شوپنهاور درباره مورچه ها، سوسک ها، زنبورها، حشرات، ملخ ها، موش های کور و پرندگان مهاجر مطالعه کرد و با شفقت و حیرت دید که چگونه تمامی این مخلوقات، سرسپاری احمقانه پرشوری به زندگی دارند. او نسبت به موش کور همدردی خاصی احساس کرد، موجود زشت بدقواره ای که در دالان های باریک و مرطوب زندگی می کند، به ندرت زنگ آفتاب را به خود می بیند و بچه هایش شبیه کرم های ژله مانند هستند- ولی با وجود این ها، تمام توانش را برای بقا و تداوم نسل خود به کار می گیرد:
زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بی وقفه به منظور تامین غذا و مسکن برای نسل بعدی ای که از تخم های آن ها به وجود می آیند.
شوپنهاور مجبور نبود شباهت های ما با حشرات را توضیح دهد. ما امور عشقی را دنبال می کنیم، در کافه ها با شریک زندگی آتی خود گپ می زنیم و بچه دار می شویم. از این نظر به اندازه موش کور و مورچه ها حق انتخاب داریم- و به ندرت از آن ها خوشبخت تر هستیم.
او نمی خواست ما را افسرده کند، بلکه می خواست از انتظاراتی خلاصمان کند که موجب احساس تلخکامی می شوند. وقتی عشق ما را در هم شکسته، تسلی بخش است بشنویم خوشبختی هرگز جزئی از برنامه نبوده است:
فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارید، و آن این است که می پنداریم زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم ... تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم ... جهان پر از تناقض به نظرمان می رسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافته اند ... به همین دلیل سیمای تقریبا همه افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده می شود.
اگر با انتظارات درستی به عشق رو می آوردند، هرگز چنان ناامید نمی شدند:
آنچه دوران جوانی را دلهره آور و ناخرسند می سازد ... جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض ِ استوار است که باید در زندگی با خوشبختی روبرو شویم. این امر منجر به امیدی واهی و فریبنده و نیز نارضایی می شود. رویاهای ما سرشار از انگاره های فریبنده خوشبختی مبهمی هستند که به صورت های گزینش شده هوس انگیزی در خیال ما پرسه می زنند و ما بیهوده به دنبال نسخه اصلی آن ها می گردیم... جوانان فکر می کنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آن ها بدهد؛ اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم به موقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم، به موفقیت های زیادی نایل می شدیم.
...
ما نسبت به موش های کور یک امتیاز داریم. ما هم مثل آن ها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن می توانیم به تئاتر، اپرا و کنسرت برویم، و شب ها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم – شوپنهاور چنین فعالیت هایی را خاستگاه متعالی رهایی از نیازهای اراده معطوف به حیات می دانست. آنچه در آثار هنری و فلسفی می بینیم نسخه های عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا تصویر مناسبی، مجسم و تعریف می شوند. هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان می دهند چه احساسی داشته ایم، بلکه تجربیات ما را تاثیرگذارتر و هوشمندانه تر از خودمان بیان می کنند؛ ایشان جنبه هایی از زندگی ما را به تصویر می کشند که خودمان قادر به تشخیص آن ها هستیم، ولی هرگز نمی توانسته ایم با چنان شفافیتی آن ها را درک کنیم. هنرمندان و فلاسفه وضعیت ما را به خودمان توضیح می دهند، و به این ترتیب به ما کمک می کنند تا در این وضعیت احساس تنهایی و پریشانی کمتری داشته باشیم. شاید مجبور باشیم به حفاری زیرزمینی ادامه دهیم، ولی از طریق کارهای خلاقانه می توانیم حداقل بصیرت هایی درباره غم و غصه های خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا و حتی زجرکشیدن ناشی از این اندوه ها خلاص می کنند. فلسفه و هنر، به دو شیوه متفاوت، به ما کمک می کنند تا، به قول شوپنهاور درد را به معرفت تبدیل کنیم.
...
اگر نمی توانیم چنان خویشتنداری و متانتی داشته باشیم، اگر تنها پس از شنیدن چند کلمه تند درباره شخصیت یا دستاوردهایمان به گریه می افتیم، دلیل آن ممکن است این باشد که تایید دیگران بخش مهمی از قابلیت ما برای اعتقاد به حقانیت خودمان را تشکیل می دهد. ما احساس می کنیم که حق داریم عدم محبوبیت را نه فقط به خاطر دلایل عملی، و به دلیل پیشرفت یا بقا، بلکه مهم تر از آن به این دلیل جدی بگیریم که مورد تمسخر قرار گرفتن نشانه روشنی از گمراهی ماست.
البته سقراط می پذیرفت که گاهی اوقات در اشتباه هستیم و باید به دیدگاه های خود شک کنیم، ولی نکته مهمی را اضافه می کرد تا ارتباط درک ما از حقیقت با عدم محبوبیت را اصلاح کند: اشتباهات فکری و نادرستی شیوه زندگی ما را در هیچ موردی و به هیچ طریقی هرگز نمی توان صرفا با این واقعیت اثبات کرد که با مخالفت روبه رو شده ایم.
آنچه باید نگرانمان کند تعداد مخالفان ما نیست، بلکه خوب بودن دلایل آن ها برای این کار است. پس ما باید به جای توجه به عدم محبوبیت به تبیین ها و دلایل عدم محبوبیت توجه کنیم. این که بشنویم تعداد زیادی از افراد جامعه ما را دچار اشتباه می دانند ممکن است هراسناک باشد، ولی پیش از ترک موضع خود، باید به روش های آن ها برای دستیابی به این نتایج توجه کنیم. درستی روش تفکر آن هاست که باید اهمیتی را که به عدم تایید آن ها می دهیم تعیین کند.
به نظر می رسد ما مبتلا به گرایش مخالف هستیم: به همه گوش می کنیم و از هر کلمه نامهربانانه و از هر حرف نیشداری ناراحت می شویم.
ما نمی توانیم اساسی ترین و تسلی بخش ترین سوال را از خود بپرسیم: این اعتقاد و نکوهش شرارت بار بر چه مبنایی انجام شده است؟ ما دو امر را به یکسان جدی می انگاریم: مخالف های منتقدی که با دقت و صداقت اندیشیده و مخالفت های منتقدی که بر اساس مردم ستیزی و حسادت عمل کرده است.
باید وقت صرف کنیم تا علت انتقاد را بیابیم.
...
فهرست دارایی های لازم برای خوشبختی از نظر اپیکور:
یک. دوستی(در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن؛ دوستان حقیقی ما را بر اساس معیارهای دنیوی نمی سنجند، آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند... ضعف های ما را می شناسند و آن ها را می پذیرند و بنابراین به نوبه خود، می پذیرند که ما در دنیا جایی داریم.)
دوم: آزادی (اجتناب از بالادستی ها، ارباب منشی، همچشمی و رقابت تنگاتنگ(
سوم: تفکر
...
اگر چیز های گرانقیمت نمی توانند چندان ما را شاد کنند، پس چرا به این شدت مجذوب آن ها هستیم؟
به دلیلی نادرست!
زیرا اشیای گرانقیمت ممکن است راه های معقولی برای برآوردن نیازهایی بنظر برسند که ما آن ها را درک نمی کنیم. اشیا در بعد مادی ادای چیزی را در می آورند که می خواهیم در بعد روان شناختی به دست آوریم. ما باید در افکار خود تجدید نظر کنیم، ولی فریفته قفسه های جدیدی می شویم.
سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. درک نادرست ما از نیازهایمان را، به قول اپیکور، "باورهای باطل" اطرافیانمان بدتر می کند، باورهایی که سلسله مراتب طبیعی نیازهای ما را منعکس نمی کنند و بر تجمل و ثروت، و تنها به ندرت بر دوستی، آزادی و تفکر تاکید می کنند. رواج یافتن باورهای باطل، بر حسب تصادف نیست. این به سود شرکت های تجاری است که سلسله مراتب نیازهای ما را تحریف کنند تا دیدگاهی مادی نسبت به خوبی را ترویج کنند و خوبی غیرقابل فروش را کم اهمیت جلوه دهند.
و ما از طریق همنشینی موذیانه چیزهای زائد با دیگر نیازهای فراموش شده خود، فریفته و گمراه می شویم.
متاسفانه در زمینه تصویر مطلوب کالاهای تجملی و محیط های باشکوه هیچ کمبودی وجود ندارد. ما چندان تشویق نمی شویم که به خشنودی های معمولی توجه کنیم - خشنودی هایی مثل بازی با کودک، صحبت کردن با دوست، دراز کشیدن زیر آفتاب بعد از ظهر، خانه ای تمیز...
...
متاسفانه حبس قوای فکری ای که سرسختانه به دنبال بدیل ها می گردند دشوار است. این قوا به ترسیم سناریوهای تغییر و پیشرفت ادامه می دهند، حتی وقتی هیچ امیدی به تغییر واقعیت وجود ندارد. به منظور ایجاد انرژی لازم برای ترغیب ما به عمل، شوک ها و تکان های حاصل از ناراحتی ها -اضطراب، درد، خشم حمله- به ما یادآوری می کنند که واقعیت همانی نیست که می خواستیم. با این حال، این تکان ها در خدمت هیچ هدفی نبودند اگر نمی توانستیم پس از آن ها وضع را بهبود ببخشیم، اگر آرامش فکری خود را از دست می دادیم ولی نمی توانستیم مسیر رودها را تغییر دهیم. به همین دلیل است که، به نظر سنکا، حکمت یعنی تشخیص صحیح این که کجا آزادیم تا واقعیت را مطابق خواسته های خود شکل دهیم و کجا باید امر تغییر ناپذیر را با آرامش بپذیریم.
این بر عهده عقل است که میان این امور تمایز گذارد.
عقل به ما اجازه می دهد که دریابیم چه زمانی خواسته های ما تضادی تغییر ناپذیر با واقعیت دارند، و سپس به ما امر می کند با میل و رغبت، نه با ناراحتی و تلخی، خود را تسلیم ضرورت ها کنیم. ممکن است ما فاقد توان لازم برای تغییر رویدادهای معینی باشیم، ولی آزادیم تا رویکرد خود را به این رویدادها انتخاب کنیم.
...
در جهان بشری، ما طوری پروش پیدا می کنیم که معتقد می شویم همیشه می توانیم سرنوشت خود را تغییر دهیم، و بیم و امید ما مطابق این عقیده است.
از صدای گرپ گرپ بی اعتنای اقیانوس ها یا پرواز ستاره های دنباله دار در آسمان شب، معلوم می شود که نیروهایی وجود دارند که نسبت به آرزوهای ما کاملاً بی تفاوتند.
این بی تفاوتی فقط متعلق به طبیعت نیست؛ انسان ها نیز می توانند نیروهایی به همان اندازه بی هدف علیه همنوعان خود اعمال کنند، ولی طبیعت است که شفاف ترین درس را درباره ضرورت هایی که مقهورشان هستیم به ما می آموزد:
زمستان هوای سرد را به همراه می آورد؛ و ما مجبوریم بلرزیم.
تابستان با گرمای خود بازمی گردد؛ و ما مجبوریم مریض شویم.
در برخی محل ها ممکن است با حیوانات وحشی روبرو شویم، یا با انسان هایی ویرانگرتر از هر جانوری ... و ما نمی توانیم نظام چیزها را تغییر دهیم...
ارواح ما باید خود را با همین قانون طبیعت سازگار کنند، از این قانون باید پیروی کنند، از این قانون باید اطاعت کنند ... چیزی را که نمی توانی اصلاح کنی بهتر است قبول کنی.
...
مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوهبار آزاد می کند و، در هر زمانی، می تواند مرا از مصاحبت های کسالت بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کُند می کند. برای منحرف کردم ذهنم از افکار مایوس کننده، صرفاً نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم.
...
به نظر مونتنی، اگر دانش پژوهان این همه به آثار کلاسیک توجه کرده اند، این کار ناشی از این میل متکبرانه بوده که می خواسته اند دیگران تصور کنند که آن ها به دلیل ارتباط با این اسامی معتبر، هوشمند هستند. نتیجه چنین کاری برای عموم کتابخوانان چیزی نبوده غیر از کوهی از کتاب های بسیار غیرحکیمانه و به شدت فضل فروشانه:
"بیش از هر موضوع دیگری، درباره کتاب ها کتاب وجود دارد: تنها کاری که انجام می دهیم حاشیه نویسی بر یکدیگر است. تنها چیزی که وجود دارد انبوهی از تفاسیر است: ما با کمبود نویسندگان اصیل روبرو هستیم."
ولی مونتنی تاکید می کند که در هر زندگی ای می توان آرای جالبی یافت. داستان های زندگی ما هر قدر پیش پا افتاده باشد، باز هم از مطالعه زندگی خودمان بینش های ژرف تری به دست می آوریم تا از مطالعه همه کتاب های قدیمی.
عنوان:تسلی بخشی های فلسفه
نویسنده:آلن دوباتن
مترجم:عرفان ثابتی
ناشر:ققنوس
سال نشر:چاپ اول 1383- چاپ دهم 1393
شمارگان: 3000 نسخه
شماره صفحه: 303 ص.
موضوع:مشاوره فلسفی
قیمت: 140000 ریال