با صدای نامطمئنی گفت: " نمیدونم تو اینجور مواقع چیکار باید کرد، دست داد، روبوسی کرد؟"
جولیا گفت: " منم نمیدانم."
" وقتی کناپ به من گفت برلینی، بدون اینکه بتونم بگم کجا میشه پیدات کرد، اول از همه فکر کردم با همهی خوابگاههای " خانهی جوانان" شهر تماس بگیرم، اما حالا واقعا تعدادشون زیاد شده، خب، فکر کردم، اگه یه کم شانس بیارم تو برمیگردی اینجا."
با لبخند کمرنگی گفت: " صدات همون صداست، یهکم بمتر شده."
یک قدم به سمت جولیا برداشت.
گفت: " گاهی زمان زود و گاهی هم خیلی بهکندی گذشت."
جولیا گفت: " گریه میکنی؟"
" نه، خاک تو چشمم رفته، تو چی؟"
" منم همینطور، احمقانهست، باد نمیآد."
توماس به او گفت: " پس چشمات رو ببند."
پارک را ترک کردند و از میدان عبور کردند. توماس او را به تراس یک کافه برد. پشت یک میز نشستند و مدت زمان طولانی بدون آنکه حرفی بزنند بههم نگاه کردند، قادر نبودند حرفی برای گفتن بههم پیدا کنند.
توماس صحبت را از سرگرفت: " جالبه که تغییر نکردی."
" چرا، مطمئن باش که در عرض بیست سال گذشته تغییر کردم. اگر صبح که از خواب بیدار میشم منو ببینی، متوجه میشی که سالهای زیادی گذشته."
" من احتیاجی بهش ندارم، من تکتک این سالها رو شمردم."
توماس پرسید: " کجای زندگیت هستی؟"
" تو برلین، پیش تو، همونقدر سردرگمام که بیست سال پیش."
" چرا به این سفر اومدی؟"
" آدرسی برای جوابدادن به نامهت نداشتم. بیست سال طول کشید تا نامهت به دستم برسه، دیگه به پست اعتماد ندارم."
(صفحه 314)
عنوان: حرف هایی که نگفتیم
نویسنده: مارک لِوی
مترجم: فائزه برقی علیائی
ناشر: افراز
سال نشر: چاپ اول 1392
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 360 ص.
موضوع: داستانهای فرانسه - قرن 21 م.
قیمت: 177000 ریال