منجم پیر گفته بود که شمعی بگیرید و در محل خلوتی روشنش کنید. اگر شمع تا نیمه سوخت، به این معناست که تو کشتهشدهای و اگر شمع تا آخر سوخت یعنی که زندهای و پس از آن کار و بار مادرکلان شمع بود و شمع ... شمع میخرید. به زیرخانهی خلوت و تاریک حویلی میبرد. شمعها را یکی پی دیگری روشن میکرد. هر روز، هر شب، هر وقت که دلش تنگ میشد؛ میرفت، شمعی را روشن میکرد و منتظر میماند ... اما همیشه شمعها تا آخر میسوختند.
×××
دلم نمیشد به آن چیزهایی بپیچم که دیگران پیچیدهاند. همیشه به جست و جوی درخششی بودم، به جست و جوی درخششی که زندگیام را از تیرگی، کرختی و بیهودگی برهاند.
خوب، من هم در زندگی به چیزی دلبسته بودم. به چیزی عادت کرده بود. به چیزی عادت کردهبودم، مثل دیگر آدمها شاید همین عادت کوچک رابطهی مرا با دنیای بیرونیام قایم کرده بود و به اینگونه، شامل دایرهی آدمهای محیطی میشدم که در آن زندگی میکردم.
×××
خودش را از نزدیک ندیده بودم، نمیخواستم ببینم. نمیدانم چرا؟ همیشه سایهاش را میدیدم و خوش میشدم. تماشای سایهاش حالتی برایم میبخشید که مرموز و گنگ و خوشآیند بود. از این حالت نوعی دلخوشی عجیب در من پیدا میشد. هیچ وقت آرزوی دیدار او را از نزدیک نداشتم. فکر میکردم اگر او را ببینم این خوشبختی کوچکم، این دلبستگی مرموز و خوشآیندم را از دست خواهم داد.
آسیه را میدیدم، خودش را نمیدیدم. سایهاش را میدیدم. از دیدن خودش هراس داشتم. نمیخواستم از نزدیک ببینمش. آسیه گاهی موهایش را شانه میزد، گاهی خمیازه میکشید و گاهی میآمد پشت کلکین مینشست و به فکر فرو میرفت. به خیالم میشد که او هم مانند من منتظر رسیدن به درخششی است که زندگیاش را از کرختی و بیهودگی برهاند.
عنوان: شمعها تا آخر میسوزند
نویسنده: عبدالقادر مرادی
ناشر: آتنا
سال نشر: چاپ اول 1384
صفحه: 159 ص.
شمارگان: 1000 نسخه
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14
قیمت: 30000 ریال
مندرجات: شمعها تا آخر میسوزند/ گلهای سندی خامکدوزی/ تلخاب/ سربریده/ صدایی از خاکستر/ آخرین خواب/ موم و آفتاب/ نان و تفنگ/ چشمهای کیمیا/ عزیزم! خداحافظ ...!