Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

امپراطور هراس

$
0
0

 

 بیشتر اوقات از اتاق بیرون نمی رفت.
ساعت های متمادی بدون اینکه حرفی بزند، کنار اجاق می نشست، روی دامنش نامه ای نیمه تمام یا کتابی بسته بود. وقتی زنگ غذا به صدا در می آمد، از جایش بلند می شد و می پرسید: "چی بود؟ ... کی اونجاست؟" در تصوراتش همیشه مردانی پشت در ایستاده بودند. فقط از همسرتان چند سوال داریم. به دستانش که روی دامنش گذاشته بود، خیره می شد؛ گویی از اینکه آن ها را آنجا، روی دامنش می دید، شگفت زده می شد. "گاهی نمی دونم خوابم یا بیدار."
پسر گفت: "بیداری."
...

 

وفاداری، خیانت، تابعیت، اطاعت.
زن گفت: "همش یه مشت لغته، فقط کلمه است."
...

 

هیچ شغلی تو این شهر پیدا نمی کنی. اگر جای تو بودم از اینجا می رفتم.
مردم این اطراف براتون نقشه های شومی کشیدند.
نقشه؟ واقعا، چه جور نقشه ای؟
به همین خاطر، ساعت ها با بهترین لباس های مان زیر پتو بیدار می ماندیم. مادرمان می گفت: "نمی خوام وقتی جسدمون رو پیدا کردند، با پیژامه باشیم." دایم منتظر شنیدن صدای تیر یا ضربه محکمی به در بودیم. اما همیشه تنها صدایی که شنیده می شد وزش باد در لابه لای درختان و صدای عبور ماشین ها در خیابان و در آخر، صدای آشنای خروپف مادرمان بود.
...

 

روزهایی که تعطیل بود، برای اینکه درآمد بیشتری داشته باشد، رختشویی و اتوکشی می کرد. طناب های رخت را در حیاط پشتی بسته بود. هر وقت از پنجره بیرون را نگاه می کردیم، لباس های زیر کسانی را که نمی شناختیم، می دیدیم: پیراهن های وارث کارخانه کشتی سازی، دکتری مجرد و شاد و خوش اخلاق و بیوه زیبایی که همسرش را در نبرد اوماها از دست داده بود (وقتی مادرمان در حال پهن کردن رخت ها بود، از او خواستیم این بانو را به آن دو مرد معرفی کند، مادر در جواب گفت: " حالا زوده.") رخت ها درست مثل ارواح سرگردان در لابه لای شاخه های تیره و عریان درخت ها به پرواز در می آمدند.
...

 

پدرمان، پدری که هر شب، در تمام سال های جنگ به یاد داشتیم زیبا و قدرتمند بود. سریع، مطمئن و با سری بالا راه می رفت. برای مان نقاشی می کشید. آواز می خواند و همیشه می خندید. مردی که از قطار پیاده شد، از پدر پنجاه و شش ساله ما خیلی پیرتر بود. دندان های مصنوعی داشت  و هیچ مویی روی سرش نبود. وقتی در آغوشش بودیم، می توانستیم استخوان های بدنش را از روی پیراهنش حس کنیم. او برای مان نقاشی نمی کشید، با صدای لرزان و فالش آواز نمی خواند. برای مان داستان نمی گفت. بعدازظهرهای یکشنبه وقتی حوصله مان سر می رفت، وقتی کاری برای انجام نداشتیم، تکه های قوطی های کنسرو را به شاخه های کوچک و ظریف نمی بست و زیر نور، روی ملافه های سفید که بیرون پهن بودند با ما سایه بازی نمی کرد. برای مان چوب های بلندی که به پای مان وصل کنیم، درست نمی کرد.
البته مادرمان سریع به این نکته اشاره کرد که ما برای بازی با چوب پا، برای داستان و سایه بازی پشت ملافه ها، خیلی بزرگ شده ایم.
جواب می دادیم: "بله ... بله... بله، حتی برای خندیدن هم زیادی بزرگیم."
...


به زندگی در بیابان عادت کرده بودیم. هر روز صبح با صدای بلند آژیر از خواب بیدار می شدیم. عادت کرده بودیم روزی سه بار در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای غذای مان در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای گرفتن سهمیه زغال در صف بایستیم. عادت کرده بودیم برای هر چه می خواستیم، از حمام گرفته تا دستشویی، در صف بایستیم.
...


نوشته بود: "خداوند از آن بالا همیشه مراقب است." گاهی وقتی می دوید می توانست صدای خدا را از سنگ آبی اش که در جیب تکان می خورد، احساس کند. در این لحظه ها احساس شعف می کرد. جیبش پر از چیزهای خوب بود.
...

 

هفتم دسامبر دقیقا یک سال می شود که تو را ندیده ام. هر شب قبل از خواب نامه هایت را می خوانم. زمستان اینجا سرد نیست. امروز سپیده دم از خواب بیدار شدم و طلوع خورشید را تماشا کردم. حالم خوب است. لطفا مراقب خودت و مادرت باش.
...

 

قوانین درباره سیم های خاردار خیلی راحته:
"ازش بالا نرید، از زیرش رد نشید، اطرافش پرسه نزنید، بهش دست نزنید."
و اگه بادبادکت لای سیم ها افتاد؟
"خیلی راحته، بادبادک رو بی خیال شو."
...


دختر روی تشک کنار برادرش نشست: "باهام حرف بزن...چه کارایی کردی؟"
"برای بابا یک کارت پستال نوشتم."
"دیگه؟"
"یه تمبر لیس زدم."
"می دونی چی بیشتر از هر چیزی اذیتم می کنه؟ اینکه گاهی وقت ها قیافه اش یادم می ره."
پسر گفت: "صورتش گرد بود."
...


وقتی برای دستگیری پدر آمدند، نیمه های شب بود. سه مرد با کت و شلوار و کلاه های شاپوی مشکی و نشان اف.بی.آی در زیر کت های شان. گفتند: "خمیردندان بردار." این جریان در ماه دسامبر اتفاق افتاد؛ درست بعد از حادثه پرل هاربر. هنوز در خانه سفیدشان در خیابان پهنی در برکلی زندگی می کردند؛ جایی که زیاد از دریا دور نبود. درخت کریسمس را تزیین کرده بودند. تمام خانه بوی درخت کاج می داد. پسر از پنجره اتاقش آن ها را می دید. پدرش در روب دوشامبر و کفش راحتی از کنار چمن ها به سمت ماشین سیاهی که کنار جدول، در خیابان پارک بود، می بردند.
هیچ وقت پدرش بدون سر کردن کلاهش از خانه خارج نمی شد. این مسئله اذیتش می کرد. بی کلاه، با کفش راحتی نازک و بی ارزشی که روی زمین لخ لخ می کرد. حداقل اجازه می دادند کفشش را بپوشد. شاید با کفش اوضاع کمی فرق می کرد.
...


صبح روز بعد از دستگیری، دختر توی خانه دنبال آخرین جایی که پدر نشسته بود می گشت. صندلی قرمز بود یا مبل؟ لبه تختش نشسته بود؟ دختر صورتش را روی ملافه و روتختی انداخت و بو کشید.
مادرش گفت: "لبه تخت نشسته بود."
بعدازظهر همان روز، مادر در حیاط آتش روشن کرد. تمام نامه هایی را که از کاگوشیما فرستاده شده بود، آتش زد. تمام عکس های خانوادگی، سه کیمونوی ابریشمی که وقتی نوزده سال داشت، از ژاپن آورده بود و تمام صفحه های اپرای ژاپنی را سوزاند. پرچم خورشید درخشان را پاره کرد. سرویس چای خوری، بشقاب های نقش برجسته و قاب پسر عمویش را که در ارتش ِ امپراطور ژنرال بود.
روز بعد، برای اولین بار برای تغذیه بچه ها در ظرف غذای شان ساندویچ مربا و کره بادام زمینی گذاشت. گفت: "دیگه از کوفته برنجی خبری نیست... اگر کسی پرسید اهل کجایید، می گید چینی هستید."
پسر سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام گفت: "چینی، من چینی ام."
و دختر گفت: "منم ملکه اسپانیا هستم."
پسر گفت: "آره تو رویا."
دختر گفت: "تو رویاهام که من پادشاهم."
...

 
در رویاهایش همیشه یک در چوبی زیبا وجود داشت. اندازه این در خیلی کوچک بود. اندازه یک بالش یا یک کتاب دایره المعارف. پشت این در چوبی زیبا، در دیگری بود و پشت در دوم، تصویر امپراطور بود. هیچ کس اجازه دیدن آن را نداشت.
چون امپراطور مقدس بود؛ او رب النوع بود.
به چشم هایش نمی شد نگاه کرد.
پسر در رویاهایش می دید، در اول را باز کرده و دستش روی دستگیره درِ دوم است. مطمئن بود به محض باز کردن در، او را می بیند.

پدر

ش نوشته بود با مادرت مهربان باش. صبر داشته باش و همیشه بدان خم شدن، از شکستن بهتر است.

 

"دهن تون رو ببندید و یک کلمه حرف اضافه نزنید."
"تو خونه بمونید."
"خونه رو ترک نکنید."
"فقط موقع روز بیرون برید."
"پشت تلفن ژاپنی صحبت نکنید."
"اجتماع نکنید."
"وقتی توی خیابان ژاپنی دیگری رو دیدید، به روش و فرهنگ ژاپنی با هم سلام نکنید، خم نشید."
"به یاد داشته باشید، شما تو آمریکا هستید."
"به سبک آمریکایی ها، با دست دادن، با هم ملاقات کنید."


ساعت سه نیمه شب بود. زمان متوقف شده بود، هیچ رویایی به ذهنش نمی رسید. خالی خالی بود. در تاریکی دراز کشیده به دوچرخه اش فکر می کرد. آن را به تنه درخت خرمالو زنجیر کرده بود. آیا تا حالا تایرهایش را برده اند؟ آیا پره هایش زنگ زده یا زیر چمن ها پنهان شده است؟ آیا کلید زنجیر هنوز در انباریست؟
اما بیشتر از همه نگران زنگ کوچک دوچرخه اش بود. پدرش آن را درست و محکم به دسته دوچرخه نبسته بود. این قضیه مربوط به ماه ها پیش بود، وقتی هوا هنوز مملو از بوی درختان و علف های تازه هرس شده بود؛ مربوط به وقتی که غنچه های گل های رز باز شده بودند.


گاهی در نگاه مادرش جایی در دوردست ها پدیدار می شد. پسر می دانست دارد به جایی دیگر فکر می کند؛ جایی بهتر. زن گفت: "فقط یه بار دیگه، می خوام از پنجره دریا رو ببینم."
...


"بیشتر از همه دلم برای چی تنگ شده؟ صدای برگ درختا و ... شکلات."
...


اما بیشتر اوقات منتظر بودند. منتظر نامه، اخبار، صدای زنگ که برای صبحانه، ناهار و شام به صدا در می آمد. و هر روز این انتظار تکرار می شد.
مادرش جواب داده بود: "وقتی جنگ تموم بشه، وسایل مون رو جمع می کنیم و به خونه بر می گردیم."
پسر از مادرش می پرسد چقدر طول می کشه؟ یک ماه؟ دو ماه؟ یک سال یا بیشتر؟ و مادرش فقط سرش را تکان می داد و از پنجره بیرون را نگاه می کرد.
...

 

در اتاق کنارشان زن و شوهری با مادر ِ زن، خانم کاتو زندگی می کردند. خانم کاتو از صبح تا شب با خودش صحبت می کرد. لباس راحتی صورتی گلداری می پوشید و دمپایی های سفید به پا می کرد. عصایش همیشه همراهش بود. پسر هر بعدازظهر، بعد از شام، زن را می دید که با چمدان کهنه کوچکی دم در ایستاده و سعی دارد راه خانه را به یاد بیاورد. آیا باید به سمت چپ، طرف اتاق نگهبانی برود یا به سمت راست، طرف بیشه؟ شاید هم سمت راست اتاق نگهبانی و سمت چپ بیشه بود! کی برای خیابان های اینجا علائم و تابلو نصب می کردند؟ آن پیرزن باید منتظر اتوبوس می ماند یا پیاده می رفت؟ و بالاخره کی به خانه ای که دوست داشت می رسید؟
...


هنگام شب، زمان خاموشی، دختر برایش کلی حرف می زد: "اون طرف سیم های خاردار یه رودخونه خشک با یه معدن ذوب آهن متروکه است. سمت افق کوه های آبی و ناهمواری دیده می شن که قله هاشون تا ته آسمون رفته. از اونچه به نظر می رسه، خیلی دورترن." همه چیز، جز آب، در بیابان پیدا می شد. دختر گفت: "آب! همش سرابه."
اما سرابش هم وجود نداشت.
تمام آن شب خواب آب را دید. روزهایی که یک لحظه هم باران بند نمی آمد. کانال ها، جوی ها، رودخانه ها و نهرها سرشار از آب بودند و غران به سمت دریا جریان داشتند. دریاچه قدیمی نمک را دید که در وسط بیابان لبریز از آب بود. سطحی آرام و آبی داشت؛ زلال مثل شیشه. خود را در میان آب، بین نیزارها و ماهی ها پرتاب کرد. شنا می کرد. وقتی از داخل آب، آسمان را نگاه کرد، خورشید نقطه ای بی رنگ و لرزان بود که گویی میلیون ها مایل از او فاصله داشت.
...

 

هر چند روز، نامه هایی تکه پاره، از لردزبرگ، نیومکزیکو می رسید. گاهی از سوی اداره سانسور روی جمله ها را به طور کامل با تیغ خط می کشیدند و دیگر نامه هیچ محتوا و مفهومی نداشت. گاهی فقط یک پاراگراف به جا مانده، مابقی جمله ها خط خورده بود. گاهی فقط یک امضا به چشم می خورد. "دوستت دارم، پاپا"
...


روزی در پیاده رو مردی صدایش کرد و گفت: "ژاپنی یا چینی؟" پسر گفت: "چینی." و تا جایی که می توانست تند دوید. وقتی به گوشه خیابان رسید، برگشت و فریاد زد: "ژاپنی، ژاپنی! من ژاپنی ام! تو اون مغزت فرو کن."
اما مرد رفته بود.
بعدها قوانینی برای زمان عبور و مرور وضع شد: هیچ ژاپنی بعد از ساعت هشت شب حق خروج از خانه را ندارد.
و برای مسافت: هیچ ژاپنی ای نمی تواند بیشتر از هشت کیلومتر از خانه اش دور شود.
چند وقت بعد، اسم مغازه باغ چای ژاپنی واقع در خیابان گلدن گیت پارک، به باغ چای شرقی تغییر نام داد.
و در آخر، حکمی برای تمام ژاپنی های مقیم کشور آمد که باید وسایل شان را جمع و شهر را ترک کنند.
...


زندگی گذشته شان از آن ها دور شده بود. دیگر مثل قبل نبودند. درست مثل خاطره ای، فقط هاله ای از آن را به خاطر داشت: چمن های سبز روشن، گل های رز، خانه ای در خیابان پهن و نزدیک دریا؛ گویی تمامی اینها در زمانی دیگر اتفاق افتاده بود.
چه کسی در جنگ پیروز شد؟ چه کسی شکست خورد؟ دیگر مادرش نمی خواست که بداند. دیگر حوادث را دنبال نمی کرد. دیگر روزنامه نمی خواند. به بیانیه ها و اخبار گوش نمی کرد. می گفت: "هر وقت تمام شد خبرم کنید."

***

 

عنوان:امپراطور هراس

نویسنده:جولی اتسکا

مترجم:روشنک ضرابی

ناشر:کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 21 م.

قیمت: 70000 ریال

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>