدرنیسم دوست ندارم. فضاهای آخرالزمانی، راوی های مُرده و رئالیسم جادویی دوست ندارم. من به ندرت به فرم های ساختگی به ظاهر هوشمندانه علاقه نشون می دم؛ یا به فونت های ریز و درشت حروف یا گذاشتن تصاویر جایی که اصلاً لازم نیستند و کلاً به هر نوع شگردی. داستان های ادبی درباره هولوکاست یا بقیه جنایت های دنیا رو بی سلیقگی می دونم. فقط غیرتخیلی لطفاً. رمان پلیسی و فانتزی دوست ندارم. ادبیات باید ادبیات باشه و ژانر باید ژانر باشه، و موجودات دوگانه به ندرت نتایج رضایت بخشی دارن. کتاب کودک دوست ندارم؛ مخصوصاً اون هایی که قهرمان هاش یتیم هستن و ترجیح می دم قفسه های کتابم رو با کتاب های نوجوون شلوغ نکنم. کتابی که بیشتر از چهارصد صفحه یا کمتر از صد و پنجاه صفحه باشه دوست ندارم. از رمان های ستاره های تلویزیون که کس دیگه ای اون ها رو براشون نوشته، کتاب های تصاویر آدم های معروف، خاطرات ورزشکارها، کتاب هایی با طرح جلد فیلم های سینمایی شون، موضوعات نوظهور و گمون می کنم نیاز به گفتن نداره- خون آشام ها، حالم به هم می خوره.

...

 

مادرش دوست دارد بگوید رمان ها مانع انتخاب مردان واقعی در زندگی آملیا شده اند. این اظهار نظر برای آملیا توهین آمیز است؛ چون به این اشاره دارد که او فقط کتاب هایی می خواند که قهرمانان رمانتیک دارند. البته گاهی بدش نمی آمد داستان هایی با قهرمانان رمانتیک بخواند، اما سلیقه مطالعاتی اش متنوع تر از این حرف هاست. از این گذشته گرچه هامبرت هامبرت را به عنوان یک شخصیت داستانی ستایش می کند، اما این حقیقت را می داند که هرگز او را به عنوان شریک زندگی، دوست پسر یا حتی به عنوان یک دوست معمولی نخواهد پذیرفت. همان حس را هم نسبت به هولدن کالفیلد، و آقایان راچستر و دارسی دارد.

...

 

آملیای خوش بین اعتقاد دارد تنها بودن، خیلی بهتر است از بودن با کسی که با او احساسات و علایق مشترکی نداری. (این طور نیست؟)

 ...

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>