Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم

$
0
0

رسیدم آتشگاه. تنها روی صخره نشستم، زیر آفتاب، رخ به رخ آتشکده که میان آسمان آبی و کوه ها پناه گرفته بود. خواستم جای بچه ها را خالی کنم، اما نبود؛ جای هیچ کدامشان خالی نبود. خودم باید باشم، تنها؛ که آمدم تا این جا.

...

مینی بوس نرسیده به ما نگه داشت. زن ساکش را برداشت تا سوار شود. به ساعتم نگاه کردم. کسی نمی آمد، از هیچ سمتی. زن سوار شد و من داخل مینی بوس را نگاه کردم که اگر بچه ها آمده بودند، برای همه مان جا داشت و یکهو از میان چارچوب پنجره ی آبی مینی بوس یک کلاه آفتابی قرمز دیدم. کلاه پیرمردی که مثل من می رفت کوه، تنها. تند کوله ام را برداشتم و به طرف در دویدم. پیرمرد کوله داشت و یک قلاب بزرگ ماهی گیری که کنار پایش گذاشته بود. گفتم: اگه برین جلوتر مواظب قلاب تون هستم.

ها، نه، برو تو بشین دختر جان!

و خودش دوباره سر جایش نشست. دو ساعت راه را وقت داشتم هر چند تا فیگور که بخواهم رویش امتحان کنم. شغل های خوب و مدل بالا را با چهره اش تطبیق بدهم. مثلا مهندس که شده رفته آن طرف، زبان یاد گرفته و برای کار برگشته، توی قسمت های مختلف بوده تا رسیده به مدیریت شرکت، بیشتر باید تولیدی و صنعتی بوده باشد، البته نه تا جایی که برسد به کارخانه داری، می خورد ... مینی بوس زور می زد و سربالایی ها را جا می گذاشت. سرم به پشت صندلی بود و بدم نمی آمد چشم هایم را ببندم و باز ردیف درختان کنار جاده در من بگذرند و تماشا کنم. دیگر نمی خواستم حتا فکر کنم که ممکن است کسی آمده باشد باغ شاه. از خودم دلخور بودم که این همه خیال کردم همه شان باید باشند تا خوش بگذرد و اگر نیایند ... حالا نیامده اند و من نشسته ام کنار پیرمردی که قشنگ ترین کلاه آفتابی دنیا را دارد و می روم آتشگاه.

عنوان کتاب: حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم

نویسنده: عطیه راد

ناشر: چشمه

چاپ اول: 1390

شمارگان: 1500 نسخه

موضوع: داستان‌های کوتاه فارسی- قرن 14

قیمت: 28000 ریال


Viewing all articles
Browse latest Browse all 549

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>