بهار بود
چگونه آغاز شده بود
چه چیزی آشکار کرده است
حواشی زندگی ما را؟
کدام واقعه شگرف
داس ماه را چنین زود
به کار انداخته
تا خون هم را بریزیم؟
چه کار کرده بودم!
دور از دسترس
در خشم روح عاصی تو
شاید من چیزی را درنیافته باشم
بچه ها دویدند درون ماشین
و تو پا بر پدال گاز فشار دادی
یقینا ما تصمیم داشتیم
به گردش برویم
جایی کنار ساحل
یک اکتشاف بود رانندگی با تو
آن چه به یاد می آورم
این اندیشه است: آن زن کاری ابلهانه می کند
من در را می کشم و باز می کنم
و خود را کنار تو می اندازم
بعد به سمت غرب می رویم. غرب
در جاده های کورنیش
ترک مخاصمه ای نیم بند به یادم می آید
وقتی خیره شدی با آن صلابت
به غرش رعدی دور
جدلی از آن سو
من فقط حرمت همراهی با تو را نگه داشتم
بچه ها را آوردم
منتظر ماندم تا به طبیعت برگردی
می خواستیم ساحل را پیدا کنیم
تو به خست ما انگلیسی ها
خشم گرفتی
که همه راه های دریا را بسته ایم
دریا را از جاده و از دشت
محصور کرده ایم
به آن جا که رسیدی
حاشیه های کثیف ساحل انگلیسی ها را
تحقیر کردی
آن روز، روز عصبانیت تو بود
روی نقشه گشتم
تا از میان مزرعه ها و مراتع خصوصی
راهی به ساحل بیابم
سرانجام شاهراهی یافتم
روزی تازه بود در ماه مه
از جایی غذا خریدم
از مزرعه ای گذشتیم
به چشم اندازی باز رسیدیم
چشمه ای جوشان و نسیم دریا
صخره ای پوشیده از علف
خار بوته ها را کنده بودند، جایی یافتیم
آشیانه خالی عقابی، درست نزدیک فراز صخره
در نظرم عالی بود، آنجا برای هواخوری بچه ها
اخم آلمانی ات به لبه کلاهخودی می مانست
که تعبیر نمی کرد خود را
درمانده و مغبون نشستم
مگسی بودم بیرون از چارچوب پنجره
در نمایش خانگی خود
حاضر نبودی آن جا دراز بکشی
از تن پروری خوشت نمی آمد
آن جا سکوی خشک اقیانوس نبود
به ناچار دور شدی و رفتی
و من مثل سگی به دنبالت افتادم
در تمام طول دشت بر فراز صخره ها
در جنگل بادخورده بلوط
و تله ای یافتم
برق سیم مسی و بند قهوه ای رنگش
حکایت از ترفند تلخ انسان داشت
تازه کار گذاشته بودند
بدون هیچ حرفی آن را پاره کردی
و در میان درخت ها انداختی
مات و مبهوت ماندم
با ایمان به خدایان کشورم
دیدم حرمت تله ای را که شکستی
تو دستان آلوده ای را دیدی آغشته به خون
که بر جام آبی حلقه زده
من فقر روستایی را دیدم
که پشیزی پس انداز می کرد تا
بادیه روز یکشنبه اش را پر کند
تو چشم هایی را دیدی
که بی گناه از حدقه ها بیرون زده
من آئین مقدس باستانی را دیدم
تو تله از پی تله دیدی
و به راه افتادی
آن ها را یکی یکی از بُن کندی
و میان جنگل پرتاب کردی
تو را دیدم
که نهال های تازه و با ارزش را
میراث مرا
امتیازی که دشوار به دست آمده است
از زمین و زمان می کندی
و فریاد می زدی: " قاتل ها"
از خشم می گریستی
اما سودی به حال خرگوش ها نداشت
جایی افتاده بودی از پا
و نفس نفس می زدی
جایی که نمی یافتمت
یا صدایت را نمی شنیدم
آن را درک نمی کردم
از آن تله ها
چیزی گرفته بودی
آیا چیزی در من یافته بودی
که هراس آور و ناشناخته برای خودم باشد
آیا یاس تو بود
و فریاد شکنجه هایت یا
ضمیر از نفس افتاده ات بود و خفه می شد
هر چه بود
آن انگشت های حساس حساس ات
انگشت های شعرت گرد آن حلقه می زد
و آن را زنده می کرد
آن شعرها چون حلقه های دود
لطیف و نرم بر می خاست
از انگشت های تو
××××
عنوان کتاب: عاشقانه هایی برای سیلویا پلات (نامه های میلاد)
شاعر : تد هیوز
مترجمین: اسدالله امرایی و سایر محمدی
ناشر: نگاه
چاپ اول: 1379
شمارگان: 3000 نسخه