چتر ها
هیچ وقت نتوانستم چتر ها را درک کنم شاید به این خاطر که خیس شدن برایم اهمیتی ندارد.
چترها همیشه برایم یک راز هستند چرا که نمی فهمم چه طور می شود که درست قبل از بارندگی ظاهر می شوند. باقی اوقات هم جوری غیب شان می زند که انگار هرگز وجود نداشته اند. شاید چترها برای خودشان در آپارتمانیی زیر توکیو زندگی می کنند.
یعنی آن ها می دانند کی قرار است باران ببارد؟ چون این را مطمئن هستم که آدم ها نمی دانند. هواشناسی می گوید که امروز آفتابی خواهد بود ناگهان می بینی که همه جا پر شده از چتر و چند دقیقه بعد باران وحشتناکی شروع می شود.
این چترها چه موجوداتی هستند؟!
دوستان خیلی خوب ِ مرده
روزی در زندگی اش به این جا رسید که فهمید بیشتر دوستان خیلی خوبِ مرده دارد تا زنده. بعد از پی بردن به این مسئله یک بعدازظهر کامل را صرف ورق زدن اسم هزاران نفر مثل صفحات دفترچه تلفن در ذهنش کرد تا ببیند درست فکر کرده یا نه.
درست فکر کرده بود اما نمی دانست حالا چه حسی باید داشته باشد. اولش احساس ناراحتی کرد. بعد ناراحتی به آرامی تبدیل به احساسی شد که چیزی حس نمی کرد و این حس بهتری بود. مثل این بود که در روزی طوفانی وزش باد را احساس نکنی.
ذهنت جای دیگری باشد،
جایی که خبری از باد نباشد.
اقیانوس آرام
امروز در سکوی ایستگاه شینجیکو منتظر قطار خط یامانوته بودم و به اقیانوس آرام فکر می کردم.
نمی دونم چرا تو این فکر بودم که اقیانوس آرام خودش خودشو می بلعه و در کام خودش فرو می ره؛ اقیانوس خودشو می خوره همین طور کوچک و کوچک می شه تا می شه اندازه ی رُدآیلند اما باز همین طور با اشتهایی سیری ناپذیر خودشو می خوره و کوچک تر و سنگین تر می شه و تمام وزن اقیانوس آرام جمع می شه تو یه قطره به وزن ترلیون ها تن.
بالاخره قطار آمد و باید اضافه کنم که مسئله زمان بود.
اقیانوس آرام را روی سکوی ایستگاه زیر یک پوست شکلات گذاشتم و رفتم.
مقبره ی دوست گمنام
دیروز یک نفر را در خیابان دیدم که تقریباً خیلی خوب می شناختمش. مردی بود با صورتی جذاب و مهربان. خیلی بد بود که پیش از این ندیده بئدم اش. اگر هم دیگر را دیده بودیم حتماً دوستان خوبی برای هم می شدیم. وقتی دیدم اش نزدیک بود جلوش را بگیرم و پیشنهاد کنم تا با هم قهوه ای بخوریم و از گذشته ها و دوستان مشترک و آشنایان مان صحبت کنیم: راستی اون شب رو یادته وقتی داشتیم ... ؟ از فلانی و فلانی چه خبر؟
فقط تنها چیزی که این وسط کم بود نداشتن اشتراکاتی در گذشته بود چون برای چنین چیزی اول لازمه که شما آن فرد رو قبلاً دیده باشید.
آن مرد بدون هیچ نشانی از به جا آوردن فردی آشنا از کنارم گذشت. صورت من هم چنین نقابی به خود داشت اما در پس آن احساسی داشتم که انگار او را می شناسم. واقعاً خجالت آور بود که تنها چیزی که ما را از این که دوست خوب هم باشیم دور می کرد این واقعیت احمقانه بود که ما تا به حال یک دیگر را ندیده بودیم.
ما هر دو در مسیر مخالف هم که هر گونه احتمال دوستی را در خود فرو می برد ناپدید شدیم.
پیش از این که چشم باز کنم رفته بود
کاری ندارم جز این که شناور بشم رو امواج خاطراتی که آدم رو می بره به یه ساحل نامعلوم. دراز کشیده بودم روی تخت. بعدازظهر روزی بود که انگار هرگز نبوده.
روزهایی هست که انگار آدم هیچ وقت تو اون روز نبوده، مثل امروز.
... پیش از این که چشم باز کنیم رفته.
به اتاقی با اشیاء داخلش در مدت ها پیش فکر می کردم، می توانم پنج شش تا از اشیائش و تا حدودی حس آن اتاق را به خاطر بیاورم اما چیزهای دیگری هم بود که به خاطر نمی آوردم.
سعی خودم را کردم اما به خاطرم نیامد. بالاخره تسلیم شدم و با خودم قراری گذاشتم. تصمیم گرفتم تا هر چه را که از آن اتاق و حس آن به خاطر آوردم بنویسم و بعد از چند ماه دوباره به آن نگاهی بیندازم. آن موقع دوباره یادداشت هایم را نگاه می کنم و سعی می کنم تا دوباره به آن نگاهی بیندازم. آن موقع دوباره یادداشت هایم را نگاه می کنم و سعی می کنم تا دوباره چیزهایی را از آن اتاق و حال و هوایش به خاطر بیاورم.
به نظرم فکر خوبی آمد، دراز می کشی و بر خاطرات بی کران شناور می شوی.
همه چیز خوب پیش می رفت الا یک چیز: وقتی که بالاخره اواخر غروب آن روزی که هیچ وقت نبود از تخت بیرون آمدم فراموش کردم تا چیزهایی را که از آن اتاق به یاد می آوردم بنویسم و البته اوضاع از این هم بدتر بود و تا همین امروز، که یک هفته پیش بود، کلاً اتاق را فراموش کرده بودم و الان هیچی از اتاق یادم نمیاد.
ای دریغا، روزگاری اتاقی بود که از یاد بردم اش.
پنج بستنی قیفی در توکیو می دوند
به طور معمول اگر به آب شدن بستنی قیفی فکر کنین به این فکر می کنین که داره چکه می کنه و شما هم حریصانه قطره هاشو مثل مورچه خوار لیس می زنین اما نه به قصد خوردن که به قصد نریختن.
وقتی با واقعیت محض بستنی قیفی کنار بیاین کلمه ی بیرون جنبه ی منفی ای دارد. نیازی بهش ندارین.
خانواده ای ژاپنی را دیدم که مادر و پدر و سه فرزند همه بستنی به دست در خیابان در حال دویدن بودند.
یک جورایی به نظرم شبیه معجزه بود. تا حالا ندیده بودم که خانواده ای همگی با هم بستنی قیفی به دست توی خیابان بدوند. همگی خوش حال بودند. شاید این معنای جدیدی از دویدن بود.
عنوان:قطار سریع السیر توکیو- مونتانا
نویسنده:ریچارد براتیگن
مترجم:سعید توانایی
ناشر:انتشارات روزنه
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 348 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی
قیمت: 195000 ریال