تو داری شروع به خواندن داستان جدیدِ ایتالو کالوینو، "اگر شبی از شب های زمستان مسافری" می کنی. آرام بگیر. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: "نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم!" اگر صدایت را نمی شوند بلندتر بگو: "دارم کتاب می خوانم."
...
خواندن، رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید...
...
مگر نام نویسنده روی جلد چه اهمیتی دارد؟ بیایید خودمان را از این جا به سه هزار سال بعد ببریم. خدا می داند کدام کتاب زمانه ما تا آن وقت دوام خواهد داشت و نام کدام نویسنده به یادها خواهد ماند، برخی از کتاب ها معروف باقی می مانند، اما آن ها را به سان آثاری بی نویسنده ارج خواهند گذاشت، همان سان که افسانه گیلگمش برای ما حماسه شده. نویسنده هایی هستند که نام شان معروف می ماند و اثری از آثارشان باقی نخواهد ماند، مثل قضیه سقراط...
...
این فکر که رازی در میانه کلمات نهفته است: تو آن چنان به میان نوشته متن راه پیدا می کنی که انگار به میانه جنگلی انبوه راه یافته باشی.
...
داستانی که بیشتر مایلم در این لحظه بخوانم، داستانی ست که تمام قدرت عصبی خودش را فقط در جهت تعریف کردن به کار می برد. داستانی که قصه ای را بر قصه ای دیگر بنهد، بی این که قصد بر تحمیل اندیشه دنیا داشته باشد، داستانی که فقط تو را به رویش خالص خود بنشاند. مثل گیاهی با تو در تویی شاخه ها و برگ هایش...
...
همیشه به خود می گویم که هر وقت بازنشسته شدم، به دهکده ام برمی گردم و مثل سابق می نشینم و می خوانم. گه گاه، کتابی کنار می گذارم، به خودم می گویم: این را برای خودم کنار می گذارم...
...
دوست داری کتاب ها را به مثال اشیا در کنار خودت نگاه داری. میان کتاب هایت، در این مجموعه ای که شکل یک کتابخانه ندارد، می شود بخشی از آن را مرده یا به خواب رفته به حساب آورد: مجلدهایی اضافی که به کناری گذاشته شده اند، خوانده شده یا به ندرت دوباره خوانی شده حتی بخشی را نخوانده ای و هرگز هم نخواهی خواند، اما نگاه شان داشته ای (و حتی گرد و غبارشان را هم گرفته ای) و یک بخش زنده: کتاب هایی که در حال خواندن شان هستی و یا قصد داری بخوانی و یا هنوز از آن ها جدا نشده ای و از این که دم دستت باشند و دورت را بگیرند لذت می بری. برخلاف ذخیره های آشپزخانه ات، این جا بخش زنده خانه است. مصرفی فوری که می تواند تو را بهتر بشناساند. این طرف و آن طرف کتاب هایی افتاده اند، چندتایی باز هستند، و لای چندتای دیگر چوب الف گذاشته ای و یا گوشه ای از صفحه تا خورده. می شود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشته های متفاوتی می خوانی، نوشته هایی مختص بخش های مختلف زندگی ات، هر چند این بخش ها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند و هم توی حمام.
...
کتاب تنها خوانده می شود، حتی اگر دو نفر با هم کتاب بخوانند.
...
گاهی به موضوع کتابی که در حال نوشته شدن است طوری نگاه می کنم، انگار چیزی است که وجود دارد: فکرهایی که پیش از این فکر شده اند، گفت و گوهایی که پیش از این گفته شده اند، داستان هایی که پیش از این اتفاق افتاده اند، مکان ها و فضاهایی که پیش از این دیده شده اند. کتاب باید معادل دنیایی نانوشته باشد که به نوشته برگردان شده.
به عکس، در اوقات دیگر، فکر می کنم فهمیده ام که بین کتابی که در حال نوشته شدن است و چیزهایی که تا به حال وجود داشته اند، چیزی مکمل وجود دارد، کتاب باید بخشی نوشته شده از دنیایی نانوشته باشد.
...
لودمیلا اعتقاد دارد که بهتر است نویسنده ها را نشناسیم، چون شخصیت واقعی آنها هرگز با تصویری که از خواندن آثار ایشان به دستمان می آید، جور نیست...
...
نوشتن،همیشه پنهان کردن چیزی است با روشی که بعد، آن را بیابند، چون حقیقتی که از قلم من تراوش میکند، مانند پرتوی است که به وسیله ضربه ای خشن از سنگی بیرون بجهد و به دور پرتاب شود.
...
تعداد چیزهایی که داستان نمی گوید، اغلب بیش از تعداد چیزهایی است که می گوید، و فقط هاله ای مخصوص به گرد نوشته ای که میخوانید، این تصور را می دهد که در عین حال چیز نانوشته را هم دارید می خوانید.
...
کمربندت را می بندی: هواپیما دارد به زمین می نشیند. پرواز کردن با سفر متفاوت است. چیزی که تو از آن رد می شوی، شکافی است در فضا. در خلا ناپدید می شوی، پذیرفته ای که برای مدتی در هیچ مکانی نباشی و خود آن مدت نوعی خلا در زمان است. بعد دوباره بی هیچ ارتباطی با کی و کجایی که در آن ناپدید بوده ای، در لحظه ای و در جایی ظاهر می شوی. در این مدت تو چه می کنی؟ چگونه غیبت خودت را در دنیا و یا غیبت دنیا را در خودت پُر می کنی؟... می خوانی. از فرودگاهی تا فرودگاهی دیگر، چشمانت را از روی کتاب برنمی داری. و همین باعث می شود تا بپذیری که داری از روی چیزی می گذری و نه از روی هیچ.
...
تا وقتی بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفس خواندن دوست دارد، می توانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد.
...
من هم این نیاز به بازخواندن کتاب ها را احساس می کنم. هر بار به نظرم می رسد که در حال خواندن کتاب تازه ای هستم. آیا این من هستم که تغییر کرده ام یا حالا به چیزهای تازه ای برخورد کرده ام که بار اول ندیده بودم: یا این نوشته، از گردآمدن گوناگونی های فراوانی شکل می گیرد و آن طرح اولیه، دوباره تکرار نمی شود؟ هر بار که در پی دوباره زنده کردن یک نوشته پیشین هستم، به تصورات تازه و نامنتظری بر می خورم، احساسی که قبلاً نداشته ام. گاهی به نظرم می رسد که این گذر از خواندن به خواندنی دیگر، یک تعالی است، به این معنا که مثلاً روح متن نوشته شده را بهتر در خود نفوذ می دهم یا برعکس با فاصله گیری منتقدانه ام، آن را به دست می آورم.
...
بر خلاف شما، برای من آخر قصه اهمیت دارد. اما آخر حقیقی آن، نهایت آن که در تاریکی پنهان است، یعنی همان نقطه مقصدی که کتاب می خواهد شما را به آن هدایت کند. من هم وقتی می خوانم در پی روزنه هستم، اما اگر نگاه من در میان کلمات تعمق کند، به خاطر جست و جوی چیزی است که در دوردست، سایه ای از آن پیداست. در آن فضاهایی که پشت کلمه پایان است.
*
عنوان: اگر شبی از شب های زمستان مسافری
نویسنده:ایتالیو کالوینو
مترجم:لیلی گلستان
ناشر:نشر آگه
سال نشر:چاپ اول 1380- چاپ دوازدهم 1394
شمارگان: 550 نسخه
شماره صفحه: 312 ص.
موضوع:داستان های ایتالیایی- قرن 20 م.
قیمت: 180000 ریال