در حالی که منتظر اولین مشتری اش بود، از گوش دادن به موسیقی های مورد علاقه و خواندن کتاب هایش لذت می برد. مثل زمین خشکی که انتظار باران را می کشد، در سکوت و تنهایی غرق شده بود.
(صفحه 11)
نمی دانست چرا، اما خشم و رنجشی از همسر و حتی دوستش که به او خیانت کرده بودند نداشت. بدون شک این خیانت برایش شوک بزرگی بود، اما به مرور زمان فهمید چاره ای ندارد و باید سرنوشتش را بپذیرد. باقی زندگی اش بی فایده و بی نتیجه بود. دیگر نمی توانست باعث خوشحالی کسی و حتی خودش شود. خوشحالی؟ دیگر حتی معنی اش را هم نمی دانست. حس مبهمی مثل خشم یا درد، ناامیدی یا سرافکندگی اش داشت. تنها کاری که می توانست بکند خزیدن به گوشه ای خلوت بود تا این احساس عمیق بیهودگی را کمی مهار کند.
(صفحه 11)
هیچ چیز بدتر از حسادت و غرور نیست و کینو نوعی حس ترس از این دو تجربه داشت و در او حس دلزدگی و توجه کردن به نیمه ی تاریک افراد را به وجود می آورد.
(صفحه 18)
مارها موجودات باهوشی هستند و در افسانه های کهن اغلب راهنمای مردم بوده اند، اما وقتی ماری پیش رو تو باشد نمی دانی با راهنمایی اش به سمتی خوب می روی یا بد، در بیشتر مواقع مار ترکیبی از فطرت نیک و شیطانی است... مارها موجودات مبهمی هستند. در افسانه ها بزرگترین و باهوش ترین مار قلبش را جایی خارج از بدنش مخفی کرده تا کسی نتواند او را بکشد. اگر بخواهی او را بکشی باید مخفیگاه آن قلب تپنده را پیدا کرده و به دو نیمش کنی که قطعاً کار ساده و آسانی نیست.
(صفحه 25)
اما گاهی در این دنیا اشتباه نکردن کافی نیست.
(صفحه 27)
دنیا اقیانوس وسیعی بود که هیچ خشکی از آنجا به چشم نمی خورد و کینو قایقی کوچک بود که نقشه و لنگرش را گم کرده بود.
(صفحه 32)
کینو با خود گفت: آنقدری که باید اذیت نشدم. آنجایی که باید احساس درد واقعی می کردم، آن را خاموش کردم. نمی خواستم چنین حسی داشته باشم و از رو در رو شدن با آن فرار می کردم. چرا قلبم اینقدر خالیست؟ مانند مارهایی که در آن نقطه می گشتند و سعی داشتند قلب شان را که بسردی می تپد در آنجا پنهان کنند."
(صفحه 33)
کینو لحاف را روی خود کشید، چشمانش را بست و گوش هایش را با دستانش گرفت، با خود می گفت: نه می خواهم ببینم، نه بشنوم. اما از شر این صدا خلاص نمی شد. اگر به دورترین نقطه ی زمین می رفت و گوش هایش را از خاک پر می کرد، باز هم صدای کوبیدن در بیرحمانه او را تعقیب می کرد. این صدا، صدای کوبیدن در اتاق نبود، صدای کوبیدن قلبش بود. او نمی توانست از این صدا فرار کند.
(صفحه 34)
ریشه های تاریکی در زیر زمین گسترده می شد. بسیار صبورانه در طول زمان نقاط نرم تر و قابل نفوذتر را پیدا می کرد و به این شیوه حتی می توانست سخت ترین صخره ها را بشکافد.
(صفحه 34)
باید توانایی تصور هر چیزی را سرکوب می کرد و با خود می گفت نباید به آن نگاه کنم. مهم نیست که چقدر خالی شده، هنوز قلب من است. هنوز گرمای حیات درونش بود. خاطرات مثل خزه های پیچیده دور تکه الوارهای افتاده در ساحل، بی هیچ حرفی منتظر یک جذر و مد شدید بودند. اگر احساسات بریده شوند، خونریزی می کنند. به آنها اجازه نمی دهم چیزی فراتر از آنچه درک کرده ام را سرگردان کنند.
(صفحه 35)
کاری که می توانست انجام دهد این بود که با صبوری منتظر بماند تا روشنایی پدیدار شود و پرندگان دوباره بیدار شوند.
(صفحه 36)
باید یاد بگیرم که فراموش کردن کافی نیست، باید ببخشم.
(صفحه 36)
بنظر می رسید گذر زمان همه چیز را بدرستی تغییر نداده بود و وزن خونین امیال و لنگر زنگ زده ی پشیمانی داشت جریان طبیعی زندگی اش را متوقف می کرد.
(صفحه 36)
دوست داشتن را فراموش کرده بود و نیاز به نوازش را، انگار مدت ها حس دوست داشتن درون او فراموش شده بود.
با خودش گفت: بله، من اذیت شدم. بسیار زیاد.
این را گفت و اشک ریخت.
(صفحه 37)
...
عنوان:کینو
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مریم حسین نژاد
ناشر:انتشارات بوتیمار
سال نشر:چاپ اول 1395
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 37 ص.
موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی
قیمت: 55000 ریال
لینک داستان به زبان انگلیسی در مجله نیویورکر:
http://www.newyorker.com/magazine/2015/02/23/kino