باید نویسنده باشی، گاهی حرکت دست هایت تندتر می شود، شایدم نقاش باشی، پشت این پنجره طرح هایی می زنی، طرحی از من، شاید.
حتما پرتره ای از من می کشی، باید موهایم را کنار صورتم بریزم. اول بار که دیدم آن جور زل زدی به من، پرده را کشیدم، نمی دانم چه شد که بالا و پایین رفتم طول اتاق را چند بار و خواستم بگویم هول نکرده ام، اما هول کرده بودم آن هم از نگاهی با آن فاصله، بعد فکر کردم تو از این فاصله چقدر از طرح اندامم را می بینی بعد از آن بود که پیاده روی روزانه ام را شروع کردم، می خواستم موزون ببینی ام. گیرم تو از آن فاصله چشمانم را نمی بینی اما من باز هم هر روز خط باریکی بالا و پایینش می کشم...
از کجا فهمیدم دقیقی؟ نمی دانم شاید از آن حالت که به جلو خم شده بودی و چشمانت باز شده بود من البته این ها را ندیدم اما حس کردم حالا دیگر پرده را کنار می زنم و پشت میزم می نشینم رو به کوچه و رو به خانه ای که تو در آن زندگی می کنی.
باید ببینمت، صدایت را بشنوم که شاید نرم است و آرام مانند نگاهت و عمیق ... شاید نویسنده باشی نوشته هایت هم این چنین باشد، دوست دارم از من بنویسی.
(نگاه خاکستری)
عنوان کتاب: صندلی لهستانی
نویسنده: مه ناز رونقی
ناشر: سعاد
چاپ اول: 1389
شمارگان: 2200 نسخه
موضوع: داستانهای کوتاه فارسی- قرن 14
قیمت: 18000 ریال
شماره صفحه: 120 ص.