در پانزدهسالگی، آدم به زندگی فکر نمیکند. بیشتر دوست دارد بناهایی از حریر و ابریشم بسازد و بعد همهچیز را بسوزاند و روز بعد دوباره از نو شروع کند.
چهرهی عشق باید بر من سایه میانداخت و مرا از این شهر دور میکرد که به فروشگاه زنجیرهای تعطیل ورشکستهای شبیه بود با پنجرههای شکسته که جولانگاه گربههای ولگردی بود که در محلی آرام و خلوت به آن پناه میبردند. جایی دنگال پر از طبل و بشکه. عشق قطعا از آنجا سرچشمه نمیگرفت. از آن جادههای خاکآلود هم نمیآمد که مثل ساعت خاموشی زندان چراغهایش را خاموش میکردند.
عشق چهرهای مثل زمان، ترس یا مالیخولیا دارد. من هنوز با آن چهرهی خالی زندگی میکنم. درون خودم باوری را میپروراندم: روزگاری که عاشق باشم، چنان شوری برمیانگیزم که عشق من مرگ را محو میکند و جنون را میگستراند. اسیر آن خیال بودم اما نمیترسیدم که چهقدر عظیم و سرنوشتساز است.
آن چهرهی عریان و معصوم در ته یکی از مخمصههایم انتظار مرا میکشید. میدانستم چهطور صبر کنم. فکر عاشق شدن برایم کافی بود، مرا تسخیر میکرد و هرجا میرفتم همراه من بود. خوب این هم عشق.
( صفحه 151)
عنوان: با چشمان شرمگین
نویسنده: طاهربن جلون
ترجمه: اسدالله امرایی
ناشر: مروارید
سال نشر: چاپ اول 1381
شمارگان: 2200 نسخه
شماره صفحه: 320 ص.
موضوع: داستانهای فرانسه - قرن 20 م.
قیمت چاپ اول: 18000 ریال