آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانه شکسپیر و شرکا که عضو می پذیرفت، کتاب به امانت می گرفتم. اینجا کتابخانه و کتاب فروشی سیلویا بیچ در شماره 12 خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتاب فروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستان ها، و میزها و قفسه های پر از کتاب، و تازه های کتاب پشت ویترین، و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها.
بار نخست که به مغازه رفتم،بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که می توانم ودیعه را هر وقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم می توانم با خود ببرم.
دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمی شناخت و نشانی ای که به او داده بودم - شماره 74 کوچه کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت.
از تورگنیف شروع کردم و دو جلد خاطرات شکارچی و یکی از آثار اولیه دی.اچ. لارنس را که تصور می کنم پسران و عشاق بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر می خواهم بیشتر بردارم. من جنگ و صلح و قمارباز و داستان های دیگر اثر داستایفسکی را برداشتم.
سیلویا گفت: اگر بخواهی همه اینها را بخوانی، به این زودی ها بر نمی گردی.
- چرا، بر می گردم.
...
می گویند بذرهای آنچه خواهیم کرد در ما نهفته است؛ اما همیشه به نظرم رسیده در کسانی که زندگی را به مسخره می گیرند، بذرها زیر ِ خاک ِ بهتر و کود ِ بارآورتری پنهان شده باشند.
...
وقتی در حال نوشتن بودم، برایم مهم بود که بعد از نوشتن، بخوانم. اگر بعد از نوشتن باز هم فکرت مشغول نوشتن می ماند، پیش از آنکه بتوانی فردایش چیزی را که داشتی می نوشتی ادامه دهی، آن را فراموش می کردی. لازم بود ورزش کنم، جسماً خسته بشوم و عشق بازی با آن که دوستش می داشتی خوب بود. این از همه بهتر بود. اما بعد از آن، وقتی تهی بودم، لازم بود بخوانم تا فکر نکنم یا دلواپس کارم نشوم، تا وقتی که دوباره به سراغش بروم. یاد گرفته بودم هرگز نباید چشمه نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش می سازند دوباره پر شود.
...
وقتی در پاریس به اندازه کافی غذا نمی خوردی بسیار گرسنه می شدی، چون نانوایی ها خوراکی های خوبی در ویترین ها می گذاشتند و مردم در پباده رو رستوران ها و در هوای آزاد، پشت میز غذا می نشستند و تو ضمن عبور، غذا را می دیدی و بو می کشیدی. وقتی روزنامه نگاری را کنار گذاشته ای و چیزی نمی نویسی که در آمریکا خریدار داشته باشد و در خانه توضیح می دهی که بیرون خانه همراه کسی ناهار خورده ای، آن وقت بهترین جا برای رفتن، باغ لوکزامبورگ است که در آن میدان ابزرواتوار تا خیابان وژیرار نه رنگ خوراکی می بینی و نه بویش به مشامت می رسد. آنجا همیشه می شد به باغ لوکزامبورگ قدم بگذاری و اگر معده و اندرونت از طعام خالی بود، همه نقاشی ها ظریف تر و روشن تر و زیباتر بودند. در گرسنگی آموختم که به مراتب بهتر از مواقع دیگر سزان را دریابم و به واقع ببینم که چگونه چشم اندازی را می آفریند. رفته رفته بر این باور شدم که او نیز در حالت گرسنگی نقش می زده است، اما می اندیشیدم شاید هم از یاد برده باشد چیزی بخورد. این اندیشه از آن دست اندیشه های ناخوش اما روشنگر بود که فقط هنگام بی خوابی یا گرسنگی به ذهن رسوخ می کند.
...
انتظار داشتی که در پاییز غم سراغت بیاید. هر سال که برگ ها از درختان فرو می افتاد و هر بار که شاخه ها را در باد و سرما و نور زمستانی عریان می دیدی، پاره ای از وجودت می مرد. اما می دانستی که بهار همیشه خواهد آمد...
...
وقتی بهار می آمد، حتی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جز اینکه کجا می شود شادتر بود. تنها چیزی که می توانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر می توانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بی حد و مرز می شد. این و آن همیشه شادمانی را محدود می کردند، جز مشتی انگشت شمار که همان قدر خوب بودند که بهار.
...
گاهی بلند می شدم و به تماشای بام های پاریس می ایستادم و به خود می گفتم: «نگران نباش. قبلاً نوشته ای و حالا هم خواهی نوشت. همه کوششت باید بر این باشد که یک جمله حقیقی بنویسی. حقیقی ترین جمله ای را که می دانی بنویس.»
و به این ترتیب، بالاخره یک جمله حقیقی می نوشتم و از آنجا کار را ادامه می دادم. کار آسانی بود، چون همیشه یک جمله حقیقی بود که بدانم یا دیده باشم یا از زبان کسی شنیده باشم.
...
من از داستایفسکی در حیرتم. چطور می شود کسی تا این اندازه بد بنویسد، یعنی به شکل باورنکردنی بد بنویسد، و آن وقت کاری کند که تا اعماق وجودت بلرزد؟
...
(درباره اسکات فیتزجرالد)
استعدادش به اندازه نقش و نگاری که غبار بر روی بال پروانه بیندازد طبیعی بود. زمانی بیش از پروانه به این امر آگاهی نداشت و نمی دانست نقش کِی ترسیم یا زدوده می شود. بعدها، از بال های آسیب دیده و از نقش هایش آگاهی یافت و اندیشیدن را آموخت و دیگر نتوانست پر گیرد، چون عشق به پرواز دیگر از میان رفته بود و تنها به خاطر داشت که روزگاری، بی کمترین تلاشی، پرواز می کرده است.
عنوان:پاریس جشن بیکران
نویسنده:ارنست همینگوی
مترجم:فرهاد غبرایی
ناشر:انتشارات خورشید
سال نشر:چاپ اول 1387- چاپ نهم 1395
شمارگان: 2220 نسخه
شماره صفحه: 232 ص
موضوع:همینگوی، ارنست، 1899-1961
خانه ها و پاتوق ها- فرانسه- پاریس
داستان نویسان آمریکایی- قرن 20 م. - سرگذشتنامه
پاریس- زندگی فرهنگی- قرن 20 م.
قیمت: 160000 ریال