چرا چنین رفتار می کنیم؟ چه انرژی ها برای مبارزه با هیولاهایی که اصلاً وجود خارجی ندارند تلف می کنیم؟ و درست وقتی در حال مبارزه با این هیولای خیالی هستیم و حواسمان پرت است هیولای واقعی و آنچه که پیش بینی نکرده ایم به ما حمله می کند.
...
سرگرمی بیش از حد بسیار خطرناک است. با سرگرمی های فراوان عاقبت ممکن است صبح از خواب برخیزیم و با نگاهی در آینه با شخصی ناآشنا مواجه شویم. کی هستم؟ کجا می روم؟ چه می کنم؟ نمی دانم. همه آنچه را که دیگران انجام می دهند، انجام می دهم. این گونه پیش می روم و برایم کافی است که کاری انجام دهم که کفایت کند. در این نحوه زندگی نوعی فقر متفاوت با فقر مادی روزگار پیش وجود دارد؛ فقری درونی که بیش از هراس تحقیرآمیز است. این فقر غنا و نیروی عظیمی را که در هر یک از ما وجود دارد تحقیر می کند.
...
حس خوبی نسبت به واژه "تقصیر" ندارم و لفظ "مسئولیت" را به جای آن ترجیح می دهم. زیر بار احساس گناه و تقصیر می توانیم له شویم. در حالی که احساس مسئولیت ما را به راحتی به سوی هدفمان سوق می دهد.
...
دیگر بوی الرحمان کتاب و مطالعه به مشام همه رسیده است. موج اکترونیک و شیوه های ارتباطی به آن، پیوسته فضای مطالعات بیشتری را می بلعند، تقریباً غیرممکن به نظر می رسد که تا ده بیست سال دیگر کسی دنبال کاری از مدافتاده چون باز کردن کتاب برود. من گمان نمی کنم که هرگز این موضوع اتفاق بیفتد، زیرا کتاب جایگزینی ندارد و برای فهمیدن و فهماندن و خلق دنیایی مشترک حتی میان افرادی به وجود آمده که از یکدیگر دورند. به طور مثال اگر من موبی دیک را خوانده ام و تو هم خوانده ای، ما هزار و یک موضوع برای بحث کردن داریم: شخصیت ها، بافت داستان، نکات خوشایند و ناخوشایند، قسمت های هیجان انگیز و کسالت آور آن.
در حقیقت معنای خواندن، خلق یک باغ کوچک در ذهن و حافظه ما است. هر کتاب خوبی با خود چیزی همراه می آورد. باغچه ای، بلواری، نیمکتی که وقتی خسته شدیم روی آن استراحت کنیم. سال به سال، مطالعه بعد از مطالعه، این باغ به یک پارک مبدل می شود و در این پارک ممکن است کس دیگری را پیدا کنیم. شاید همان طور که برای ما پیش آمد، یک دوستی جدید را کشف کنیم. شاید پیش بیاید که برخورد عاشقانه در انتظارمان باشد، چرا که نه؟ و یا اینکه بتوانیم در یک روز بخصوص گرفته و ملال آور نفسی تازه کنیم.
...
در سال 2040 افراد زیادی به خاطر مین هایی که امروز کار گذاشته می شوند جان خود را از دست می دهند. آن ها برای جنگی که شاید حتی دیگر نام و دلیل آن را به خاطر نیاورند می میرند.
در برخی از کشورها برای هر کودکی که پا به دنیا می گذارد یک جفت مین آماده انفجار است. در کنار یک پاپیون صورتی (برای تولد دختر) یا یک روبان آبی (برای تولد پسر) روی گهواره و دو شیء زیبای فلزی این طرف و آن طرف.
نفرت بشر نسبت به همنوع خود چه نفرت عمیق و جنون آسا و ریشه داری است. او که به خاطر عقیده، به خاطر حفظ یا گسترش مرزها قادر است بذر مرگ را در میان نسل های آینده بپراکند.
...
در خیابان های شهر راه می روم و به چهره ها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاه های بی رمقشان می نگرم. هر چه بیشتر نگاه می کنم بیشتر از خودم می پرسم: چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می بینم: نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی. گاهی اوقات به نظرم می رسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر چهره ها پاشیده است. فقط بغض و کینه، تهاجم و زورگویی برای انسان ها باقی گذاشته است.
...
هیچ کس از خود نمی پرسد: وقتی پیر شوم چگونه می شوم؟ چطور زندگی می کنم؟ اطرافیانم چگونه با من زندگی می کنند؟ هیچ کس از خودش نمی پرسد: در آن دوران از عشق و احترام برخوردار خواهم بود یا این که مرا مثل کفش کهنه ای دور می اندازند؟ در جوانی دیوانه وار و پیوسته طولانی تر خود زندگی می کنیم، جوانی که مثل کش است که آن را بیشتر می کشیم و وقتی کش به حداکثر انعطاف رسید به جای آن که طبیعت فرسوده اش را بپذیریم، به تکنیک های دیگر روی می آوریم، پوستمان را به دست عمل جراحی می سپاریم تا آن را ببرند و بدوزند و ...
...
اخیراً فکر کردن درباره کلمه قضاوت و فعل قضاوت کردن برایم زیاد پیش آمده است. کافی است به اطرافمان نگاه کنیم تا متوجه شویم که قضاوت به یک ورزش عمومی مبدل شده است، حتی خیلی شایع تر از بازی فوتبال و توپ بازی. صفحه تلویزیون پر از قاضی است و همین طور صفحات روزنامه ها؛ هر کس که امکان اظهار نظر عمومی دارد خود به خود خویشتن را مجاز می داند تا آن چه را حقیقت می پندارد به دیگران تحمیل کند و چیزهایی را که بر خلاف عقیده اش می باشد بدون امکان اظهارنظری محکوم کند.
قضاوت کردن بدین معناست که خود را نسبت به دیگران در سطح برتری بدانیم و من به اظهارات خود برترشماری سخت مشکوک هستم. در واقع چه کسی به ما این حق را می دهد؟ حق گفتن "تو آره، تو نه، این آره، این نه" یا حق ترغیب و تشویق یا نابودی و انهدام؟
خود را در مقام قاضی بالا می بریم و بدین طریق معتقدیم که برتر بودن هوش و درک خویش را نشان می دهیم و برعکس وقتی قضاوت می کنیم، دقیقاً خلاف آن مشخص می شود: قضاوت کردن مانند ورود به قفسی است، مانند ورود به زندانی تنگ که به غیر از آزادی هستی، هوش و ادارک نیز در آن زجر می کشند.
...
در زمانه ای که این چنین آشفته و پر از تضادهاست نیاز مبرمی احساس می شود تا به حقیقی ترین و عمیق ترین بخش وجودمان نزدیک شویم، اما بیشتر ما فاقد توانایی جهت یابی و درک این موضوع هستیم و نمی دانیم که چگونه باید راه درستی را در پیش بگیریم و راه اصلی کدام است؟ تعداد استادان و آنان که خود را به این نام می خوانند، کارشناسان خوشبختی دنیا و آخرت، دوره ها و مراحلی که نوید رسیدن به همه توانایی های ممکن و قابل تصور را می دهند، روز به روز رو به افزایش است: از دست شفادهنده گرفته تا سفرهای فراکالبدی. به نظرت نمی رسد که در تمام این امور موضوع کودکانه ای به چشم می خورد که باور نکردنی است؟
راه درونی دیگر به عنوان یک مسیر شناخته شده نیست، راهی که باید روز به روز با عقل و درایت جان و دل پیش بگیریم، بلکه به گرد جادویی مبدل شده است که آن کسی که خود را "استاد" نامیده است در ازای پرداخت پول روی ما می پاشد. پول می پردازیم، منتظر می شویم تا نتیجه قطعی حاصل شود.
...
مدام به آن چه که باید باشد و آن چه که نباید باشد فکر می کنیم، به آن چه که بوده و خواهد بود. خلاصه در سرمان پیوسته کشمکشی میان خاطرات، فرضیات، قضاوت و امیدها وجود دارد که مانع از این می شود تا در زمان حال زندگی کنیم. اما تنها زمان واقعی زندگی همان زمان حال است. این که خود را وقف اندیشه کنیم بدین معناست که قبل از هر چیز یاد بگیریم که از نو ببینیم و از نو بشنویم. تنها وقتی که از نو مبادرت به پیمودن این راه تربیتی کنیم در راهی جدید گام برمی داریم و متوجه می شویم که تا به حال کم دیده و کم شنیده ایم.
...
می دانی زندگی را فقط برای نمایش دادن به مردم خواستن چه دشمنی با خویش است؟
می دانی که چقدر افراد کور و کر در اطرافمان زندگی می کنند و چند نفر از آنان به جای زندگی کردن فقط به ایفای نقش می پردازند؟
...
شاید پزشک از همان ابتدا باید حرفی متفاوت تر از این ها به ما می گفت. به جای پیشنهاد آنالیز و آزمایش باید قبل از هر چیز از ما می پرسید: " چرا چشمانتان اینقدر غمگین است؟ چه چیز در دلتان سنگینی می کند؟ چند وقت از آخرین باری که روی چمن دراز کشیده اید و آسمان را از میان تارهای علف نگاه کرده اید می گذرد؟ کی صدای باد را از لابه لای برگ ها شنیده اید؟ آیا هرگز از هستی خویش و این که جزیی از ماجرای خارق العاده ای هستید که زندگی نام دارد قدردانی کرده اید؟"
عنوان:حرکت انسانم آرزوست: ماتیلدای عزیز
نویسنده:سوزانا تامارو
مترجم:نادیا معاونی
ناشر:نیلوفر
سال نشر:چاپ اول 1385
شمارگان: 1650 نسخه
شماره صفحه: 211 ص.
موضوع:داستان های ایتالیایی- قرن 20 م.
قیمت: 45000 ریال