حس می کردم برخی عشق ها و دلبستگی ها ذاتی اند، فراتر از انتخاب هامان، از این روست که با طعم تاسف و شرم و درد و نیاز و پوچی سراغ مان می آیند، باحسی چنان نزدیک به خشم که هرگز قادر به مهارش نخواهیم بود.
...
پرسیدم اگر از نظرش اشکالی ندارد یکی دو دقیقه دیگر هم نگاه کنم. تلسکوپ را سریع جابه جا کردم، بر موجی متمرکز شدم که به هیچ منظوری برگزیده بودم. در خود یک جور سفیدی و خاکستری داشت، یک جور آبی و سبزی. یک خط صاف بود، نه متلاطم می شد، نه آرام می گرفت. سرتاسر جنب و جوش بود،سرتاسر ریزش، ولی همان قدر مهارشده هم بود، در تماشای آن دقیق تر شدم. مسلط و مقتدر بود؛ انگار برای نجات ما می آمد ولی کاری نمی کرد، نیشخندزنان و بی اعتنا پس می نشست، انگار می خواست بگوید دنیا همین است و زمان ما در این دنیا، تماماً امکانی ست اتفاقی، تماماً پیچیدگی و اشتیاقی ست آنی، تا بر ساحلی ماسه ای به هیچ برسیم و دوباره برگردیم و بپیوندیم به آن خانواده ای تهی که با چنین فوران ِ انرژی ناشناخته و شجاعانه ای از آن گسسته بودیم.
پیش از رفتن، لحظه ای به او لبخند زدم. شاید باید به او می گفتم موجی که مشغول تماشایش بودم به اندازه ی ما در زندگی مستعد ِ پذیرش عشق بود.
...
اگر حالا به تو تلفن کنم، آنجا دو و نیم صبح باید باشد؛ شاید از خواب بیدارت کنم. اگر تلفن کنم، شاید صاف سرِ چیزهایی بروم که شش سال قبل پیش آمد. چون امشب همین چیزها فکر را مشغول کرده، انگار که هیچ زمانی سپری نشده، انگار که درخشش مهتاب با جادوی بی امانش امشب را انتخاب کرده تا برم گرداند به آخرین چیز واقعی که برام اتفاق افتاد. در این تماس با تو از آن سوی آتلانتیک، شاید برگردم به روزهای خاکسپاری مادرم. شاید آن روزها را مرور کنم انگار که می ترسم فراموششان کنم.
...
انگار آن زمان را در دنیای سایه گذراندیم، انگار کامل به دلِ تاریکی فرورفتیم، هر چیزِ آشنا گم می شد و هیچ یک از کرده ها و گفته هامان چیزی را عوض نمی کرد. و چون نه کسی ما را آزار داد و نه کسی ما را ترساند؛ ابداً گمان نبردیم در دنیایی خصمانه بودیم یا همچین چیزی اهمیتی هم داشت. هیچ وقت شکایتی نکردیم. از همه چیز تهی بودیم و در خلاء چیزی مانند سکوت، کمابیش بی صدا فرارسید- پژواک هایی غمناک و احساساتی پرابهام.
...
گاهی مُردن از همه چی سخت تره، تقریباً حتی سخت تر از زندگی.
...
فکر کرد شاید بهتر بود افسوس هیچ چیز را نخورد، مگر آن چیزهای قطعی اجتناب ناپذیر.
...
کاش می دانستم رنگ ها چطور ساخته می شوند. از ساحل ماسه، سنگ کوچک مستطیل شکلی با خود آورده ام و اکنون پس از شبی پررعد و برق و روزی ابری غرق تماشایش می شوم. اینجا دم دمای صبح است، در خانه ای که تلفن زنگ نمی خورد و صورت حساب ها تنها محموله ی پستی هستند.
تفاوت ظریف رنگ های سنگ با ماسه، زمرد پرتلالو و رگه های سفیدش چشمم را گرفت. از بین آن همه سنگ به نظر این یکی حاوی پیغام پررنگ تری می آمد؛ اینکه با امواج شسته شده و آب صیقلش داده و اصلاً وجودش برای همین بوده، انگار نبرد بین رنگ و نمک نیرویی آرام به آن بخشیده بود.
اکنون آن را روی میز گذاشته ام. مطمئناً دریا با آن افتدار و قدرتش می تواند تمامی سنگ ها را در خود فروبرد و آن ها را سفید یا یکدست کند، آیا دانه های ماسه هم یکدست اند؟ نمی دانم سنگ ها چطور سنگینی دریا را تاب می آورند؟
عنوان:خانواده ی تهی
نویسنده:کالم توبین
مترجم:نورا موسوی نیا
ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1395
شماره صفحه:144 ص.
شمارگان: 1000 نسخه
قیمت: 100000 ریال