همین طور که از چین دور شد، من از خود پرسید آخه چرا من به غرب رفت؟ چرا چون پدر مادرم خواست من باید انگلیسی خواند؟ من چرا باید مدرک از غرب گرفت؟ من ندانست به چه چیزی نیاز داشت. حتی گاهی برایم مهم نبود که من ندانست به چه چیزی نیاز داشت. برای من مهم نبود اگر من انگلیسی بلد بود یا نه. مادرم تنها به زبان روستایی صحبت کرد حتی نه به زبان رسمی ماندارین، ولی با پدرم کفش سازی در شهر کوچکمان پول دار شد. زندگی که خوب بود. چرا آن ها خواست زندگی من عوض کرد؟ من چه جور در کشور غریبه غربی زندگی کرد؟
(صفحه 12)
انگلیسی من خیلی بد بود. چه کار باید کرد؟
کتابم که در چین خواند نوشت مردمان های انگلیسی این جور حرف زد:
" حال شما چطوره؟"
" من خوبم. حال شما چطوره؟"
" من خوبم."
سوال و جواب عیناً مثل هم!
یک مثل چینی می گوید: " پرندگان زبان خودشان را دارند و حیوانات هم زبان خودشان را."
(صفحه 17)
از دیدن ِ گدا در کیسه خواب ترسید. چشمانش خیره در تاریکی مثل گربه عصبانی به من زل زد. او این جا چه کرد؟ من فکر کرد همه در غرب تامین اجتماعی و بیمه پزشکی داشت، پس چرا او نیاز به گدایی داشت؟
(صفحه 21)
من همه جا چشم گرداند، اما پوستر بزرگ دیوید بکهام، اسپایسی گرلز یا خانم رئیس جمهور مارگارت تاچر ندید. در چین، ما عکس آن ها در همه جا آویزان کرد. چرا انگلیسی ها به قهرمانان خود احترام نکرد؟
(صفحه 22)
کلمات انگلیسی تنها از بیست و شش حرف ساخته شده؟ زبان انگلیسی یک کم تنبل بود، نه؟ ما در چینی پنجاه هزار حرف داشت.
(صفحه 22)
خانم مارگارت در مورد اسم های جمع و مفرد هم توضیح داد: " شلوار جین جفت است." اما آخه همه دانست که شلوار جین یا شلوار همیشه تکی بود؛ کسی نتوانست چند شلوار جین با هم پوشید. بچه چهارساله هم این موضوع دانست. پس چرا آخه جوهر هدر داد و حرف جمع اضافه کرد؟
خانم مارگارت گفت: " اسم ها سه نوع مختلف مذکر، مونث و خنثی هستند." و ادامه داد: " مثلاً میز کلمه خنثی است." اما آخه کی اهمیت داد اگر میز خنثی بود؟
بعد از ناهار، خانم مارگرت کمی در مورد افعال صحبت کرد. فعل که دیگه وحشتناک بود: فعل حال ساده، گذشته و حال استمراری. تازه فعل هم سه حالت گرفت: اخباری، امری، شرطی. آخه چرا این همه تغییر حالت؟ خانم مارگرت به من لبخند زد: " نگران نباشید. خیلی زود همه تون مثل ملکه انگلیس حرف می زنید."
(صفحه 34)
خانم مارگرت با زبان انگلیسی ملکه با من صحبت کرد: " خانم تسو-آنگ، باید یاد بگیری که چه وقت از کلمه من در نقش فاعل و چه وقت در نقش مفعول استفاده کنی!"
پس یعنی من دو تا من داشت؟ به گفته خانم مارگارت، من یک من ِ فاعل و یک من ِ مفعول داشت؟ اما من فقط یک من بود.
(صفحه 35)
یک روز من شعر ویلیام شکسپیر در قفسه کتابخانه پیدا کرد. من ساعت ها سخت مطالعه کرد. حتی ناهار نخورد. بیشتر از چهل بار کلمات جدید را در فرهنگ جستجو کرد. بعد از دیدن شعرهای شکسپیر، من خواهد توانست به شهر خود در چین بازگشت و به همه در مورد شکسپیر آموزش داد. حتی پدر من دانست که شکسپیر آدم مهمی بود، چون در کلاس های شبانه دولتی محلی ما همیشه گفت شکسپیر معروف ترین فرد بریتانیا بود.
اما چیزی که هست این که حتی شکسپیر انگلیسی بد نوشت. مثلاً او گفت: " کجا بروی تو؟ " اگر من این جور صحبت کرد که خانم مارگرت از من اشکال گرفت... اگر شکسپیر این جور نوشتن کرد، پس انگلیسی من دیگر خیلی بد نبود.
( صفحه 36)
عمیق در مورد زبان جدید فکر کرد. آدم، در مقام فاعل بی چون و چرا، نکته اصلی در یک جمله انگلیسی است. آیا این به آن معنا بود که فرهنگ غرب احترام بیشتری به افراد داشت؟
(صفحه 37)
" کجا میل دارید بنشینید؟"، " چی براتون بیارم؟"، " میز یک نفره؟"، " تنهایید؟" پیشخدمت، لبخند به لب، سوال های زیادی کرد. او باعث شد من بیشتر احساس تنهایی کرد. در چین، تنهایی برای من مفهوم نداشت. ما همیشه با خانواده و آدم ها بود. اما در انگلستان همیشه تنها بود، حتی پیشخدمت هم تنهایی ِ شما را به شما یادآوری کرد ...
(صفحه 41)
سینما بهشت من بود. وقتی کسی هیچ تصوری از زندگی ِ واقعی نداشت، فقط باید رفت سینما و فیلم دید.
(صفحه 49)
" جرئت تلاش و شهامت ِ پیروز شدن داشته باشم" کلمات مائو بعد از مدت ها به سراغم آمد. من به کسی نیاز داشت که از من محافظت کرد، همراه من بود، نه این که خیره در تاریکی به من نگاه کرد. من در آرزوی لبخند یک انسان بود، در آرزوی یک تبسم، حتی اگر فقط برای چند ثانیه بود.
(صفحه 51)
تنهایی. تقریباً کنار من نشسته ای، با دو صندلی فاصله. صورتت در نور ِ کم سالن رنگ پریده اما زیباست. من هم تنها بود. من همیشه قبل از دیدن تو در سینما تنها بو. مطمئن نیست که آیا سینما باعث شد من بیشتر احساس تنهایی کنم یا کمتر.
(صفحه 55)
تو لبخند خیلی گرمی داشت. مثل لبخند یک بچه. تا حالا هیچ کس در این کشور سرد بی روح به من لبخند نزد... عین این است که آب و هوای ناجور انگلیس یهو نور خورشید به خودش دیده باشد.
(صفحه 56)
روز اول حرف هامان این جوری بود:
می گویم: " من غذا خورد، تو خورد؟"
حرفم را تصحیح می کنی: " من می خوام غذا بخورم، دوست داری چیزی با هم بخوریم؟"
می پرسی: " قهوه میل داری؟"
می گویم: " نخیر! من قهوه نمی خوام، چای خواست."
حرفم را اصلاح می کنی: " یه فنجون چای عالیه."
از قیافه گیج من خنده ات گرفت و گفت: " آخ، آره، الان می میرم برا یه فنجون چای."
می پرسم: " چه جوری آخه مردن برای چای گفت؟"
(صفحه 63)
تو باعث شد من احساس شکنندگی کرد. عشق باعث شد من احساس شکنندگی کنم. چون من زیبا نبود. راستش هرگز کسی به من نگفت که من زیبا بود. مادرم همیشه به من گفت که من زشت بود. " تو یک دختر زشت رعیتی. باید این رو بدونی." مادرم بیست و سه سال این به من گفت. شاید برای همین بود که من هیچ وقت مثل بقیه دخترهای چینی دوست پسر نداشت. هر وقت من نمی توانست با دیگران ارتباط برقرار کرد، کلمات مادرم در گوش من صدا داد. من دختر زشت رعیت هستم. من دختر زشت رعیت هستم.
(صفحه 68)
شاید آدم های این جا با صمیمی شدن با هم مشکل دارند. مردم از هم فاصله می گیرند، چون می خواهند استقلال داشته باشند. در نتیجه حتی عشاق هم با هم زندگی نمی کنند و مثلاً فقط آخر هفته ها همدیگر را می بینند، یا دو بار در هفته با هم هستند. خانواده با هم زندگی نکرد و در نتیجه صمیمیت داخل خانواده از بین رفت. شاید به همین دلیل است که غربی ها بیشتر طلاق دارند، تنهاتر هستند و حتی بیشتر خانه سالمندان دارند. شاید هم به همین علت است که روزنامه های این جا پر از اخبار آدم های مریض و منحرف است.
(صفحه 109)
نوشته ای درباره زن چینی نود و هشت ساله ای است که به تازگی مرده. طبق نوشته، این زن آخرین بار بازمانده از گروهی بوده که زبان زنانه " نوشو" را بلد بوده اند. ظاهراً این زبان رمزی را، که قدمت چهارصد ساله داشته، فقط زنان چینی و برای بیان احساسات درونی شان استفاده می کرده اند. در روزنامه نوشته از آن جایی که دیگر هیچ زنی از این زبان رمزی استفاده نمی کند، بعد از مرگ این بانو، این زبان هم خواهد مرد.
من هم می خواهم " نوشو" ی خودم را درست کنم. شاید این دفترچه که تویش کلمات جدید انگلیسی را می نویسم "نوشو"ی من باشد. در نتیجه، من هم حریم خصوصی خودم را خواهم ساخت. تو سراپای من را می شناسی، از همه کارهای روزانه ام خبر داری، اما از "نوشو"ی من چیزی نمی دانی.
(صفحه 122)
تو چینی کلمه جیا هم به معنی "خانه" است و هم معنی " خانواده" می دهد. برای ما خانه و خانواده یکی است، و این منزل هم تنها خانه این هاست. شکل این کلمه مثل این است که یک سقف در بالاست، بعد چند تا دست و پا در پناهش هستند. وقتی آدم این کلمه را می نویسد حس می کند که انگار آن دست و پاها دارند زیر همین سقف زندگی می کنند. خانه محل امنی برای زندگی خانواده است.
اما برای انگلیسی ها فرق دارد. در گنجواره روژه " خانواده" در این زیربخش ها تعریف شده: شجره نامه، مربوط به والدین، اولاد، اجتماع، و اصل و نسب.
انگار که "خانواده" معنی مکان خاصی را در خودش ندارد. نمی دانم، شاید در غرب مردم همه اش از یک جا به جای دیگر می روند. انگار که دنبال خانه بودن شغل همیشگی آدم ها در غرب است.
صفحه (127)
عشق به معنای خانه است. شاید هم خانه است که معنی عشق می دهد؟
(صفحه 128)
خانه آدم همه چیز آدم است. فقط آن رابطه عاطفی یا صمیمانه اش نیست، هر چند که آن هم موثر است. فقط غذای خوشمزه اش نیست، هر چند که آن هم موثر است. خانه فقط یک تخت گرم و نرم برای خواب نیست، هر چند که آن هم موثر است. خانه فقط یک دوش آب گرم توی زمستان سرد نیست، هر چند که آن هم توی معنی خانه نقش دارد.
(صفحه 207)
وقتی زنی مردش را ترک می کند، وقتی زنی سرانجام تصمیم می گیرد برود، آیا هنوز باید گل ها را آب بدهد؟
یعنی هنوز لازم است لباس هاش، جوراب هاش و شلوارش را بشوید و همه جیب هایش را از قبل وارسی کند؟
هنوز لازم است هر روز بعد از ظهر، قبل از این که او خانه بیاید، برایش غذا بپزد؟ یا این که باید بگذارد همه چیز همان جور خام توی یخچال بماند؟ مثل همان موقعی که مرد تنها بوده؟
هنوز لازم است ببوسدش؟ وقتی بعدازظهر ها از سر کار می آید؟
لازم است بهش بگوید که کدام روز دارم ترکت می کنم؟ کدام دقیقه، کدام لحظه است که دارم جدا می شوم؟
(صفحه 334)
***
عنوان:فرهنگ فشرده لغات چینی به انگلیسی برای عشاق
نویسنده:گوئو شیائولو
مترجم:ریحانه وادی دار
ناشر:ققنوس
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1650 نسخه
شماره صفحه: 344 ص.
موضوع:داستان های انگلیسی- قرن 20م.
قیمت: 180000 ریال