هر روز صبح ساعت 10 من و زنم می رفتیم کنار دیا تا حمام آفتاب بگیریم... من با واکمن به گروه استونز و ماروبن گی گوش می دادم و زنم غرق خواندن یک کتاب جلد نازک بر باد رفته می شد. ادعا می کرد خیلی چیزها درباره ی زندگی از این رمان یاد گرفته. من این کتاب را نخوانده ام، پس نمی دانم منظورش چیست.
...
روزهای سست و بیحال یکی پس از دیگری بدون هیچ وجه تمایزی از یکدیگر می گذشت. می توانستی نظم آن را تغییر دهی و هیچ کس متوجه نشود. خورشید از شرق طلوع می کرد و در غرب غروب ...
...
بدون آن ها تکه ای از تصویر گم شده بود.
...
گفت: " بیشتر چیزها از دور خیلی قشنگ است."
...
هزار جور اختلال عصبی هست. حتی اگر یک علت داشته باشد، یک میلیون علائم مختلف هست. مثل زلزله است- انرژی نهفته یکی است. اما بسته به این که کجا اتفاق بیفتد فرق دارند. در یک مورد جزیره ای ممکن است غرق شود، در مورد دیگر جزیره ای پیدا شود.
...
اما گمانم خانواده ات را نمی توانی انتخاب کنی. می توانی؟ نمی دانم.
...
"این خیابان دو طرفه است. توضیحش مشکل است، اما خیال می کنم ما با بیکاری، زیاده روی آن ها را در کار تکمیل می کنیم. دلیل وجود ما همین است. منظورم را می فهمید؟ "
" آره، از لحاظی. اما چندان هم مطمئن نیستم."
بی صدا خندید، گفت: "خانواده چیز عجیبی است. خانواده باید طبق اصول خود زندگی کند، وگرنه نظم به هم می خورد... "
...
" گاهی همین رویا را دارم." صدایش پژواک غریبی به خود گرفته بود. انگار از ته گودال غار مانندی می آمد. " چاقوی تیزی به نرمه ی سرم فرو رفته. همان جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمی آید، یا رویم سنگینی نمی کند – فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستاده ام و چنان به این صحنه نگاه می کنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. می خواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمی داند چاقو توی کله ام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیاورم. اما دستم بهش نمی رسد. چیز عجیبی است. می توانم به خودم چاقو بزنم، اما نمی توانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا می کند به محو شدن. من هم شروع می کنم به محو شدن. فقط چاقو سرجایش هست- تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل. رویای من این جوری است. "
...
زمان همه را به یکسان از پا می اندازد مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر شلاق می زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه ای که به ما می زنند ملایمت ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می فهمیم که کتک خورده ایم.
...
همان طور که هر قفسه ی کتاب، یک رج دراز کتاب ناخوانده دارد و هر گنجه ی لباسی پیراهن های نپوشیده، هر جشن عروسی هم یک عمه ی فقیر دارد. تقریبا برادری نیست که معرفی اش کند. تقریبا هیچ کس با او حرف نمی زند. هیچ کس از او نمی خواهد نطق کند. پشت میزی که به او تعلق دارد می نشیند، اما فقط آنجا جا می گیرد- مثل یک بطری خالی شیر. قاشق قاشق سوپ رقیق خود را آهسته و غمگین هرت می کشد. سالادش را با چنگال می خرد. نمی تواند لوبیا سبزش را تا آخر بخورد . و بستنی که پخش می کنند، او تنها کسی است که قاشق ندارد. اگر بخت یارش باشد هدیه ای که به زوج جوان می دهد در پستو گم می شود . و اگر رو بگرداند هدیه اش را با همه ی آت و آشغال های زاید و بی مصرف سر موقع دور می ریزند.
...
از او وداع کردم و رفتم. این آخرین وداع ما بود. من می دانستم و او هم می دانست. آخرین نگاهی که به او انداختم، دست ها را چلیپا کرده و در درگاهی ایستاده بود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما نگفت. لازم نبود آن را با صدای بلند بگوید – می دانستم می خواهد چه بگوید. احساس خلاء می کردم. احساس پوکی. صداها عجیب به نظر می رسید و همه چیز تغییر شکل داده بود. مات و مبهوت و سرگردان بودم و فکر می کردم زندگی ام چه بی هدف است. دلم می خواست برگردم، به خانه اش بروم و او را از آنِ ِ خود کنم. اما نتوانستم. راهی نبود که بتوانم.
عنوان:چاقوی شکاری ( مجموعه داستان)
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مهدی غبرایی
ناشر:نیکونشر
سال نشر:چاپ اول 1390- چاپ سوم 1392
شمارگان: 2000 جلد
شماره صفحه: 150 ص.
موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی
قیمت: 110000 ریال
عنوان داستان ها:تهوع 1979/فرهنگ عامه ای برای نسل من: ما قبل تاریخ مرحله متاخر سرمایه داری/ چاقوی شکاری/آینه/ داستان عمه فقیر/ خور هنلی/ روز تولد