Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

با هم بودن همه چیز است

$
0
0

 

او می دانست آخر و عاقبت پیرزن بی خاصیتی مثل او چیست. پیرزنی که به علف های هرز اجازه می داد در باغچه ی سبزیجاتش ریشه بدوانند و همیشه از مبلمانش کمک می گرفت مبادا که هنگام راه رفتن زمین بخورد. پیرزنی که نمی توانست سوزن نخ کند یا به خاطر نداشت چه جوری صدای تلویزیون را زیاد کند، تمام دکمه های کنترل را برای این کار امتحان می کرد و در نهایت تلویزیون را از برق می کشید و از شدت خشم به گریه می افتاد.

...

 

کَمیل از یک چیز مطمئن بود: یک روز، در آینده خیلی خیلی دور، زمانی که کاملا پیر شده است، حتی پیرتر از حال، زمانی که موهایش سفید و دست هایش پر از چین و چروک و لکه های قهوه ای شده است، برای خودش خانه ای خواهد داشت. یک خانه ی واقعی با قابلمه مسی برای پختن مربا و یک جعبه بیسکویت که در قفسه ها پنهان شده است. یک میز بزرگ با چوب محکم و رومیزی قلم کاری شده. لبخند زد.

او نمی دانست پارچه قلم کاری شده چه است یا حتی از آن خوشش می آید یا نه، اما ترتیب قرار گرفتن این کلمات کنار هم را دوست داشت: رومیزی قلم کاری شده.

یک باغچه که از آن خوب مراقبت شده است، مرغ هایی که برایش تخم مرغ های خوشمزه می گذارند، گربه هایی که به دنبال موش می دوند و سگ هایی که گربه ها را دنبال می کنند. یک قطعه زمین پر از گیاهان معطر، یک شومینه، یک مبل نرم و چندین کتاب در اطراف.

...

 

شب فرا رسیده بود و مترو در جهت مختلف محیط کار سفر می کرد؛ به تمام صورت های زحمت کش نگاه کرد.

مادرهایی که در مسیر برداشتن کودکان خود از محله های فقیرنشین، با دهانی باز در مقابل شیشه های بخار گرفته، به خواب رفته بودند؛ زنانی با جواهرات بدلی ارزان قیمت، که با انگشت اشاره ای که با آب دهان خیس کرده بودند، با سرعت صفحات هفته نامه ی تلویزیون را ورق می زدند؛ مردان با کفش های راحتی چرمی و جوراب های طرحدار که زیر گزارشات غیرمحتمل را خط می کشیدند و خمیازه های صدادار سر می دادند؛ مدیران جوان با صورت های چرب که زمان شان را با خانه بازی بر روی موبایل هایی سپری می کردند که هنوز پولش را نداده بودند.

و بعد سایرین، کسانی که تنها محکم از دستگیره ها می گرفتند تا تعادل شان را حفظ کنند. آن هایی که هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدند. آن ها نه تبلیغات کریسمس_ روزهای طلایی، هدیه های طلایی، ماهی ِ مفت و فروش عمده ی جگر چرب_ را دیدند، نه روزنامه ی همسایه شان، نه آن گدا با دست دراز کرده اش که برای بار هزارم خواسته اش را تکرار می کرد و نه حتی آن زن جوانی که در مقابلشان نشسته بود و نگاه های غمگین و چروک های پالتوی خاکستری شان را می کشید.

...

 

می دانی، این بدترین چیزی است که زمانی که پیر می شوی اتفاق می افتد ... مسئله فقط این نیست که بدنت سر ِ ناسازگاری برمی دارد، نه. این افسوس ها هستند. این که چطور تمام پشیمانی هایت بر می گردند و شکارت می کنند، عذابت می دهند. روز و شب... همیشه. زمانی می رسد که دیگر نمی دانی برای خلاص شدن از شر آن ها باید چشمهایت را باز کنی یا ببندی.

...

 

 "چرا گذاشتی آن قدر وراجی کنم؟ چرا این مسائل برایت جالب است؟"

" دوست دارم وقتی مردم سفره ی دل شان را پیش من باز می کنند."

"چرا؟"

"نمی دانم. مثل تصویری است که از خودشان می کشند، شما این طور فکر نمی کنید؟ یک تصویر با کلمات ..."

 ...

 

دیگر نمی دانست که به کجا تعلق دارد. به کجا رسیده بود؟ به یک آشغال دانی که بعد از ظهرهایش را در آن سپری می کرد و سیگار پشت سیگار می کشید و تقدیرش را برای چندمین بار مرور می کرد؟ رقت انگیز بود. او رقت انگیز بود... در آستانه ی بیست و هفت سالگی و تا به حال نتوانسته بود چیزی درست کند که بشود آن را از آن خود بداند. نه دوستی، نه خاطره ای،نه دلیلی که برای آن با خودش مهربان باشد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا تا به حال نتوانسته بود افسار زندگی اش را به دست بگیرد و حداقل دو یا سه چیز با ارزش را برای خودش نگه دارد؟ چرا؟

...

" اُه در ضمن؟"
" بله؟"
" به پول نیاز داری؟"
کمیل باید می گفت نه. بیست و هفت سال بود که می گفت نه. نه، من خوبم. نه، اما به هر حال ممنونم. نه، من واقعاً به چیزی نیاز ندارم. نه نمی خواهم به تو بدهکار باشم. نه، نه. مرا به حال خودم رها کنید.
بله.
بله، بله فکر می کنم نیاز دارم. بله، من دیگر نمی خواهم برای ایتالیایی ها، برادرت یا هیچ کدام از آن حرامزاده ها خدمت کاری کنم. بله، من دوست دارم برای اولین بار در زندگیم در آرامش کار کنم. بله، نمی خواهم هر بار که فرنک بابت پولت به من پول می دهد، کوچک شوم. بله، من تغییر کرده ام. بله، من به تو نیاز دارم. بله.
...

 

در مورد افراد اندیشمند ... آزار دادن آن ها کار سختی نیست. بله، خیلی آسان است. بیشتر مواقع آن ها آدم های قوی و عضلانی نیستند بعلاوه، علاقه ای هم به دعوا ندارند. صدای چکمه های رزمی یا مدال ها یا لیموزین های بزرگ برایشان جذاب نیست. پس نه، اذیت کردن آن ها کار سختی نیست. تنها کاری که باید بکنی این است که کتاب را از دست آن ها بگیری، گیتار یا دوربین و یا قلم را. کافی است این کار را بکنی و آن ها به آدم های احمق ِ به درد نخور و دست و پا چلفتی تبدیل می شوند. در واقع همان کاری که دیکتاتورها انجام می دهند: عینک هایشان را می شکنند، کتاب ها را می سوزانند یا کنسرت هایشان را ممنوع می کنند.

...

 

پی یر فریاد زد: " واقعاً دیوانگی است! کاری که تو می کنی دیوانگی است!"

ماتیلدا کمی نرم تر گفت: " چرا نمی توانی خودت را دوست داشته باشی؟ چرا؟"

زمانی که آن دو تنها شدند، پی یر با صدایی پر از افسوس گفت: " چرا؟"

همسرش جواب داد: " او هیچ وقت به قدر کافی عشق در زندگی اش نداشته است."

" از طرف ما؟"

" از هیچ کس."

...

 

چیزی که من خواندم این است که اگر در جایگاهی که باید نیستی، اگر کاری که مردم از تو انتظار دارند را انجام ندهی، تو در عذاب هستی. مثل یک حیوان عذاب می کشی ...

...

 

خجالت آدم را به هیچ جا نمی رساند، باور کن. چه خجالت بکشی چه نه، باعث نمی شود که حس بهتری داشته باشی. فقط به درد راضی کردن مردم می خورد که فکر می کنند خیلی خوب هستند.

...

 

یک روز حس می کنی که در حال مرگ هستی و روز بعد می فهمی که تنها کاری که باید می کردی این بود که چند پله پایین می رفتی تا چراغی را برای روشن کردن پیدا کنی تا همه چیز را کمی شفاف تر ببینی.

 

 

 

 عنوان:با هم بودن همه چیز است

نویسنده:آنا گاوالدا

مترجم:شهرزاد ضیایی

ناشر:انتشارات شمشاد

سال نشر:چاپ اول 1395- چاپ سوم 1395

شماره صفحه: 769 ص.

موضوع:داستان های فرانسه- قرن 20 م.

قیمت چاپ اول: 300000 ریال


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>