انسان های ناشنوا صدای قلب خودشان را می شنوند؟
...
دستان او بی هدف حرکت می کند، همه چیز را توی دستش می گیرد، همه چیز را می کاود و همه چیز را امتحان می کند. تا جایی که ممکن است همه چیز را لمس می کند و سعی می کند حرکاتش تا حدامکان سریع نباشد. سعی می کند گرده افشانی گل های لاله را درک بکند. وقتی چیزی را با تمام وجود لمس می کند، سعی می کند چیزی از آن را یاد بگیرد. همه چیز را بفهمد. درختان داخل باغ را، حتی چیزهای کوچکی که در ساختمان لغات می بیند، حتی کلمات را و ریشه های آن ها را. همه چیز برایش معنا و مفهوم خاصی دارد.
...
بچه ها وقتی او را می بینند سوالات زیادی دارند که از او بپرسند: "نابینایی درد دارد؟ تو وقتی می خواهی بخوابی چشمانت را می بندی؟ از کجا متوجه می شوی که ساعت چند است؟ "
ماری لاورا توضیح می دهد که "نابینایی درد ندارد و به نظر من اینجاها اصلاً در تاریکی مطلق فرونرفته است." اما بچه ها نمی توانند تصور درستی از چیزهایی که او می گوید داشته باشند. همه چیز ترکیبی است از زنجیره هایی به هم پیوسته، تحولی در صدا و متن.
...
رنگ چیز دیگری است که مردم تصویری از آن ندارند. در تصورات او، در رویاهای او، همه چیز رنگی دارد... زنبورها نقره ای اند، کبوترها زنجبیلی رنگ هستند و شاید هم گاهی خرمایی و یک وقت هایی هم، به شکل خاصی طلایی می شوند. برگ های درختان عظیم سرو، همان هایی که او و پدرش هر روز صبح از کنارشان قدم زنان رد می شوند، هر کدامشان شکلی هندسی دارند.
ماری لاورا هیچ تصوری از مادرش ندارد، اما همیشه او را سفید تجسم کرده است؛ یک درخشندگی پر از سکوت. اما پدرش منبعی است از هزاران رنگ: شیری، قرمز توت فرنگی، خرمایی تیره، سبز تیره، با بویی شبیه روغن و فولاد، با حسی شبیه کلیدهای معلقی که می توانند در خانه ها را بگشایند.
وقتی به عنوان سرپرست مجموعه صحبت می کند به رنگ سبز زیتونی است و وقتی در مورد مادمازل فلوری صحبت می کند به رنگ نارنجی روشن در می آید، وقتی که آشپزی می کند قرمز روشن است، بعدازظهرها وقتی پشت میز کارش می نشیند به رنگ یک یاقوت درخشان در می آید.
...
چشمانت را باز کن و ببین می توانی چه چیزهای دیگری را، قبل از اینکه چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی.
...
ماری لاورا می گوید: " می دانید، من شنیده ام که الماس، تکه ای نور از دنیای ازل است، قبل از اینکه به زمین هبوط کند؛ قطعه ای نور از طرف خداوند."
...
یوتا می گوید: " امروز یکی از دخترها را از برکه بیرون انداختند؛ دختری به نام اینگه هاخمن. انگار اجازه نداریم همراه یک دورگه شنا کنیم. این کار بهداشتی نیست. می شنوی ورنر؟ یک دو-رگه. مگر ما هم از دو رگه تشکیل نشده ایم؟ نیمی از مادرمان و نیمی از پدرمان؟"
" منظورشان چیز دیگری است. منظور آن ها شخصی است که نیمه ی یهودی دارد. ما مثل آن ها نیستیم."
" مگر ما از چه چیزی گرفته شدهایم؟"
" ما کاملاً آلمانی هستیم. ما دو رگه نیستیم."
...
"خانم؟ من چه شکلی هستم؟"
"تو هزاران لک روی صورتت داری."
" پدر همیشه می گفت آن ها ستاره هایی بهشتی اند؛ مانند سیب های روی درخت."
"آن ها نقاط ریز قهوه ای هستند، عزیزم؛ هزاران نقطه ی ریز قهوه ای."
" این که زشت است."
" آن ها روی صورتت زیبا هستند."
" خانم! به نظر شما ما واقعاً می توانیم خداوند را از نزدیک ملاقات کنیم؟"
"شاید بتوانیم."
"اگر شخص نابینا باشد چه؟"
" به نظرم اگر خداوند امر کند می توانیم ببینیم."
" عمو اتین می گوید بهشت درست مثل پتویی است که کودکان در آن پیچیده می شوند."
...
می دانی ورنر، همه می گویند من شجاع هستم. وقتی که بینایی ام را از دست دادم همه گفتند شجاع هستم. وقتی پدرم رفت همه گفتند شجاع هستم.
اما این شجاعت نیست. چون من چاره ی دیگری ندارم. من از جایم بلند می شوم و زندگی را ادامه می دهم مگر تو همین کار را نمی کنی؟ مگر تمام مردم این کار را نمی کنند؟
عنوان:تمام نورهایی که نمی توانیم ببینیم
نویسنده:آنتونی دوئر
مترجم:مریم طباطباییها
ناشر:کتاب کوله پشتی
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 528 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی – قرن 20 م.
قیمت: 270000 ریال