" وقتی مردم از تمرکز کردن روی رویاهایشان دست میکشند، آنان در راه پرپیچ و خم ذهنهایشان گم میشوند، با کمال تعجب در یک چرخه تکراری سرگردان میشوند. بنابراین وقتی زندگی رنگ می بازد، هیجان نیز میمیرد. تا جایی که شما در زندانی که خودتان ساختهاید به دام میافتید و به جای اینکه زندگی کنید، همواره به بیرون از آن چشم می دوزید."
مایا به آرامی سر تکان داد. او خیلی خوب میدانست که چقدر آنچه سوفی میگفت،حقیقت داشت. او روند زندگیاش را توصیف کرد.
سوفی با مهربانی گفته بود: " یک امتحانی بکن. میدانم که فکر میکنی کار احمقانهای است و در ابتدا احساس کودنها را خواهی داشت، اما هرگاه در زندگیات گیر کرده باشی، قلبت میتواند پاسخگوی تو باشد و راه را نشانت بدهد. اگر تو شهامت سوال کردن از قلبت را داشته باشی، من هم قول می دهم که جواب خواهی گرفت...
در یک جای خلوت بایست و کاملا ساکت شو. قلبت را تصور کن و آن را چیزی بیشتر از یک عضو در نظر بگیر. به جای آن،قلبت را به عنوان مرکز نیروی زندگیات و صدای آن را مانند نبض آفرینش و عشق در نظر بگیر. تصور کن که قلبت فانوس راهنمای شخصی تواست، اگر آن را روشن کنی، راه تو را روشن خواهد کرد و تو را به سوی زندگی رویاهایت هدایت خواهد کرد... همه ما با قلبهایی به دنیا آمدهایم که رویاها و آرزوهایمان را در سینه دارد. باید آنها را از منفی بافی های ذهن به دور نگه داریم. وقتی کودک هستیم همه روز به دنبال خواسته قلبیمان می رویم، بر اساس غریزه و شم زندگی میکنیم. اما یک روز از گوش دادن به قلبمان دست میکشیم و به جای آن به ذهنمان گوش فرا میدهیم."
عنوان کتاب: مرد، پول و شکلات
نویسنده: مِنا ون پراگ
مترجم: مهراوه فیروز
ناشر: نشر البرز
چاپ اول: 1390
موضوع: خودسازی / راه و رسم زندگی/ شادی
قیمت: 50000 ریال
شماره صفحه: 184 ص.
لینک ناشر: http://www.alborzpublication.com/bookdetail.aspx?ID=404
با تشکر از دوست خوبم مهسا که این کتاب را برای مطالعه به من امانت داد