راه که افتادند پرسید: " منتظر کی بودی؟"
" کی؟ کجا؟"
" خیلی خب نمیخواهد ... "
" منتظر ... منتظر تو بودم دیگر. خیلی هم دیر کرده بودی."
" آفرین، باور کردم. راستش را بگو."
" قرار بود سوال خصوصی نپرسیم."
" قرارمان تا وقت برگشت بود. الان برگشتهایم."
" اوه. کو تا میدان درکه؟"
" قبل از مامورها باید از هم جدا بشویم."
" خیالت تخت. مامورها از این ساعت دیگر نیستند. میروند نهار و نماز."
" خب منتظر کی بودی؟ "
" پایین که رسیدیم شاید بگویم."
" حتما باید بگویی."
" چه گیری هستی تو. برای همین است که تا حالا مجرد ماندهای جناب ابراهیم خان."
" تو از کجا میدانی که من مجرد ماندهام خانم مطمئن؟"
" راست میگویی. پیداست که دو تا بچه هم داری. اسمشان چیست؟ عکسشان را داری حتما توی آن کوله!"
ابراهیم گفت: " به هر حال من که چیزی نگفتم، تو هم محال است بفهمی."
" علاقهای هم ندارم که بفهمم."
" ولی من خیلی علاقه دارم که بفهمم تو صبح منتظر کی بودی! آها این جا را ببین. یک کم یواشتر برو. من چهارسال توی این خانه زندگی کردم. چهار سال سخت!"
" قشنگ است. عجیب است که تا حالا کوبیده نشده."
" نگرانش نیستم. بالاخره دیر یا زود می کوبندش. برای همین آن بالا بهت گفتم خاطره بازی توی این مملکت بیمعنا است، چون مکانها مدام تغییر شکل میدهند."
عنوان کتاب: قناریباز
نویسنده: حامد اسماعیلیون
ناشر: نشر چشمه
سال نشر: 1389
چاپ: اول
شمارگان: 1750 نسخه
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14
قیمت: 20000 ریال