دوستی از کجا ایجاد می شود و مواد سازنده اش چیست؟
...
آسمان ها هم مثل اقیانوس ها جزر و مد دارند یا این نمایش فقط برای من بود؟ یک هدیه سخاوتمندانه از سوی راه شیری فقط برای من؟
یا نکند یک دسته پری از آسمان آمده بودند تا پودرهای طلایی شان را روی سر من بریزند تا فردا توان مبارزه داشته باشم؟
این پری ها از همه جا آمده بودند و به نظر می رسید شب را گرم تر کرده بودند. در میان تاریکی بودم اما حس می کردم که دارم آفتاب می گیرم. انگار دنیا وارونه شده بود. انگار دیگر ته یک گودال در حال نالیدن از بدبختی هایم نبودم.
من در یک کنسرت فضای باز بودم، از آن کنسرتهایی که از این سر دنیا تا آن سر دنیا برگزار می شود، درست وسط یک آهنگ معروف که برایش فندک روشن میکنی و در دستت تکان میدهی، با وجود تمام اینها باید نشان میدادم که لیاقت این منظره و هزاران شمع جادویی که فرشتگان به سمتم گرفته بودند را دارم.
...
در جست و جوی ستاره مان، تمام ستاره ها را تماشا میکردم.
چون مطمئناً ما هم ستاره ای داشتیم. متاسفانه شاید هر کدام یک ستاره نداشتیم اما حداقل یک ستاره ی مشترک که داشتیم، مگر نه؟ یک نور شبانه تا با هم سهیم شویم. بله، یک لامپ کوچک که روزی با هم آشنا شدیم آن را یافتیم و در تمام سالهای خوب و بد، راهنمای راهمان بود.
...
همانطور که پیش از این گفتم، همه ما در این دنیا موضوعات احمقانه ای داریم که باید با آنها سر و کله بزنیم.
...
فکر میکنم در تمام مدارس فرانسه، چه در شهر و چه در روستا، سالنهای درسی پر است از آدمهایی درست شبیه ما.
مردمانی که میجنگند تا دیده شوند، مردمانی که از صبح تا شب نفسشان را در سینه حبس میکنند و گاهی میمیرند، کسانی که اگر دست یاری به سویشان دراز نشود یا نتوانند روی پای خود بایستند ... در نهایت یک روز تسلیم میشوند ...
...
خیلی لحظات در زندگی وجود دارد که میتوانی چیزی که به آن فکر میکنی را به زبان بیاوری و آن ها را به درستی بیان کنی ... آن را با کلمات موجود بیان کنی ... تا از شخصیتهای ساخته یک نفر دیگر استفاده کنی تا به چیزهایی که به نظرت خیلی با ارزش است، سرک بکشی ... تا بگویی که چه کسی هستی ... یا دوست داری چه کسی بشوی ... آن را طوری بیان کنی که اگر به آن جملات زیبای نوشته شده دسترسی نداشتی، هیچگاه نمی توانستی بگویی...
...
اینکه زمانی که چیزی در درونت داری که به تو کمک میکند زندگی کنی ... واقعاً زندگی کنی ... چیزی که تا روزی که بمیری میخواهی و برایت الهام بخش است ... چون همیشه وجود داشته است و حتی بعد از تو هم وجود خواهد داشت ... بله، چیزی که باعث میشود حتی بعد از مرگت درباره ی تو صحبت کنند و هیچوقت به تو خیانت نمیکند.
...
اما در این مورد ... احساسات ... چیزهایی که حس میکنی و قبل از اینکه بتوانی به آنها فکر کنی از درونت بیرون میآیند ... چیزهایی که زندگیات بعدها به آن وابسته خواهد بود، مثل اینکه روابط با دیگران را به چه شکل میبینی، چه کسی را تا آن حد دوست داری که حاضری به خاطرش آسیب ببینی، بخشیده شوی، بجنگی، عذاب بکشی و حقیقتاً تمام چیزهای دیگر...
...
چقدر پیش می آید که یک مرد صادقانه عاشق شود؟
...
تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنی باز هم از روی تپه های کثیفش لیز می خوری و به جای اولت باز می گردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آن هم یکی شدن دو موجود ناقاص و بسیار بد است ...
ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
...
معنای «احترام» آنقدر پوچ بود که حتی نمی توانستم آن را درک کنم! همیشه فکر می کردم که کار احمقانه ای بود که نامه ها را با چیزهایی مثل -«با تمام احترام رئیس جمهور»- و امضا در زیرش تمام کنیم...
عنوان کتاب:بیلی
نویسنده:آنا گاوالدا
مترجم:شهرزاد ضیایی
ناشر:شمشاد
سال نشر:چاپ سوم 1395
شمارگان: 1500 نسخه
شماره صفحه: 174 ص.
قیمت: 160000 ریال