-تو هیچ وقت وسوسه نمی شوی. نه؟
-ببخشید متوجه نشدم.
-بعد از شیفت بروی و سوار هواپیما شوی. من بودم می شدم.
دوباره می خندد.
-هر روز که این جایی.
لبخند می زنم، لبخندی که اقتضای شغلمان است و هیچ معنی خاصی ندارد.
(صفحه 9)
روی پشت بام می ایستم و به تاریکی سوسوزن ِ لندن در زیر پایم نگاه می کنم. این همه آدم در اطرافم زندگی می کنند، نفس می کشند، غذا می خورند، حرف می زنند. میلیون ها نفر که زندگی شان کاملاً از زندگی من جداست. چه آرامش و نظم عمومی ِ غریبی!
(صفحه 15)
توی تاریکی با صدای بلند می گویم:
-هجده ماه، هجده ماه کامل. پس دیگه کِی؟
دوباره می بینم از خشمی غیرمنتظره به جوش آمده ام. دو قدم جلوتر می روم و به زیر پایم نگاه می کنم.
-چون دیگه زندگی نیست، هیچ چیزی نیست.
دو قدم دیگر. امشب تا سر کنج جلو می روم. تو به من زندگی ندادی؟ دادی؟ در واقع نه. فقط این که زندگی قبلی ام را هم خراب کردی، در هم شکستی و تکه تکه اش کردی. حالا من با خرابه هایش چه کنم؟
(صفحه 17)
به حرف پزشکیاری که بالای سرم است، گوش می دهم:
-وقتی از ارتفاع سقوط می کنی، هر اتفاقی ممکن است پیش بیاید.
(صفحه 22)
می خوام بگویم نمی توانم برگردم به استورتفیلد و برایشان دوباره همان دختر شوم. همان دختری که مجبور است نارضایتی مادرش را حس کند که با همه ی وجودش تلاش می کند کسی نفهمد ناراضی است، و عزم راسخ و سرخوش پدرش را که " همه چیز رو به راه است، اوضاع خوب است". طوری یک سره این حرف را تکرار می کند که انگار با گفتنش اوضاع واقعاً روبه راه می شود. نمی خواهم هر روز از جلوی خانه ی ویل رد شوم و به چیزی فکر کنم که روزی بخشی از آن بوده ام و به چیزی که همیشه آن جا وجود خواهد داشت.
(صفحه 32)
ماه های اول مثل این بود که لایه ای از پوستم را از دست داده ام، چیزها را با شدت و حدت بیشتری حس می کردم. با قهقهه خنده یا های های گریه از خواب بیدار می شدم، انگار پرده را برداشته اند و من حالا می توانم همه چیز را ببینم.
(صفحه 36)
منتظر ماندم تا احساس کنم واقعاً یک بار دیگر زندگی را از سر گرفته ام.
نُه ماه بود که همین طور منتظر بودم.
(صفحه 40)
حس می کردم توی پیله ی کوچکی قرار دارم، اما باید اعتراف کنم پیله ای که یک فیل عظیم و تنومند در کنجش چمباتمه زده بود... اما دنیای بیرون، مثل موجی پیش رونده، با سرسختی تمام، آرام آرام خودش را تحمیل می کرد.
(صفحه 40-41)
حالا وقتی توی روزنامه می خواندم که صندوق دار بانک کلی پول دزدیده، زنی بچه اش را کشت، خواهر و برادری مفقود شده اند. می دیدم دیگر مثل گذشته از وحشت نمی لرزم، بلکه به بخشی از ماجرا فکر می کنم که از نظرها پنهان و در روزنامه نیامده است.
حسی که با خواندن اخبار صفحه حوادث به من دست می داد، این بود که با آن ها احساس نزدیکی می کردم، من زخم خورده بودم و دنیای اطرافم این را می دانست، و بدتر این که خودم هم به تدریج به آن واقف شدم.
(صفحه 54)
چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل این بود که یکسره با یک زخم وربروی و نگذاری التیام پیدا کند. من می دانم چه بخشی از آن بودم، می دانم چه نقشی در آن داشتم. پس چه فایده ای دارد که بخواهم دائم گذشته را مرور و جزئیاتش را بررسی کنم؟
(صفحه 73)
-لوسیا، پسرم عاشق زندگی بود.
-موضوع عمین است.
ساکت شد و چیزی نگفت.
-قدر زندگی را بیشتر از همه ی ما می دانست.
- لوسیا، تو هم به آن می رسی، یعنی همه ی ما می رسیم، به روش خودمان.
(صفحه 165)
می توانم بگویم از زندگی خودم تقریباً راضی بودم. این قدر در جمع هایی بودم که بفهمم باید از شادی های کوچک زندگی هم خوشحال بود. سلامت بودم. دوباره خانواده ام را داشتم. کار می کردم. اگر هنوز با مرگ ویل کنار نیامده بودم، دست کم حس می کردم کم کم دارم از زیر سایه اش بیرون می آیم.
و با این همه.
در شبی مثل آن، وقتی می دیدم خیابان زیر پایم مملو از زن و مردهایی است که در اطراف پرسه می زنند، آدم هایی که خندان از در کافه ها بیرون می آیند، شامشان را در رستوران می خورند، شب بیرون هستند و کلوپ می روند، از درون احساس بی تابی و بی قراری می کردم، چیزی اساسی و مهم در وجودم به من می گفت در جای اشتباهی قرار گرفته ام، چیزی را گم کرده ام. لحظاتی بودند که به شدت احساس می کردم از زندگی جا مانده ام.
(صفحه 177)
من بهتر از هر کسی می دانستم چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند، با آن چه در اصل هستند بسیار فرق می کند. می دانستم رنج و اندوه می تواند شما را به رفتارهایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.
(صفحه 187)
-خُب، یه سوال مهم. چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟ منظورم کسی که تو از ته دل عاشقش بودی.
-گمان نکنم هرگز فراموش کنی.
-چه نشاط انگیز!
-نه، جدی نه. من در موردش فکر کردم. آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید. چون در کنارت هستند، حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. دیگر جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید، دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند، در حالی که فرد محبوب تو مرده است، به طور نامعقولی عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چه طور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی.
(صفحه 189)
چه طور می شود تناسبی بین یک مادر زیادی نگران و مادر معمولی و مادر بی خیالی مثل تانیا هاتون میلر پیدا کرد.
(صفحه 234)
گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چه قدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.
(صفحه 235)
عنوان:پس از تو
نویسنده:جوجو مویز
مترجم:مریم مفتاحی
ناشر:آموت
سال نشر:چاپ اول 1395
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 544 ص.
موضوع:داستان های انگلیسی
قیمت: 330000 ریال
ادامه داستان من پیش از تو:
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/859/
لینک آن لاین کتاب به زبان اصلی:
http://www.manybooks4u.com/Classics/e6031.html