" عرض کردم به نظر شما همه چیز به هم ربط داره؟"
آقای سین حیرتزده نگاهش کرد.
" منظورم اینه که الان من روزنامه خوندم، همین دیروز که من و شما سر کار و زندگیمون بودیم و مثل همیشه زندگی میکردیم، هزار جور اتفاق عجیب و تعیین کننده در دنیا افتاده. یکیش همین انتخابات خودمون دیگه. حالا امروز هم که بنده این جا در خدمت شما هستم، تا همین الانش خدا میدونه چهقدر اتفاق عجیب در دنیا افتاده. به نظر شما اینها همه به هم ربط دارند؟ منظورم اینه که هر اتفاق که در جایی از دنیا میافته بر اتفاقهای جای دیگری اون طرف دنیا تاثیر داره؟"
" والا چه عرض کنم." آقای سین از سربرگرداندن مثل سگ پشیمان بود. فهمید گیر یکی از آن خُل وضعهای بیکار افتاده که دربهدر دنبال گوشِ مفت هستند، و به این سادگیها خلاصی از دستشان ممکن نیست. تنها راهحل کممحلی بود، باید طوری برخورد میکرد انگار تکه سنگی کنارش نشسته است. دوباره سر برگرداند و به بیرون خیره شد. آقای صاد ادامه داد: " میدونی دوست عزیز، من فکر میکنم همهی اینها بههم ربط دارند. بالاخره روزی تاثیرشون در زندگیمون معلوم میشه. یعنی فکر میکنم حتا همین عوض شدن رئیس جمهور پرو هم ممکنه زندگیمون رو عوض کنه."
" چرا؟" آقای سین سوال را پرسیده بود تا جلو خنده اش را بگیرد. از فکر اینکه انتخابات پرو در زندگیاش تاثیر بگذارد خندهاش گرفت، و برای اینکه توجه مرد را منحرف و فکرش را مشغول چیز دیگری کند، بحث را ادامه داد تا راحتتر زیر لب بخندد. نتوانسته بود مثل تکه سنگ با او رفتار کند، و حالا باید به حرفهایش گوش میداد.
" برای اینکه قبلا اتفاق افتاده عزیز ِ من. نمونههاش در زندگی همهی ما هست، لازم نیست جای دور بری. برادر من الان در کانادا زندگی میکنه. میدونی چرا؟ چون صدام به کویت حمله کرد. ما بچهی اهواز هستیم، برادر من در تمام عمرش، حتا زمانی هم که جنگ شد، از مسجد سلیمان اونورتر نرفتهبود، اصلا نمیدونست کانادا کجای نقشه هست. به فکرش هم نمیرسید روزی در تهران یا هر گور دیگهای بیرون از اهواز زندگی کنه. صدام به کویت حمله کرد و کویتیها آواره شدند، تعداد زیادیشون سر از اهواز درآوردند، صحنهی عجیبی بود. یک مشت آدم ِ گشنهی جنگزده که شبها در پارک میخوابیدند، و روزها با ماشینهای آخرین مدلشون چشمهای ما رو از حدقه درمیآوردند. اونهاشون که اجتماعیتر و زرنگتر بودند، کمکم با مردم جوشیدند و تا آخر جنگ نگذاشتند بهشون بد بگذره، حتا بعضیشون موندگار شدند. یکیشون عاشق دخترِ برادر من شد، ازدواج کردند، و بعد که اوضاع آروم شد برادرم رو با خانوادهش به کویت، و از اونجا به کانادا برد. عکسهاش رو که میفرسته باورم نمیشه، همیشه به این فکر میافتم که اگر صدام به کویت حمله نمیکرد، مصطفای خودمون، بچه عامری، کی میتونست با شلوارک کنار ساحل بایسته و وسط زنهای مایوپوش عکس بگیره؟ کجا امکان داشت وسط زمین تنیس، راکت به دست، دست دور گردن دختر خارجی بندازه و جلو ِ دوربین نیشش رو چند متر باز کنه؟"
آقای سین با خودش اعتراف کرد که توجهش به بحث جلب شده.
عنوان: چرخ دندهها
نویسنده: امیر احمدیآریان
ناشر: چشمه
سال نشر: چاپ اول 1388- چاپ دوم 1389
صفحه: 99 ص.
شمارگان: 1200 نسخه
قیمت چاپ دوم: 23000 ریال
موضوع: داستانهای فارسی- قرن 14