Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

جنگل نروژی

$
0
0

 

صاف نشستم و در حالی که مشغول تماشای ابرهای تیره ای شدم که برفراز دریای شمالی گسترده بودند، به همه ی چیزهایی فکر می کردم که در طول زندگی ام از دست داده بودم: زمانی که برای همیشه از دست رفته بود، دوستانی که مرده با ناپدید شده بودند، احساساتی که دیگر هرگز تجربه نمی کردم.

...

 

هجده سال گذشته بود، اما هنوز می توانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم...

حافظه چیز مسخره ای است. زمانی که آنجا به سختی به آن توجه داشتم. هرگز فکر نکردم که آن لحظه، اثری دراز مدت روی من خواهد گذاشت. قطعاً تصورش را هم نمی کردم که هجده سال بعد، آن منظره را با همه ی جزییاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، به منظره ی پیش رویم ذره ای هم اهمیت نداده بودم. به خودم فکر می کردم. به دختر زیبایی که کنارم قدم بر می داشت، فکر می کردم. به با هم بودن مان و دوباره به خودم فکر می کردم. در آن سن خاص بودم، در آن دوره از زندگی که هر منظره، هر احساس، هر فکری مانند بوم رنگ به خودم بر می گشت و بدتر از آن، عاشق بودم، یک عشق با تمام پیچیدگی هایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور می کرد.

اما اکنون منظره ی آن مرغزار اولین چیزی است که به ذهنم می رسد... احساس می کنم می توانم دستم را دراز نمایم و با سرانگشتانم آن ها را لمس کنم. ولی با وجود آن که این منظره بسیار واضح است، اما هیچ کس در آن نیست. هیچ کس. نائوکو آنجا نیست، من هم نیستم. کجا ناپدید شدیم؟ چطور چنین چیزی اتفاق افتاد؟ همه ی چیزهایی که در گذشته آن قدر مهم به نظر می رسیدند، نائوکو، شخصی که من در آن زمان بودم، دنیایی که در آن زمان داشتم، کجا رفتند؟

...

 

طوری به چشمانم نگاه می کرد که انگار می خواست ماهی کپوری را که با سرعت از میان آب زلال چشمه ها در حال حرکت بود، ببیند.

...

 

هر بار که این منظره ظاهر می شود، به بخشی از مغزم ضربه می زند و می گوید: بیدار شو. من هنوز اینجا هستم. بیدار شو و در این باره فکر کن. فکر کن که چرا من هنوز اینجا هستم.

...

 

باید چیزها را بنویسم تا احساس کنم کاملاً درکشان کرده ام.

...

 

اگر ذهنم را آرام کنم، از هم فرو می پاشم. همیشه این گونه زندگی کرده ام و این تنها راهی است که برای ادامه ی زندگی بلدم. اگر برای یک ثانیه آرام بگیرم، دیگر هرگز نمی توانم راهم را پیدا کنم. تکه تکه می شوم و تکه هایم را باد با خود خواهد برد.

...

 

با صدایی شبیه به زمزمه پرسید: « واقعاً قول می دهی هرگز فراموشم نکنی؟»

گفتم: « هرگز فراموشت نمی کنم. نمی توانم فراموشت کنم.»

با این همه، حافظه ام پیوسته تاریک تر می شود و همین الان هم چیزهای بسیاری را از یاد برده ام. با این گونه نوشتن از روی خاطرات، اغلب سوزش ترس را حس می کنم. اگر مهم ترین چیزها را فراموش کرده باشم؟ اگر جایی در درونم برزخی تاریک وجود داشته باشد؛ جایی که همه ی خاطراتِ واقعاً مهم در آن جمع و به آرامی تبدیل به گِل و لجن می شوند؟ حتی اگر این طور باشد هم، تنها کاری که می توانم بکنم، نوشتن است. با چنگ زدن به خاطرات کم رنگ، محو و ناقص درون سینه ام، مانند تلاش های نومیدانه ی مردی که از گرسنگی در حال مرگ است و استخوان ها را می مکد، به نوشتن این کتاب ادامه می دهم. تنها از این راه می توانم سر قولم به نائوکو بایستم.

...

 

در گذشته، مدت ها پیش، وقتی هنوز جوان بودم، وقتی خاطراتم خیلی واضح تر از امروز بودند، اغلب تلاش می کردم درباره ی او بنویسم. اما حتی موفق نمی شدم یک خط بنویسم. می دانستم اگر خط اول را بنویسم، باقیِ خطوط خود به خود روی صفحه جاری خواهند شد، اما هرگز نتوانستم این کار را عملی کنم. همه چیز خیلی واضح و قوی بود، به همین خاطر، هرگز نتوانستم بفهمم از کجا باید شروع کنم، مثل نقشه ای که بیش از حد جزییات دارد و گاهی اوقات به همین دلیل؛ غیرقابل استفاده می شود.

...

 

شنبه شب­ها در راهرو نزدیک تلفن می نشستم و منتظر تماس نائوکو می ماندم. اکثر بچه ها بیرون بودند، بنابراین راهرو معمولاً خالی بود. به ذرات نوری خیره می شدم که در فضای خالی شناور بودند و می کوشیدم درون قلبم را ببینم. چه می خواستم؟ دیگران از من چه می خواستند؟ هرگز نتوانستم پاسخی برای این سوال ها پیدا کنم. گاهی اوقات دستم را دراز می کردم تا ذرات نور را بگیرم، اما انگشتانم چیزی را لمس نمی کردند.

خیلی کتاب می خواندم، اما کتاب های متعددی نمی خواندم: در واقع دوست داشتم کتاب های مورد علاقه ام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسنده های مورد علاقه ام، ترومن کاپوت، جان آپدایک، اف. اسکات فیتزجرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچ کس را در کلاس یا خوابگاهم نمی دیدم که داستان های چنین نویسندگانی را بخواند. آن ها نویسنده هایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما با نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث می شد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس می کردم و عطرش را به مشام می کشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود.

...

فکر کردن، خودش به مسئله ای غامض و گیج کننده تبدیل شد.

...

 

زندگی به آرمان و آرزو نیاز ندارد، بلکه به استاندارد هایی برای حرکت نیاز دارد.

...

 

به کسی که هستم بیشتر از آن عادت کرده ام که بخواهم شخص دیگری باشم.

...

 

بارها و بارها نامه ی نائوکو را خواندم و هر بار اندوه تحمل ناپذیری که با نگاه خیره ی نائوکو به چشمانم حس می کردم، قلبم را پُر می کرد. به هیچ وجه نمی توانستم با آن کنار بیایم و هیچ جایی برای پنهان شدن نداشتم. مانند بادی که روی بدنم بوزد، نه شکل و وزنی داشت و نه می توانستم خودم را پنهان کنم. کسانی که در صحنه ی زندگی ام بودند، بی مقصد از کنارم می گذشتند، ولی کلماتی که به زبان می آوردند، هرگز به گوش من نمی رسید.

...

 

نمی دانستم با زمان چه کنم. کانال تلویزیون را روی مسابقات بیسبال تنظیم می کردم و ضمن تظاهر به تماشای تلویزیون، فضای خالی بین خودم و تلویزیون را به دو قسمت تقسیم می کردم. سپس، هر کدام از آن دو قسمت را دوباره به دو قسمت تقسیم می کردم و این کار را ادامه می دادم تا به فضایی آن قدر کوچک می رسیدم که بتوانم در دست نگهش دارم.

 

ادامه دارد ...

 

 

عنوان:جنگل نروژی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:م. عمرانی

ناشر:آوای مکتوب

سال نشر:چاپ اول 1395

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 384 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی- قرن 20 م.

قیمت: 290000 ریال

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>