اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسان تر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آن ها آسان تر شود ولی تنها چیزی که یاد گرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی دیر شده است.
(صفحه 48)
ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می کرد. سایه ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.
(صفحه 56)
در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد تا آن نخ ها پاره نشوند چون می ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.
(صفحه 72)
مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.
( صفحه 91)
تا جوان هستی سعی کن تا جایی که می توانی رنج عشق را بچشی. چون این طور چیزها تا آخر عمر نمی ماند.
(صفحه 106)
فلورنتینو آریثا بدون این که به خود رحم کند هر شب نامه می نوشت. نامه ای پس از نامه دیگر در دود چراغ روغن نخل سوز در پستوی مغازه خرازی، و هر چه سعی می کرد نامه هایش بیش تر به مجموعه اشعار شعرای مورد علاقه اش در کتابخانه ملی که در همان زمان به هشتاد جلد می رسیدند، شباهت پیدا کنند، نامه ها طولانی تر و دیوانه وارتر می شدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفته رفته نگران سلامتی او می شد. وقتی از اتاق خواب صدای بانگ اولین خروس ها را می شنید به طرف او فریاد می کشید: " داری عقلت را از دست می دهی، مغزت معیوب می شود، هیچ زنی در عالم وجود ندارد که لیاقت این همه عشق را داشته باشد.
(صفحه 118)
کتاب خواندن برایش عادتی شد سیری ناپذیر. از وقتی مادرش به او سواد خواندن و نوشتن آموخته بود برایش کتاب های مصوری از آثار نویسندگان شمال اروپا می خرید. کتاب هایی که به عنوان قصه یاداستان های ویژه نوجوانان فروخته می شدند، ولی در واقع کتاب هایی بودند بسیار منحرف کننده با داستان هایی بس خشن که به سن و سال خواننده توجهی نداشت.
در پنج سالگی قطعاتی از آن کتاب ها را حفظ کرده بود و در کلاس درس یا در محافل ادبی مدرسه دکلمه می کرد. آن کتاب ها، به رغم آن همه آشنایی با آن ها، هنوز در نظرش مخوف و ترسناک جلوه می کردند، ترسی که شدت هم گرفته بود. بعد متوجه شعر شد و این به آن می ماند که در وسط بیابانی برهوت به واحه ای سبز و خرم پا گذاشته باشد. در همان سنین بلوغ، تمام کتاب ها را به محض انتشار می خواند. کتاب ها را مادرش از کتابفروشی های دست دوم می خرید. ناشر آن کتاب ها به عموم مخاطبانش نظر داشت و هر نوع کتابی را چاپ می کرد؛ از هومر گرفته تا آثار بی ارزش شعرای محلی. ولی برای او اهمیتی نداشت. به هر حال کتاب های تازه منتشر شده را می خواند، هر چه بود، بود. انگار سرنوشت بود که به او فرمان می داد. در طی سال های سال کتاب خوانی، هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد. تنها چیزی را که درک کرد این بود که نظم را به نثر ترجیح می داد و بین اشعار هم اشعار عاشقانه را بیش تر دوست داشت. پس از دو مرتبه خواندن آن ها، خودبخود اشعار را حفظ می شد. اشعار قافیه دار و غم انگیز را زودتر یاد می گرفت.
(صفحه127)
***
عنوان:عشق درزمان وبا
نویسنده:گابریل گارسیا مارکز
مترجم:بهمن فرزانه
ناشر:انتشارات ققنوس
سال نشر:چاپ اول 1385- چاپ هشتم 1393
شماره صفحه: 542 ص.
موضوع:داستان های کلمبیایی- قرن 20 م.
قیمت: 310000 ریال