از شهر بزرگ می رسیم. همهی شب در سفر بودیم. چشمان مادرمان قرمز است. او دو کارتن بزرگ حمل می کند و هر کدام از ما چمدانی کوچک از لباسهایمان، به اضافهی لغتنامهی پدرمان که وقتی بازوهایمان خسته میشوند، آن را دست به دست میدهیم.
مدت زیادی راه میرویم. خانهی مادربزرگ فاصلهی زیادی تا ایستگاه دارد، آن سرِ شهر کوچک است. اینجا، نه تراموایی هست، نه اتوبوسی و نه ماشینی. فقط چند کامیون نظامی در رفت و آمدند.
تعداد رهگذران کم است، شهر ساکت است. میتوانیم صدای قدمهایمان را بشنویم؛ بی حرف راه میرویم، مادرمان در وسط، بین ما دو نفر.
...
مادرمان همراه یک پیرزن از خانه خارج میشود.
مادرمان به ما میگوید:
- این مادربزرگتان است. یک مدت پیش او میمانید، تا آخر جنگ.
...
مادربزرگِ ما، مادرِ مادرمان است. قبل از آمدن و ساکن شدن در خانهی او، نمیدانستیم که مادرمان هنوز یک مادر دارد.
ما او را مادربزرگ صدا میکنیم.
مردم او را جادوگر صدا میکنند.
او ما را «تولهسگ» صدا میکند.
...
اوایل، هیچ میلی به غذا نداریم، مخصوصا وقتی میبینیم که مادر بزرگ چطور غذا میپزد، بیآنکه دستهایش را بشوید و فینکنان توی آستین لباسش. بعدها، دیگر به این موضوع توجه نمیکنیم... بویی که میدهیم مخلوطی است از بوی کود، ماهی، علف، قارچ، دود، شیر، پنیر، لجن، خاک، عرق، ادرار و بوی کپک. ما بوی بدی میدهیم، درست مثل مادر بزرگ.
...
مادرمان به ما می گفت:
-عزیزانم! عشق های من! خوشبختی من! بچه های دوست داشتنی من!
وقتی یاد این کلمات می افتیم، چشم های مان پر از اشک می شوند.
باید این کلمات را فراموش کنیم، چون حالا هیچکس همچو کلماتی به ما نمی گوید و بار سنگین خاطرهی این کلمات را نمیتوانیم تحمل کنیم.
...
بهترین کاری که میتوانید بکنید این است که هر چی را دیدید فراموش کنید.
-ما هیچوقت هیچی را فراموش نمی کنیم.
***
عنوان کتاب: دفتر بزرگ
نویسنده: آگوتا کریستف
مترجم: اصغر نوری
ناشر: مروارید
سال نشر: چاپ اول 1390- چاپ هشتم 1394
شمارگان: 1650 نسخه
شماره صفحه: 200 ص.
موضوع: داستان های فرانسه- قرن 20 م.
قیمت: 110000 ریال