امروز طولانیترین روز سال است. همان روزی که دنبالش بودم. چند روز آینده را به همراه خانواده و دوستانم در کلبهی قدیمی شکاری پدرم در خلیج میگذرانیم.
مدتی طول نمیکشد که گرمای آفتاب باعث میشود احساس خوابآلودگی کنم. به ساحل نگاه میکنم. درختان ساحل را کمی تار و دوتایی میبینم. متوجه شدهام وقتی این اتفاق برای بیناییام میافتد، کمی بعد میخوابم. همیشه این ترس در من وجود دارد که پس از این خواب نمیتوانم بیدار شوم.
امروز با خواب مبارزه میکنم. امروز میخواهم تکتک لحظهها را احساس کنم. پرتو گرم خورشید به صورتم تابیده است. باد میوزد، از میان موهای کوتاهم عبور میکند، مرا در آغوش میکشد و میخواهد با خود ببرد.
( صفحه 378)
...
شبها همچنان برایم ترسناک بود. شبهایی که به بلندی چهار یا پنج شب دنیای دیگر بود؛ دنیای مردم و خانههای گرم و جادههای خاکی. این شبها اجازهی بازگشت روز را تا شانزده ساعت نمیداد. اوضاع بدتر میشد. روزها همراه با من ضعیفتر و کوتاهتر شدهبود.
و در آن شبها. چه کار باید میکرد؟ هیچوقت برایش برنامهریزی نکردم. مینشستم و با آتش خودم را مشغول میکردم. به آن خیره میشدم و نگران تمام شدن ذخیرهی چوب و غذایم بودم. کاش سرگرمی داشتم. فهمیدم همین کسالت و ملالت سبب شده بود که پدرم خیاطی و منجوقدوزی یاد بگیرد.
( صفحه 300)
عنوان: از میان صنوبرهای سیاه
Through black spruce
نویسنده: جوزف بویدن
مترجم: محمد جوادی
ناشر: افراز
سال نشر: چاپ اول 1391
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 384 ص.
موضوع: داستانهای کانادایی- قرن 20 م.
قیمت: 166000 ریال