در دنیایی از ارتباطات همزمان، جایی که اغلب در صفحات مانیتور غرق شده ایم، نگاه هایمان به اشیای مستطیل شکلی که در دستانمان زنگ می زند دوخته و تمام توجهمان صرف چیزهای زودگذر شده است، اندکی توقف کنید و این گفت و گو را با همکار ِ جوان از دست رفته ی من تجربه کنید، کسی که جاودانی است و همیشه در خاطره ها باقی می ماند. به پال گوش فرا دهید. در سکوت بین کلماتش، گوش کنید به آنچه باید در جواب بگویید.
(از پیشگفتار به قلم آبراهام ورگس)
...
مادرِ نگرانم حسابی سین جیم ام کرد و درباره تمام مخدرهایی که نوجوانان مصرف می کنند، پرسید. هرگز تصور نمی کرد سکرآورترین چیزی که تا آن موقع تجربه کرده بودم چند شعر عاشقانه ای باشد که هفته پیش به من داده بود. کتاب ها نزدیک ترین محرم اسرارم شدند. لنزهای دقیقی که چشم اندازهای جدیدی از دنیا را به روی من می گشودند.
...
بعضی از کتابها تاثیرگذارتر از بقیه بودند. دنیای قشنگ نو، فلسفهی اخلاقی تازه ای را در من پایه ریزی کرد، و موضوع مقاله ام برای قبولی در کالج شد، که در آن استدلال کردم شادمانی غایتِ زندگی نیست. هملت هزار با من را از میان بحران های معمول نوجوانی عبور داد.
...
پزشک ها به هر شیوه ی قابل تصوری به بدن تعدی می کنند. انسان ها را در بی پناه ترین، وحشت زده ترین، و خصوصی ترین حالت های شان می بینند. آن ها را در ورود به این دنیا، و سپس بیرون رفتن از آن همراهی می کنند.
...
تلاش راسخ برای فهمیدن، بیشتر به من انگیزه می داد تا دستاوردهایم: چه چیزی به زندگی انسان معنا می بخشد؟ در حالی که علوم اعصاب دقیق ترین قوانین مغز را تصریح می کند، اما همچنان احساس می کردم ادبیات بهترین توصیف را از ساز و کار ذهن ارائه می دهد، مادامی که معنا، مفهوم حساس و خطیری باشد، از روابط انسانی و ارزش های اخلاقی جدایی ناپذیر است. آوای سرزمین هرز ِ تی اس. الیوت. به شدت پیچید، پیوند ِ میان پوچی و انزوا، و جستجوی نومیدانهی روابط انسانی.
ناباکوف، برای آگاهی اش از این که چگونه رنج های خودمان باعث می شود به رنج آشکار دیگری بی تفاوت شویم. کنراد، برای درک عمیقش از این که چطور ارتباطات نادرست بین مردم می تواند به شدت زندگی آن ها را تحت تاثیر قرار بدهد. ادبیات نه تنها تجربهی نویسنده را شرح می داد، بلکه به عقیدهی من، قوی ترین ابزار را برای تامل های اخلاقی فراهم می کند.
...
اگر زندگی ِ ناآزموده ارزش زیستن نداشت، آیا زندگی ِ نازیسته ارزش آزمودن داشت؟
...
هرگز آن قدر عاقل نیستیم که در این لحظه زندگی کنیم.
...
به دنبال درک عمیق تری از زندگی ِ ذهن بودم. ادبیات و فلسفه می خواندم تا بفهمم چه چیزی به زندگی معنا می دهد.
...
واژگان تنها میان انسان ها معنا دارد، و معنای زندگی و ارزش آن به عمق روابطی که ایجاد می کنیم وابسته است.
...
بر چه اساس تصمیم میگیریم؟ تا آن موقع در زندگیام تصمیمی سختتر از انتخاب بین ساندویچ دیپ فرانسوی و ساندویچ روبن گرفته بودم؟ چهطور میتوانستم چنین تصمیمگیریهای شخصیای را یاد بگیرم و بر اساس آنها زندگی کنم؟ هنوز درسهای پزشکی زیادی بود که باید میآموختم، اما آیا دانش به تنهایی کافی بود، برای زندگی و مرگی نامعلوم؟ بهقطع، هوش کافی نبود، درستی اخلاقی هم لازم بود. باید میپذیرفتم که نه تنها دانش بلکه خرد و تدبیر هم باید بیابم. با وجود اینکه درست یک روز قبل، وقتی وارد بیمارستان شدم مرگ و تولد در ذهنم، فقط مفاهیمی انتزاعی بودند، حالا آنها را به شدت نزدیک میدیدم.
...
در واقع، 99 درصد از مردم شغلشان را بر این اساس انتخاب می کنند: حقوق، محیط کار، و ساعت کاری؛ اما موضوع این است که برای پیدا کردن یک شغل سبک زندگی را ارجح بدانی، نه نیاز را.
...
در آن لحظه های بحرانی سوال این نیست که زندگی کنی یا بمیری، بلکه این است که چطور زندگی اش ارزش زیستن دارد.
...
چه چیزی به زندگی آن قدر معنا می دهد که ارزش ادامه دادن داشته باشد؟
...
وقتی جایی برای چاقوی جراحی نیست، کلمه ها تنها ابزار جراح هستند.
...
بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشق قاشق به خورد بیمار بدهی نه یکدفعه.
...
متوجه شده بودم قبل از جراحی مغز یک بیمار باید اول ذهنش را بخوانم: هویتش، ارزش هایش، آنچه باعث می شود زندگی اش ارزش زیستن داشته باشد و آن تباهی ای که موجب می شود اجازهی پایان آن زندگی قابل قبول باشد.
...
زندگی من ایجاد توان بالقوه ای بود، که می رفت تا تحقق نیابد. قصد داشتم کارهای زیادی انجام بدهم و خیلی هم نزدیک شده بودم. اما از نظر فیزیکی ضعیف شده بودم، آینده ای که تصور کرده بودم و هویت شخصیام، نابود شدند، و با همان سردرگمی وجودی بیمارانم روبه رو شدم. سرطان ریه تایید شد. آیندهی برنامه ریزی شده ام که سخت برایش تلاش کرده بودم، دیگر وجود نداشت. مرگ، که در کار، آن قدر برایم آشنا بود، حال به ملاقات شخصی ام آمده بود سرانجام این جا بودیم، رو در رو، اما هنوز هم هیچ چیز درباره اش قابل شناخت نبود. ایستاده بر سر دوراهی، جایی که در واقع باید رد پای بیماران بی شماری را که در طول سال ها درمان کرده بودم، می دیدم و دنبال می کردم، اما به جایش فقط یک بیابان سفید خالی، خشک و تهی می دیدم، انگار توفان شن همهی ردهای آشنا را پاک کرده بود.
...
چرا در لباس جراح آن قدر مقتدر بودم اما در لباس بیمار تا این اندازه آرام؟
...
بیماریِ سخت دگرگون کننده ی زندگی نبود، ویران کننده ی زندگی بود. چندان شبیه یک ادراک ناگهانی نبود. گویی یک انفجار شدید نور بود و روشن کننده ی آنچه به واقع اهمیت داشت. بیشتر شبیه کسی بود که با یک بمب آتش زا مسیر پیش رویش را نابود می کند. و حالا من باید با آن مواجه می شدم.
...
قبل از این که سرطانم تشخیص داده بشود می دانستم که روزی می میرم، اما نمی دانستم کِی. بعد از تشخیص هم، می دانستم که روزی می میرم، باز هم نمی دانستم کِی. اما الان دقیق می دانستم که این مشکل در واقع یک مشکل علمی نبود. حقیقت مرگ رنج آور است. با ایت حال راه دیگری وجود ندارد.
...
مثل بیماران خودم، باید با فناپذیری ام روبه رو می شدم و سعی می کردم بفهمم چه چیزی باعث می شود زندگی ام ارزش زیستن داشته باشد.
در حالی که با مرگ خودم رو به رو بودم، سعی می کردم زندگی قدیمم را دوباره بسازم – یا شاید زندگی جدیدی پیدا کنم.
...
راه پیش رویم روشن به نظر می رسید اگر فقط می دانستم چند ماه یا چند سال از زندگی ام باقی مانده است. می دانستم اگر سه ماه باشد، وقتم را با خانواده ام می گذراندم. اگر یک سال باشد، کتابی می نوشتم. اگر ده سال، بر می گشتم تا بیماری ها را درمان کنم. این حقیقت، که باید فقط در امروز زندگی کنی کمکی نمی کرد: قرار بود من با این یک روز چه کار کنم؟
...
سرنوشت یک شخصیت به اعمال انسانی او و دیگران بستگی دارد.
...
این که وقتت را با فکر کردن درباره ی آینده بگذرانی فایده ای ندارد- آن مال ِ آینده است.
...
گراهام گرین یک بار گفت زندگی، بیست سال اول بود و یادآوری، تنها انعکاس آن بود.
پس من الان در چه زمانی زندگی می کنم؟ از زمان حال فراتر رفته ام و در حال کامل هستم؟
...
پال یه این کتاب افتخار می کرد، کتابی که حاصل عشقش به ادبیات بود- یک بار گفت که برای او شعر از کتاب مقدس هم آرام بخش تر است- و توانایی اش در خلق یک حکایت قوی و محکم از زندگی کردن و کنار آمدن با مرگ. وقتی پال در می 2013 به بهترین دوستش ایمیل زد تا به او خبر بدهد که به سرطان لاعلاج مبتلا شده است، نوشت: « خبر خوب این که عمرم را با برونته ها، کیتس و استفان کِرین پشت سرگذاشته ام. خبر بد این که هنوز چیزی ننوشته ام.» (به قلم همسر دکتر کالانیتی)
عنوان:آن هنگام که نفس هوا می شود
نویسنده:دکتر پال کالانیتی
مترجم:شکیبا محبعلی
ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1395
شمارگان: 1000 جلد
شماره صفحه: 200 ص.
موضوع:ریه ها- سرطان/ کالانیتی، پال- سلامتی/ جراحان مغز و اعصاب- سرگذشتنامه
قیمت: 140000 ریال