جمعیت مثل سیل از پله های ساختمان بالا می رفتند. لا به لای مردهایی با کت و شلوار تیره ی غربی و کیمونو، گیشاها با کیمونوهایی با رنگهای درخشان چون برگهای پاییز روی آب تیره ی رودخانه ایستاده بودند. یک بار دیگر، زندگی را دیدم که با تمام هیجانات شلوغی که می توانست داشته باشد از کنارم می گذشت. شتابزده خیابان را دویدم و به خیابانی پیچیدم که در امتداد رودخانه ی شیراکاوا بود، ولی در آنجا نیز مردها و گیشاها با زندگی هایی هدف دار در شتاب رفتن بودند. برای خواباندن درد این فکر به طرف رودخانه شیراکاوا پیچیدم، اما ظلم بود، حتی آب رودخانه هم با هدف پیش می رفت - به رودخانه ی کامو و سپس به خلیج اوزاکا و بعد به دریاهای داخلی می ریخت. به نظرم می رسید که در همه جا همان پیام در انتظارم است. به کنار دیوار سنگی کوتاهی در کنار رودخانه خزیدم و گریه را سر دادم. احساس می کردم جزیره ی متروکی در یک اقیانوس هستم، به طور یقین بدون گذشته، و بدون آینده. به زودی به جایی می رسیدم که فکر می کردم دیگر صدای بشری به گوشم نخواهد رسید - که ناگهان صدای مردی را شنیدم که می گفت:
" چی شده، امروز قشنگ تر از آن است که این قدر غمگین باشی."
عنوان کتاب: خاطرات یک گیشا
نویسنده: آرتور گلدن
مترجم: مریم بیات
ناشر: سخن
چاپ اول: 1380
موضوع: داستان های آمریکایی- قرن 20 م.
ژاپن- قرن 20- داستان
شماره صفحه: 640ص.