فارنهایت 451: دمایی که در آن صفحات کتاب آتش می گیرند و می سوزند.
...
دخترک می گوید: " خب، هفده سالمه و یه جورایی دیوونه ام. عموم مدام می گه این دو تا همیشه با همن. می گه وقتی مردم سنتو پرسیدن همیشه بگو هیفده سالمه و دیوونه ام. این وقت شب مال پیاده رویه؟ دوست دارم همه چیزو بود کنم و همه چیزو خوب ببینم و این که گاهی وقتا تمام شبو بیدار بمونم، راه برم و بیرون اومدن خورشیدو ببینم."
...
و بعد کلاریس مک کللان گفت:
" می شه یه چیزی ازتون بپرسم؟ چند وقته آتیش نشانید؟"
" از بیست سالگی؛ ده سالی هس."
" تا حالا هیچ کدوم از کتابایی که سوزوندین رو خوندین؟"
مونتاگ خندید و گفت: " این که خلاف قانونه!"
" اُه، البته."
" کار خوبیه. دوشنبه میلی، چهارشنبه ویتمن و جمعه فاکنر؛ همه شون تبدیل به یک مشت خاکستر شدن و بعد هم دادیم شون به باد. اینه کار ما."
به راه شان ادامه دادند و دخترک باز گفت: " راسته که می گن خیلی وقت پیش آتیش نشانا به جای این که آتیش بزنن، خاموش می کردن؟"
" نه. خونه ها همیشه مثل حالا ضد آتیش بودن. باور کن."
" عجیبه. راستش یه بار شنیدم که خیلی وقت پیش خونه ها گاهی اتفاقی می سوختن و مردم برای خاموش کردن شعله ها پی آتیش نشانا می رفتن."
مونتاگ خندید.
" چرا می خندین؟"
" نمی دونم."
...
" تا حالا ماشینای جت که خیابونا رو بالا و پایین می کنن رو دیدین؟"
" داری موضوعو عوض می کنی!"
" گاهی وقتا خیال می کنم راننده های این ماشینا نمی دونن گیاه یا مثلاً گل چیه، چون هیچ وقت آروم و با دقت ندیدن شون. اگه به یه راننده یه لکه سبز رنگ نشون بدی (اُه، بله!) می گه گیاهی چیزیه! یه لکه صورتی؟ یه باغ رز! لکه های سفید خونه ها. لکه های قهوه ای گاوا."
مونتاگ با نگرانی گفت: " زیادی به همه چی فکر می کنی."
" خیلی کم می شه که دیوارای اتاق نشیمنو نگاه کنم یا برم مسابقه یا پارکای شادی. به همین خاطر برای فکر و خیالات دیوانه وار یه عالمه وقت دارم، گمونم. تا حالا اون بیل بورد دویست فوتی توی دشت بیرون شهر رو دیدین؟ می دونستین که بیل بوردا زمانی فقط بیست فوت طول داشتن؟ اما چون ماشینا این قدر تند حرکت می کنن که همه چیزو مثل یه نقطه می بینن، مجبورن تبلیغاتو این همه از دو طرف کش بیارن تا به چشم بیان."
مونتاگ ناگهان خندید: " نمی دونستم!"
" شرط می بندم چیزایی می دونم که روح شما هم ازشون خبر نداره. صبحا روی تمام گیاها شبنم می شینه."
...
" شما خوش حالین؟"
مونتاگ فریاد زد: " چی؟ "
اما دخترک در نور مهتاب به سرعت محو شد. در جلویی خانه شان آرام به هم خورد.
" خوش حالی! چه اراجیفی."
خنده اش مرد.
...
صورتش چقدر شبیه آینه است. غیرممکن است؛ چند نفر پیدا می شوند که بتوانی خودت را در صورت شان ببینی؟ چه بسیار آدم هایی که به این امید جسته بود – شاید نزدیک تر از همه یکی از همکاران مشعل به دستش- و نوری ضعیف در دلش روشن کرده بودند و اما بعد در یک لحظه با نسیمی خاموش شده بود. چه به ندرت صورت آدم ها اسیرت می کنند و احساسات و اندیشه های درونی ات را بر تو باز می تابانند.
...
احساس کرد لبخندش آرام و بی صدا دور می شود، رنگ می بازد و می چکد – مثل اشک شمع زیبایی که مدت ها سوخته است و حالا آرام آرام می چکد و شمع هم دیگر شمع نیست. تاریکی. خوش حال نیستم. خوش حال نیستم. این دو کلمه را به خودش گفت. به نظرش این بهترین توضیح برای حال آن روزهایش بود. شادی را مثل نقابی بر صورتش می زد و دخترک آن را از روی صورتش چنگ زده و از روی باغچه جلوی خانه شان به ایوان و بعد به داخل خانه شان فرار کرده بود و حالا هیچ راهی وجود نداشت که برود و در بزند و نقابش را پس بگیرد.
...
خون کس دیگر در او بود. اگر این کار با گوشت و مغز و ذهن هم ممکن بود. اگر می توانستند ذهن او را بیرون بیاورند و به خشک شویی ببرند و جیب های آن را خالی کنند و با بخار بشویند و تمیز کنند و دوباره سر و شکلش دهند و صبح برش گردانند. اگر ...
...
" سلام!"
مونتاگ سلام کرد و بعد گفت: " چه طوری؟"
" هنوز دیوونه ام. بارون حس خوبی به آدم می ده. عاشق اینم که زیرش راه برم."
مونتاگ گفت: " من یکی که گمون نکنم ازش خوشم بیاد."
" اگه امتحان کنی شاید خوشت بیاد."
" تا حالا نکردم."
دخترک لبانش را لیسید: " بارون حتی خوش مزه هم هست."
مونتاگ پرسید: " ببینم اصلاً کار تو چیه؟ همین جور واسه خودت بچرخی و همه چیو یه بار امتحان کنی؟ "
" گاهی هم دو بار." به چیزی توی دستش نگاه کرد.
مونتاگ گفت: " اون جا چی داری؟"
" گمونم این آخرین قاصدک امساله. فکر نکنم دیگه این موقع سال جایی یکی مثل این پیدا کنم. تا حالا صدای کشیده شدنش به زیر چونتو شنیدی؟ ببین."
خنده کنان قاصدک را به چانه اش کشید.
" چرا؟"
" اگه گرده از ساقه جدا شد، یعنی عاشق شدم. حالا جدا شد؟"
مونتاگ جز نگاهی ساده کاری از دستش ساخته نبود.
دخترک گفت: " خب؟"
" جدا شد."
" خب! حالا بذار رو شما امتحان کنیم."
" روی من جواب نمی ده."
" این جا." قبل از آن که بتواند تکانی بخورد، دخترک قاصدک را زیر چانه مونتاگ کشید. مونتاگ خودش را عقب کشید و دخترک خندید. " یه دقیقه تکون نخور!"
مونتاگ گفت: " خب؟"
" خجالت آوره. عاشق هیچ کی نیستی."
" نه، هستم!"
" به نظر نمی آد."
" من یه پا عاشق سینه چاکم!" سعی کرد صورت معشوقی را در نظر بیاورد تا کلمات را بهتر کنار هم بچیند، اما صورتی نبود.
عنوان:فارنهایت 451
نویسنده:ری بردبری
مترجم:علی شیعه علی
ناشر:سبزان
سال نشر:چاپ اول 1390- چاپ دوم 1393
شمارگان: 500 جلد
شماره صفحه: 191 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی
قیمت: 100000 ریال