Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

راهنمای دوست داشتنی بودن به روش آدری هپبورن

$
0
0

 

زندگی ام طبق قاعده و فرمول خاصی نیست. بخشی از آن غریزی است و احساسات معمول بخش دیگری از آن را تشکیل می دهد. منطق هم در زندگی ام وجود دارد، منطقی که مثل خیلی چیزهای دیگر خوب است. من در طول زندگی ام از افراد و چیزهای مختلفی منطق آموخته ام و انگار این افکار در من جذب شده اند: از مادرم، معلم باله ام، مجله ی ووگ، قوانین زندگی، سلامتی و طبیعت چیزهای زیادی یاد گرفته ام.

...

مهم ترین چیز این است که از زندگی خود لذت ببرید و شاد باشید. همه اش همین است.

...

یک روز را انتخاب کن. تا آن جا که می توانی ازش لذت ببر. روزها هم مثل آدم ها می آیند و می روند ... فکر می کنم گذشته کمکم کرده قدر حالا را بدانم و نمی خواهم یک لحظه اش را به خاطر نگرانی آینده از دست بدهم.

نمی گویم برای یک روز زندگی کن؛ این خیلی ماتریالیستی می شود. اما از داشته های هر روزت استفاده کن. من متوجه شده ام که خیلی از ما فقط در سطح زندگی می کنیم و نمی دانیم زنده بودن خودش بزرگ ترین نعمت است.

...

از میان نا امیدی های بزرگ زندگی، خیلی بیشتر از آن چه فکرش را می کردم به دست آورده ام ... بیشتر از آن چه امیدش را داشتم. اکثر این اتفاقات خوب هم وقتی پیش آمدند که دنبال شان نرفته بودم.

...

چیزی که درد دارد این است که نزدیک مرگت به گذشته نگاه کنی و فقط بدی ها و فرصت های از دست رفته را ببینی، یا این که فکر کنی چه می شد اگر این طوری نمی شد.

...

اگر می خواهید وارد مباحث روان شناسی بشوید، می توانید بگویید این تصمیم گیری های قاطعم از احساس نبود امنیت و حقارت ناشی می شود. نمی توانستم با این احساسات بجنگم. تنها کاری که ازم بر می آیمد این بود که واقع گرا باشم و پاهایم را روی زمین بگذارم و با انگیزیه و انرژی به جلو حرکت کنم.

...

همه ما کودکانی هستیم که بزرگ شده ایم. زندگی مان از کودکی و بزرگ سالی در کنار هم تشکیل شده است. پس هر کسی باید در جست و جوی چیزی که دوست داشته و واقعی بوده به گذشته برگردد.

...

بزرگ ترین پیروزی زندگی ام این بوده که توانستم با خودم زندگی کنم و کمبودهای خودم و دیگران را بپذیرم. از آن چه دوست دارم باشم خیلی دورم، اما بالاخره به این نتیجه رسیده ام که آن قدرها هم بد نیستم.

...

فکر می کنم بیشتر زن ها برای مردان زندگی شان لباس می پوشند.

...

باید به خودت به صورت عینی نگاه و خودت را مثل یک دستگاه آنالیز کنی. باید با خودت کاملاً صادق باشی و با نقص هایت رو به رو شوی. سعی نکن نقص هایت را پنهان کنی. در عوض، تلاش کن چیز دیگری را رشد بدهی.

به نظر من، تا هر زنی به خودشناسی نرسد، نمی تواند استایل شخصی خودش را به دست بیاورد.

...

لبخند تو همه اش به گل هایی که انتخاب می کنی و به موزیکی که پخش می کنی بستگی دارد. می خواهم شاداب و سرزنده باشم و در این دنیای پر از مشکل پناهگاهی داشته باشم.

...

تغییر دنیا کاری ناممکن به نظر می رسد، و یک نفری نمی توان کاری از پیش برد. تنها زمانی که هر کدام مان متعهد شویم قدمی برای اصلاح امور برداریم می توانیم دنیا را تغییر دهیم.

...

تا دنیا دنیا بوده، تاعدالتی هم وجود داشته. اما این دنیای ما می تواند با کوچک تر شدن ما را بیشتر به هم نزدیک کند. هیچ شکی نیست که تعهد اخلاقی ما ایجاب می کند آن ها که بیشتر دارند به آن ها که چیزی ندارند ببخشند.

بچه ها مهم ترین منبع حیات ما و امیدمان به آینده اند. ما نه تنها باید به آن ها کمک کنیم از شکننده ترین دوران حیات شان در اول زندگی شان به سلامتی بگذرند، بلکه باید تلاش کنیم دنیا را از سوء استفاده های احساسی، اجتماعی و فیزیکی پاک کنیم. تصور جهانی بدون تنش و خشونت ناممکن است، اما می توانیم ناممکن را ممکن کنیم. همه اش به ما بستگی دارد.

...

سرشار از خشم نسبت به خودمان هستم. من به گناه جمعی باور ندارم؛ چیزی که به آن باور دارم مسئولیت جمعی است.

 

 

عنوان:راهنمای دوست داشتنی بودن به روش آدری هپبورن

نویسنده:ملیسا هلسترن

مترجم:یاسمن رضایی

ناشر:انتشارات ملیکان

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 220 ص.

موضوع:هپبورن، آدری، 1929-1993 م. -- جملات قصار

قیمت: 250000 ریال

 

 


اژدهاکُشان

$
0
0

 

نسترنه پایش را از باغستان بیرون نگذاشته بود که فکر کرد سه کوه آن طرف تر باران تمام بشود، رنگین کمان در می آید.

چوب می زد لای چپر بین راه که نکند بز، سر به خوردن، همان جاها مانده باشد اما فکرش سه کوه آن طرف تر بود که بعد ِ بارندگی به آنجا می رسید؛ به کوه آله منگ درآیو.

میلکی ها می گویند " هر کی بتانه وقت کمان بستن آله منگ، از زیرش رد بشه، به نرسیده هاش می رسه."

خیلی سال نبود که فکر می کرد یک روزی با جوانی که نمی دانست کی هست، دست بچه هایش را خواهد گرفت و تنها خانه پایین محله شلوغ می شود، اما نه مردی قسمتش شده بود و نه پدر و مادرش مانده بودند.

( صفحه 26)

 

باران یک ریز و مدام می آمد. سرخه کوه را هم رد کرد. با خودش فکر کرد:

- سنگه کوه و سرخه کوه ره رد بکردم، حالا مانده آله منگ درآیو.

باران که تمام می شد، آله منگ از آنجا، کمان می بست و هفت رنگش را مثال النگو، نشان میلکی ها می داد. نصف النگو توی کوه بود و نصف رنگی اش به دیدار می آمد.

نشست. سیخک های باران می رفت توی سرش و از چانه اش در می آمد. فکر کرد حالا این همه راه هم آمده، باران هم بند بیاید، آله منگ هم بزند، بتواند رد بشود، که چی؟

( صفحه 30)

 

***

 

عنوان:اژدهاکُشان

نویسنده:یوسف علیخانی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1388 - چاپ پنجم 1390

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 176 ص.

موضوع:داستان های کوتاه فارسی- قرن 14

قیمت: 35000 ریال

عناوین داستان ها:قشابل/ نسترنه/ دیولنگه و کوکبه/ گورچال/ اژدهاکشان/ ملخ های میلک/ شول و شیون/ سیا مرگ و میر/ اوشانان/ تعارفی/ کل گاو/ آه دود/ الله بداشت سفیانی/ آب میلک سنگین است/ ظلمات

 

کافه فراموشی

$
0
0

 

بعضی دوستان مدام از وظیفه سنگین ادبیات و نویسندگان در دنیای امروز می گویند. اما من معتقدم وضعیت جدیدی که با آن روبه رو هستیم وظیفه نویسنده را سنگین تر نکرده، بلکه فقط موقعیتش را پیچیده تر نموده است. نویسنده باید رها باشد و به اینکه با نوشته اش موجی ایجاد کند و حتی زندگی خودش را دگرگون کند نیندیشد و در دنیای پر از فشار و محدودیت امروز، با این تصورات، حصار دیگری در ذهنش ایجاد نکند ... من نویسنده امروز را در مقامی نمی بینم که دردهای جهان را درمان کند اما این حق را دارد که دردهای جهان را بگوید. او نباید ناظری بی تفاوت باشد. شاید او به خاطر عجز از اقدام و عمل، به نوشتن روی آورده اما حالا که به نوشتن پناه آورده باید برای مردم کاری کند و انتقام آن ها را بگیرد. دردها و رنج ها، جهان ما را زیر سیطره برده است. این دردها تنهایی نوجوانی میان شعله های جنگ در خاورمیانه است. این دردها بغض زنان سرخپوست در جای دوری در آمریکای جنوبی است. ویرانی مادری فقیر در شرق آفریقاست. و این دردها شاید ناتوانی من در رساندن پاره ای نان یا یاز نگهداشتن گلوله ای از حرکت باشد... ما باید روی قلب تمام مجسمه های کودکان یک نقطه قرمز بگذاریم تا هر لحظه به یادمان بیاورد که در جایی از جهان کودکی دارد به ضرب گلوله از پای در می آید... یاد جمله ای از فرناندو پسوا می افتم که می گوید: " ادبیات مثل همه هنرها اعتراف ساده ای ست به ناکافی بودن زندگی."

 

( از مقدمه کتاب به قلم لوکلزیو برنده نوبل ادبیات2008)

...

 

اما آنچه بارقه های امید را در دل بیماران مناتیکی ایجاد کرده، نتایجی است که از تحقیقات یک جامعه شناس روسی بدست آمده است. "امانوئل واستکف" جامعه شناس برجسته ی روسی و صاحب کتاب معروف "ریشه های واپس زدگی در جوامع نیمه مضمحل" در تحقیقاتی که به همراه 14 عضور برجسته ی آکادمی جامعه شناسی مسکو انجام داد به این نتیجه دست یافت که بین مقادیر گسترش این بیماری در کشورهای مختلف از یک سو و میزان دموکراسی در کشورهای مربوطه از سوی دیگر، ارتباط معناداری وجود دارد. " واستکف" این تحقیقات را زمانی شروع کرد که از یک سفر سه ماهه ی مطالعاتی که به موضوع "شناسایی شاخص های ارتقا و رشد آموزش و پرورش چین" اختصاص داشت به کشورش بر می گشت. او در سفر چین متوجه شد که این کشور علی رغم جمعیت بسیار زیاد، دارای تعداد مبتلایان اندکی به این نوع بیماری خطرناک می باشد. تعدادی کمتر از 100 نفر که آن ها نیز عموما یا از کشورهای دیگر به چین آمده اند و یا اینکه دارای تابعیت های دوگانه هستند.

"واستکف و همکاران" در تحقیقات خود نشان دادند که رشد بیماری مناتیک در جوامعی که دارای نوعی دموکراسی انتخاباتی هستند به حالت غیرقابل کنترلی درآمده، در حالیکه در کشورهایی که رای گیری در آن ها برگزار نمی شود و یا این امر در موارد بسیار بسیار نادر و تنها برای درخواست حزب حاکم جهت ادامه ی زمامداری صورت می پذیرد، عملا مناتیک یک بیماری غیر شایع و یا کاملاً ریشه کن شده است.

...

واستکف فرضیه خود را اینگونه بیان می کند که اکثریت قریب به اتفاق مردم در هنگام رای دادن و امضا کردن یا قرار دادن اثر انگشت بر روی مدارک رای گیری، از دست راست خود استفاده می کنند. به علاوه عموم مردم هنگام انداختن رای، آن را با دست راست به صندوق می اندازند. این امر با توجه به حس خوبی که فرد از مشارکت پیدا می کند موجب می گردد که دست راست در مقام و مرتبه ای بالاتر قرار گیرد. از طرفی سلول های دست چپ به علت عدم حضور در فرایند رای دادن، بعضا دچار مرگ و یا عوارض ناخوشایند دیگری می شوند که زمینه ی آسیب پذیری در برابر بیماری ها را بیشتر می کند.

...

او زمان دقیقی را برای نتیجه دهی تحقیقات و مطالعات خود اعلام نکرده اما امیدوار است با به ثمر رسیدن تحقیقاتش و چاره اندیشی دولتمردان کشورهای مختلف برای این موضوع، بتواند کمکی هر چند ناچیز به رهایی نسل های آینده ی بشر از بلایای بیماری مناتیک داشته باشد.

 ( گزیده هایی از داستان کوتاه مناتیک)

 

 

***

 

عنوان:کافه فراموشی

نویسنده:مرتضی بخشایش

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 جلد

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های کوتاه فارسی-- قرن 14

قیمت: 70000 ریال

عناوین داستان ها:یادداشت لوکلزیو/ دفترچه ی سیاه/ کافه فراموشی/ مِرونا/ احترام به آسمان ها/ پاییزِ نوامبر/ خانه ی پدربزرگ/ مِناتیک

لینک سایت ناشر:http://www.ketabekoolehposhti.com/

 

عاشقی با حال و هوای پشه های لهیده

$
0
0

 

بیست سال تمام به خودم گُل زدم و با هر کدام، از آن چیزی که در ابتدا از نوشتن می خواستم، دور شدم. حالا که فکرش را می کنم در این سال ها پینوکیویی بودم که به خر تبدیل شده بود و چون توی سیرک برایش دست می زدند دیگر دوست نداشت آدم شود.

( صفحه 13)

 

این زن مرا یاد زن های زیادی می انداخت. این زیبایی اش. این حالتش. زن هایی که آن سال های دور باهاشان زندگی کرده بودم و شور و عشقم را صرفشان کرده بودم. زن های رمان های کلاسیک. زنی بود که می شد تمام زن های محبوب آن رمان ها را در هر سن و ظاهر متفاوتی که بودند، باهاش تصور کرد. هم ماریای صبور و غمخوار جنگ و صلح را می دیدم، هم ناستازیای زیبا و ناآرام ابله را. هم ناستانکای تنها و درمانده شب های روشن و هم سونیای دردمند و همراه جنایت و مکافات. هم کاترین لاغر و رنگ پریده ژرمینال را، هم رمدیوس زیبا و همیشه عریان صد سال تنهایی را.

( صفحه 20)

با خودم گفتم چقدر خوب است که سال های سال طول می کشد تا آدم به چنین درکی از زندگی برسد. چقدر خوب است که این دختربچه حالا حالاها وقت دارد تا رویا ببافد و خوش باشد.

( صفحه 28)

اصلاً آیا این همه افسانه و رویا معنی اش این نبود که آدم ها از همان هزاران سال قبل متوجه تنهاییشان شده اند و بعد با ساختن این افسانه ها خواسته اند زندگی را برای خودشان راحت تر کنند؟ ... یعنی چون الان زندگی ظاهراً راحت تر بود یا چه می دانم آن مشکلات گذشته ها را ندارد، آدم ها این قدر از افسانه و رویا فاصله گرفته اند؟ اما من فکر می کنم آدم ها الان خیلی تنها تر از قبل شده اند و بیش تر به این چیزها احتیاج دارند.

( صفحه 35)

 

 

عنوان:عاشقی با حال و هوای پشه های لهیده

نویسنده:حمید اباذری

ناشر:انتشارات هیلا ( ققنوس)

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 770 نسخه

شماره صفحه: 120 ص.

موضوع:داستان های کوتاه فارسی-- قرن 14

قیمت: 60000 ریال

عنوان داستان ها:آنا/ تکیه ام سال هاست به کُنار است/ بزک یا خودآرایی؛ یا واژه بسته بودن چه حال و هوایی دارد؟ / حافظه اول؛ حافظه دوم/ سونات اُرس/ شطحیات عاشقانه مستعدترین مجرد قرن/ عاشقی با حال و هوای پشه های لهیده/ کودکانه

عشق در زمان وبا

$
0
0

 

اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسان تر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آن ها آسان تر شود ولی تنها چیزی که یاد گرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می آید که دیگر خیلی دیر شده است.

(صفحه 48)

 ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می کرد. سایه ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.

(صفحه 56)

در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می برد تا آن نخ ها پاره نشوند چون می ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.

(صفحه 72)

مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.

( صفحه 91)

تا جوان هستی سعی کن تا جایی که می توانی رنج عشق را بچشی. چون این طور چیزها تا آخر عمر نمی ماند.

(صفحه 106)

فلورنتینو آریثا بدون این که به خود رحم کند هر شب نامه می نوشت. نامه ای پس از نامه دیگر در دود چراغ روغن نخل سوز در پستوی مغازه خرازی، و هر چه سعی می کرد نامه هایش بیش تر به مجموعه اشعار شعرای مورد علاقه اش در کتابخانه ملی که در همان زمان به هشتاد جلد می رسیدند، شباهت پیدا کنند، نامه ها طولانی تر و دیوانه وارتر می شدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفته رفته نگران سلامتی او می شد. وقتی از اتاق خواب صدای بانگ اولین خروس ها را می شنید به طرف او فریاد می کشید: " داری عقلت را از دست می دهی، مغزت معیوب می شود، هیچ زنی در عالم وجود ندارد که لیاقت این همه عشق را داشته باشد.

(صفحه 118)

کتاب خواندن برایش عادتی شد سیری ناپذیر. از وقتی مادرش به او سواد خواندن و نوشتن آموخته بود برایش کتاب های مصوری از آثار نویسندگان شمال اروپا می خرید. کتاب هایی که به عنوان قصه یاداستان های ویژه نوجوانان فروخته می شدند، ولی در واقع کتاب هایی بودند بسیار منحرف کننده با داستان هایی بس خشن که به سن و سال خواننده توجهی نداشت.

در پنج سالگی قطعاتی از آن کتاب ها را حفظ کرده بود و در کلاس درس یا در محافل ادبی مدرسه دکلمه می کرد. آن کتاب ها، به رغم آن همه آشنایی با آن ها، هنوز در نظرش مخوف و ترسناک جلوه می کردند، ترسی که شدت هم گرفته بود. بعد متوجه شعر شد و این به آن می ماند که در وسط بیابانی برهوت به واحه ای سبز و خرم پا گذاشته باشد. در همان سنین بلوغ، تمام کتاب ها را به محض انتشار می خواند. کتاب ها را مادرش از کتابفروشی های دست دوم می خرید. ناشر آن کتاب ها به عموم مخاطبانش نظر داشت و هر نوع کتابی را چاپ می کرد؛ از هومر گرفته تا آثار بی ارزش شعرای محلی. ولی برای او اهمیتی نداشت. به هر حال کتاب های تازه منتشر شده را می خواند، هر چه بود، بود. انگار سرنوشت بود که به او فرمان می داد. در طی سال های سال کتاب خوانی، هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد. تنها چیزی را که درک کرد این بود که نظم را به نثر ترجیح می داد و بین اشعار هم اشعار عاشقانه را بیش تر دوست داشت. پس از دو مرتبه خواندن آن ها، خودبخود اشعار را حفظ می شد. اشعار قافیه دار و غم انگیز را زودتر یاد می گرفت.

(صفحه127)

 

***

 

عنوان:عشق درزمان وبا

نویسنده:گابریل گارسیا مارکز

مترجم:بهمن فرزانه

ناشر:انتشارات ققنوس

سال نشر:چاپ اول 1385- چاپ هشتم 1393

شماره صفحه: 542 ص.

موضوع:داستان های کلمبیایی- قرن 20 م.

قیمت: 310000 ریال

 

داستایفسکی و آنا

$
0
0

 

وقتی در پاییز 1845 رمان منتشر شد او به برادرش نوشت:

" راستش، برادر، هرگز فکر نمی کردم که شهرتم تا به این حد برسد. عزت و احترام مردم فوق العاده است و همگی کنجکاوی شدیدی در موردم دارند ... طوری به من نگاه می کنند که گویی من نوعی اعجوبه ام. محال است دهانم را بازکنم و سخنانم در اینجا و آنجا و همه جا تکرار نگردد؛ داستایفسکی این را گفت ... داستایفسکی خیال دارد آن کار را بکند ... صراحتاً بگویم که فعلا شهرتم مایه وجد و شعف من است."

( صفحه 13)

گزارش های معدودی از چهار سال زندان و اعمال شاقه او در قلعه نظامی امسک باقی مانده است. کتاب یادداشت های خانه مردگان او که بین سالهای 1861 و 1862 نوشته شده است مفصل ترین گزارشی است که ما در دست داریم.

او بعدها نوشت: " آن چهار سال را دورانی به حساب می آورم که مرا زنده به گور کرده بودند. ... دوران عذابی پایان ناپذیر و وصف ناپذیر ... " در تمامی آن چهار سال او زنجیر به پا داشت. امپراطور با درخواست برداشتن آن قبل از وقت مقرر مخالفت می کرد. برای داستایفسکی نویسنده آن چهار سال مکتب حیاتی بود که او را با اعماق هستی آشنا می ساخت - اعماقی که حتی به فکر او هم خطور نمی کرد.

اعتقاد عمومی بر این است که تفسیر روحی و تحول عقیدتی داستایفسکی در دوران محبس و اعماق شاقه آغاز گشته است.

( صفحه 24)

داستایفسکی ناچار بود به ادبیات رجعت کند. او ناچار به رجعت به ادبیاتی بود که طی غیبت ده ساله اش ساکن و بی حرکتی باقی نمانده بود. گوگول مرده بود. قدر و منزلت نویسندگانی چون نکراسف و تورگنیف و سالتیکف و گانچاروف و گریگورویچ که زمانی نویسندگی را با داستایفسکی آغاز کرده بودند اکنون به طور بی قیاسی بالا رفته بود. ستاره تولستوی طلوع می کرد و هر لحظه درخشش بیشتری می یافت.

هیچ یک از نویسندگان یاد شده ناچار نبود که همچون داستایفسکی آغازی دوباره داشته باشد. هیچ یک از آنها از دنیای فراموشی و نسیان برنمی گشت و نامش را تثبیت نمی کرد.

بازگشت به نوشتن پس از دوران محبس تلاش بطئی و مشکلی را از داستایفسکی می طلبید.

( صفحه 26)

زنش در پانزدهم آوریل از دنیا رفت و او در شانزدهم همان ماه در دفتر یادداشتش نوشت: " جسد ماشا در تمام این مدت روی میز قرار داشته است. آیا من دوباره او را خواهم دید؟ دوست داشتن همسایه ات چون خود، آن طور که مسیح تعلیم می دهد، غیرممکن است. در این دنیا فرد در بند فردیت خود است و منیت او مانع کار ... و بنابراین انسان برای کسی در رسیدن به این کمال مطلوبی تلاش می کند که برخلاف فطرت او است. وقتی کسی در رسیدن به این کمال مطلوب شکست بخورد یا به عبارت اخری قادر نباشد که منیتش را در راه عشق به مردم یا انسانی دیگر ( مثل من و ماشا) قربانی کند چنین فردی روحاً عذاب می کشد و این حالتش را گناه می خواند. پس انسان باید همواره این احساس عذاب را داشته باشد و آن را با لذت آسمانی قربانی کردن منیت خود تعدیل بخشد..."

( صفحه 32)

میخائیل باختین، فیلسوفی جدید و برجسته، نوشت: " داستایفسکی روح را به موضوعی مناسب تعمق زیبایی شناسانه تبدیل کرد. او روح را می دید در حالی که مردم قبل از او فقط جسم و روان را می دیدند."  داستایفسکی به خاطر خیر، ماهیت پنهان شر را بر ملا می کرد.

( صفحه 38)

" بشر معمایی است، معمایی که باید حل شود، و اگر تو تمام عمرت را صرف حل کردن این معما کنی هرگز مگو که آن را به هدر داده ای. من درگیر حل این معما هستم چون می خواهم یک انسان باشم." داستایفسکی سرنوشتش را پیش بینی کرده بود چون تمام آثارش می بایست به معمای انسان و سرنوشت انسان اختصاص یابد.

( صفحه 66)

او احساس می کرد که دارد عاشق آنا می شود ولی مسائل زیادی بودند، خاصه تفاوت سنی، که او را از عشق ورزی باز می داشتند. همین چندی پیش او خود در داستان رویای عموجان عشق ورزی شاهزاده مسنی را به دختر جوانی به سخریه گرفته بود. حالا چطور ممکن بود که او خود را به همان دلیل مورد ریشخند دیگران قرار دهد.

( صفحه 60)

آنا نخستین زنی بود که او در کنارش احساس می کرد که انسان " زنده " ای است و این " زندگی زنده" گرانبهاترین خصیصه ای بود که او در انسانها می جست.

( صفحه 73)

 

***

 

عنوان:داستایفسکی و آنا

نویسنده:ایگور ولگین - سرگئی بِلُف

مترجم:یوسف قنبر

ناشر:نشر قطره

سال نشر:چاپ اول 1391- چاپ دوم 1392

شمارگان: 300 نسخه

شماره صفحه: 104 ص.

موضوع:داستایفسکی، فئودور میخائیلوویچ-- سرگذشت نامه

قیمت:45000ریال

 

باغ های کیوتو

$
0
0

 

تا جایی که یادم است بیشتر نوشته های روی دیوارها راجع به دروغ، خیانت، ترس، یا شناخت معرفت بود.

گفتم: " این ها چی ان؟ "

راندال از پشت سرم جواب داد: " واژه هایی که باید یاد گرفت."

گفتم: " آها." این ابداً چیزی نبود که انتظار شنیدنش را داشتم. حس می کردم انگار از کوهی بالا رفته ام که قله اش را مه پوشانده... چه حرف هایی بینمان رد و بدل شد، باید بگویم که چیزی یادم نیست. می دانم یادآوری چیزهایی که راندال در آن اتاق سرد و نمور می گفت با چیزهایی که معلم ها با سختگیری یادمان می دادند، زیاد قابل مقایسه نیست، ولی او با آن اشتیاق طبیعی و خواندن کتاب ها با صدای بلند، انگار که هر کلمه اش را به من هدیه می داد و کلمات در ذهنم حک می شد.

( صفحه 12)

 

نامه نگاری عادتمان شده بود. راندال یکشنبه اول هر ماه نامه می نوشت. درباره کتاب های جدیدی که می خواند و چیزهایی که علامت گذاشته بود تا نشانم بدهد برایم می گفت...

راندال در نامه بعدی اش از آخرین کتابی که خوانده بود نوشت؛ راجع به باغ های کیوتو. این که چطور این باغ ها از ماسه و سنگریزه و صخره ها ساخته شده اند. می گفت هیچ گُل و گیاهی در کار نیست. زمانی از خزه استفاده می کردند، ولی حتی آن رنگ سبزی که ما می شناسیم نیست. نوشته بود نه چمنزار و نه برگ های سبز، فقط نوعی سبز خاکستری رنگ. حتی نمی توانی در این باغ ها قدم بزنی، چون بیشتر شبیه تابلوهای تقاشی اند.

( صفحه 13)

 

بهت گفته بودم که او پسر خوش قیافه ای بود؟ خیلی خوب نمی شناختمش ولی موهای قرمز رنگی داشت؛ مثل من، و صورتی لاغر و مهربان. احتمالاً زیباترین چهره ای که تا حالا دیده ام. باید این را به خودش می گفتم، ولی خیلی خجالتی بودم. این طور فکر می کردم: شاید منتظر نیست تا فرصتی پیش بیاید و چیزی به من بگوید، ولی منتظر است تا حرفی از من بشنود.

( صفحه 22)

 

مادر منتظرم بود. هنوز اونیفرم کارخانه را به تن داشت. یادم می آید که چطور وارد آشپزخانه شدم و دنیای کوچکش را به چشم دیدم. نمی خواهم بی انصافی کنم. به تو گفته بودم که زن خوش قیافه ای بود؛ از آن زن های سخت کوش، ولی گمان می کنم که در آن سن و سال باور داشتم که بزرگیِ زندگی به چیزهای دیگر بستگی دارد.

( صفحه 44)

 

به من نگاه کرد، چشم های خاکستری رنگش در نور کم بعدازظهر به تیرگی می زد.

گفت: " تا حالا عاشق شده ی؟ "

لحن سوالش احمقانه بود، اما از دختری مثل او، دانشجوی رشته تاریخ روسیه در برایان ماور، با چشم های خاکستری و دندان های بزرگ که مدام کُتش را می کشید روی زانوهایش بعید به نظر نمی رسید.

گفتم: " یک بار، شاید."

گفت: " شاید؟ پس عاشق نبودی. چون در مورد عشق نمی شه گفت شاید، وقتی می گی شاید پس نمی دونی من چی فکر می کنم و هیچ نظری نمی تونی بدی... "

( صفحه 97)

 

ولی بچه نبودم یا حتی نوجوان. من زن جوان خودخواهی بودم که اگر فرصتی دوباره دست می داد و زمان به عقب بر می گشت دلم می خواست دوباره کنارشان در اتاق غذاخوری می نشستم، پشت میزی که مادر به دلیل حضورهای دیر به دیر من در خانه می چید، رومیزی و دستمال سفره هایی که از صبح شسته و اتو خورده بود، و سه نفری پشت آن میز پنج نفره می نشستیم. اگر می توانستم و فرصتی دوباره دست می داد، دوست داشتم سرزنده و صمیمی کنارشان حاضر می شدم. برایشان از کتاب هایی که در طول ترم خوانده بودم می گفتم و همین طور چیزهایی که نوشته بودم.

( صفحه 125)

 

تیلسی چمدانم را کنار تخت گذاشت و قول داد که صبح روز بعد بر می گردد. می دانستم که نمی آید: من خیلی به دروغ زندگی او نزدیک بودم، و او هم به دروغ زندگی من خیلی نزدیک بود.

(صفحه 234)

 

***

 

عنوان:باغ های کیوتو

نویسنده:کیت والبرت

مترجم:علی قانع

ناشر:انتشارات ققنوس

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 344 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی

قیمت: 180000 ریال

 

دکتر بازی

$
0
0

 

خاک ایران یکسر از دکتر پر است

هر که دکتر نیست، نانش آجر است

 

ملک ایران سرزمین دکتران

این قدر دکتر نباشد در جهان

 

شهر دکتر، کوچه دکتر، باغ دک!

کبک دکتر، فنچ دکتر، زاغ دک!

 

عابران هر خیابان دکترند

دانه های برف و باران دکترند

 

هم وزیران، هم مدیران دکترند

بیشتر از نصف ایران دکترند

 

هر که پستی دارد اینجا دکتر است

دیپلم ردی است، اما دکتر است

 

هر که شد محبوب از ما بهتران

هر که شد منسوب بالا دکتر است

 

هر که رد شد از در دانشکده

یا گرفته دکتری، یا دکتر است

 

شعر نو مدیون دکترها بود

تو ندانستی که نیما دکتر است؟

 

شاعر تیتراژهامان دکتر است

مجری اخبار سیما دکتر است

 

آن که مثل آفتاب نیمه شب

سر زد از صندوق آرا دکتر است

 

شادباش ای دکتر آرای ما

دکترای جمله دانش های ما

 

دکترایت نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

در جهانی که پر است از نابغه

دکتری چندان ندارد سابقه

 

بی سبب افسرده ای غم می خوری

سرزمین ماست مهد دکتری

 

خط مان وقتی شبیه میخ بود

ای بسا دکتر در آن تاریخ بود

 

این همه آدم که در عالم نبود

آدمی کم بود و دکتر کم نبود

 

من نگویم، شاعران فرموده اند

رخش و رستم هر دو دکتر بوده اند

 

گر چه باشد قصه ها پشت سرش

دکتری دارند ملا و خرش

 

شاعران از رودکی تا عنصری

بی گمان دارند هر یک دکتری

 

شعله های عشق چون گُر می گرفت

آتشی در خیل دکتر می گرفت

 

عشق با دکتر نظامی قصه گو

عشق با دکتر سنایی رازجو

 

عارف شوریده دکتر مولوی

نام پایان نامه او مثنوی

 

حافظ و سعدی و خواجو دکترند

سروقدان لب جو دکترند

 

وحشی و اهلی و صائب دکترند

تاجر و دهقان و کاسب دکترند

 

بحث های جعل مدرک نان بری است

بهترین سرگرمی ما دکتری است

 

عده ای مشغول دکتر سازی اند

عده ای سرگرم دکتر بازی اند

 

***

 

عنوان:دکتر بازی

شاعر:دکتر اسماعیل امینی

ناشر:سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 104 ص.

موضوع:شعر فارسی- قرن 14. / شعر طنز

قیمت: 60000 ریال


زندگی های خیلی خوب

$
0
0

 

به این نتیجه رسیده بودم که تنها کاری که می خواهم انجام دهم نوشتن رمان است. اما پدر و مادرم که هر دو در خانواده های فقیری بزرگ شده و هیچ کدام به دانشگاه نرفته بودند، می گفتند که نیروی تخیلی من یک پدیده عجیب سرگرم کننده شخصی است که هرگز به جایی نمی رسد و زندگی مالی مرا تامین نمی کند؛ اما حرفشان به گوش من نرفت. از این رو آن ها امیدوار بودند که مدرکی حرفه ای و کارآمد بگیرم. اما من می خواستم ادبیات انگلیسی بخوانم.

مایلم در پرانتز توضیح بدهم که پدر و مادرم را برای برداشت ها و باورهایشان سرزنش نمی کنم. سرزنش کردن پدر و مادر تاریخ انقضا دارد. لحظه ای که به اندازه کافی به شما گفتند چگونه پشت فرمان بنشینید، مسئولیت دیگر به گردن شما می افتد. در ضمن، نمی توانم پدر و مادرم را سرزنش کنم که دلتان نمی خواست من گرفتار فقر شوم!

آن ها پیش تر فقیر بودند، من هم فقیر بودم و حرفشان را می پذیرم که فقیر بودن خوشایند نیست. فقر با خودش ترس و اضطراب و زمانی افسردگی به همراه می آورد. فقر به معنای تحقیر شدن و تحمل سختی هاست. بیرون آمدن از فقر، با تلاش های خودتان، چیزی است که باید سبب شود به خود ببالید؛ اما در این میان فقط احمق ها هستند که درباره فقر بزرگ نمایی و خیال پردازی می کنند.

 

 

خب، چرا درباره شکست حرف می زنم؟ خیلی ساده، به این دلیل که شکست، فاصله گرفتن از غیر ضروریات بود. دیگر سعی نکردم در ظاهر به خودم بگویم: من چیزی بیش از آنچه بودم هستم. در این زمان همه انرژی ام را صرف تمام کردن تنها کاری کردم که برایم اهمیت داشت. اگر من پیش تر در چیزی موفق شده بودم، شاید هرگز صاحب عزم و اراده ای نمی شدم که به پیروزی ای برسم که معتقد بودم به آن تعلق دارم. من آزاد شده بودم، زیرا بزرگ ترین هراسم صورت بیرونی پیدا کرده بود و من هنوز زنده بودم و هنوز دختری داشتم که او را می پرستیدم. یک ماشین تحریر و یک فکر بزرگ داشتم. و در نتیجه، زمین لرزان زیر پایم پایه ای محکم شد تا زندگی ام را روی آن بازسازی کنم ... بعضی از شکست ها در زندگی گریزناپذیر است. امکانش وجود ندارد بدون اینکه در کاری شکست بخورید، زندگی کنید، مگر آنکه آن قدر با احتیاط زندگی کنید که نتوانید نامش را زندگی بگذارید و آن نیز به نوعی شکست خوردن است.

شکست به من احساس امنیتی درونی داد که هرگز با پذیرفته شدن در امتحانات آن را به دست نمی آوردم.

شکست، چیزهایی به من آموخت که به هیچ شیوه دیگری آن ها را یاد نمی گرفتم. به این نتیجه رسیدم که از اراده ای قدرتمند و نظم و انضباط بیش از آنچه تصورش را می کردم برخوردارم.

این آگاهی که شما، بر اثر موانع و مشکلات، مدبرتر شده اید، به این معناست که می توانید تبادل و دوام بیشتری داشته باشید. شما هرگز به راستی خودتان را نخواهید شناخت و یا به استحکام روابط خود پی نخواهید برد، مگر اینکه آن ها را در رویارویی با ناملایمات آزموده باشید. این دانش موهبتی واقعی است، مهم نیست که آن را با چه سختی به دست آورده باشید. این دانش از کیفیتی که من به دست آورده ام به مراتب ارزش بیشتری دارد.

 

***

 

عنوان:زندگی های خیلی خوب(سخنرانی بی نظیر نویسنده هری پاتر در فواید جانبی شکست و اهمیت نیروی خیال)

نویسنده:جی. کی. رولینگ

مترجم:مهدی قراچه داغی

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 81 ص.

موضوع:رولینگ، جی. کی.، 1965 م. -     -- سخنرانیها/ شکست/ موفقیت/ تخیل

قیمت: 70000 ریال

 

زندگی های بسیار خوب

$
0
0

 

اگر ماشین زمان در اختیار داشتم و می توانستم به گذشته بازگردم، به خود بیست و یک ساله ام می گفتم که خوشبختی فردی انسان در این است که بداند زندگی فهرستی از دستاوردها و موفقیت ها نیست. مدارج و فهرست زندگی تو نیستند، اگر چه افراد بسیاری به سن خودت یا بیشتر را می بینی که این دو را با هم اشتباه می کنند. زندگی دشوار و پیچیده و خارج از تمامی توان و اختیار فرد است، باید با فروتنی بپذیریم که زندگی به ما توانی می دهد تا با وجود پستی ها و بلندی ها باز بتوانیم ادامه دهیم.

...

متفاوت از سایر موجودات روی زمین، انسان ها قادرند بدون تجربه و لمس، یاد بگیرند و بفهمند، آن ها می توانند خود را جای یکدیگر مجسم نمایند.

...

تعداد زیادی از افراد ترجیح می دهند هرگز از قوه ی تخیل شان استفاده نکنند. انتخاب شان باقی ماندن با خیال راحت در محدوده ی تجارب خودشان است، آن ها هرگز خود را به زحمت نمی اندازند تا فکر کنند و ببینند که اگر در جایی دیگر به جز آن جایی که هستند متولد می شدند چه حسی داشتند. آن ها می توانند از شنیدن ضجه ها و فریادها و سرک کشیدن به درون زندان ها خودداری کنند؛ آن ها قادرند ذهن ها و دل های خود را بر تمامی رنج هایی که خود آن ها نخواهند دید؛ این گونه افراد می توانند از درک دیگران و همدردی با آن ها امتناع بورزند.

شاید گاهی وسوسه می شدم تا به افرادی حسادت کنم که می توانند به این صورت زندگی کنند، اما فکر نمی کنم که کابوس های شبانه آن ها از من کمتر باشد. انتخاب زندگی در فضاهای تنگ و محدود به نوعی بیماری هراس از فضای باز و انزواطلبی منجر می شود، و این بیماری هم ترس و وحشت خاص خود را در پی دارد. فکر می کنم کسانی که به عمد قوه ی تخیل خود را خاموش می کنند، هیولاهای بیش تری می بینند. آن ها اغلب در ترس به سر می برند.

حتی بیش از آن، افرادی که به همدردی با دیگران پشت می کنند، سبب تقویت هیولاهای واقعی می شوند، چون بی آن که خود هرگز شرارتی ناپسند مرتکب شوند، با بی تفاوتی، آن عمل شرارت بار را تایید می کنند.

...

یکی از هزاران چیزی که در پایان تحصیلاتم در دانشکده زبان های کلاسیک یاد گرفتم، چیزی که آن جا در هجده سالگی برای یافتنش خطر کرده بودم اما نتوانسته بودم بیابم، گفته ی پلوتارک، نویسنده ی یونانی بدین مضمون بود: " آن چه که در درون خود کسب می کنیم، حقیقت بیرونی ما را تغییر خواهد داد."

این جمله ای شگفت انگیز است، و تا به حال هزاران بار، هر روز در زندگی ما به اثبات رسیده است. این گفته به نحوی بیانگر ارتباط گریزناپذیر با جهان بیرون مان است، و این حقیقت که هر انسانی به سادگی با زنده بودن خود، در زندگی و تجارب دیگران سهیم می شود.

 

***

 

عنوان:زندگی های بسیار خوب ( مزایای جانبی شکست و اهمیت قوی ی تخیل)

نویسنده:جی. کی. رولینگ

مترجم:حسن عارفی

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 80 ص.

موضوع:رولینگ، جی. کی.، 1965م.-   -- سخنرانیها/ موفقیت/ شکست/ تخیل

قیمت: 70000 ریال

 

به خاطر یک فنجان قهوه در لندن

$
0
0

 

بعضی آدم ها خیلی شلوغ و پر سر و صدا هستند. بخصوص وقتی از یک چیزی خوششون بیاد ... من دنیا رو با خنده زن ها عوض نمی کنم. وقتی زن ها می خندند ... وقتی مادرم می خندید ... احساس می کنم همه چی خوبه، همه چی آرومه و صلح توی دنیا برام برقراره ... این حس آرامش قابل توصیف نیست برام.

...

فکر می کنم که داشتم به چی فکر می کردم. آها، زندگی من از اونجایی دستخوش تغییر شد که اینترنت وارد ایران شد و بعدتر به این علت به لندن اومدم که با فری آشنا شدم.

در واقع، همه چی از موقعی شروع شد که یاد گرفتم سیم تلفن رو وصل کنم به کامپیوتر و شماره بگیرم و بعد از غیژ و غوژ و صدای شماره گرفتن و یک سکوت نوید دهنده، وصل شدم به یک دنیای دیگه؛ خیلی متفاوت از اونچه دیده و شنیده بودم!

فری، توی یک رستوران زنجیره ای کار می کرد. از من چند سال کوچیک تر بود. من اون موقع بیکار بودم، هیجان زندگی اش بیشتر از من بود. من کتاب می خوندم و فیلم می دیدم، اون می رفت شهربازی و عروسک می برد. صبح زود وقتی اون می رفت سر کار، من تازه می خوابیدم، چون تا دیروقت بیدار می موندم.

اون صبحونه قهوه می خورد با بلوبری مافین و من از بلوبری فقط اینو می دونستم که یک میوه کوچیک آبی رنگِ. و قهوه مو با شکلات تلخ می خوردم و دلم می خواست بدونم این میوه آبی رنگ چه مزه ای داره. این جوری شروع شد که به من قول داد اگه بلند شم و چند ساعت توی هواپیما بشینم و برم پیش اون، منو به نزدیک ترین کافی شاپ ممکن ببره و منو مهمون یک قهوه بزرگ با بلوبری مافین می کنه ...

شش ماه از شنیدن این جمله گذشت، من سوار هواپیما بودم و تقریبا شش ساعت بعدش توی فرودگاه هیترو، ترمینال چهار، داشتم یک فنجان بزرگ قهوه می خوردم با بلوبری مافین.

هنوز فکر می کنم چرا بعد از خوردن قهوه و بلوبری مافین، سوار هواپیما نشدم که شب برگردم به شب بیداری ها و کتاب ها و فیلم هام؟!

...

هیچ وقت طعم اون چای انبه که با بوی دریا مخلوط شده بود رو از یاد نمی برم و کتاب گریز دلپذیر، آنا گاوالدا که اغلب روی عرشه دراز می کشیدم و می خوندمش.

تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر طبیعت قدرتمند تر از بشر ِ، یعنی زمین گرد ِ و جاذبه زمین این همه آب رو چسبونده به کره زمین و الان من که روی کشتی هستم یک جوری معلقم روی زمین! فکر می کنم، چرا همیشه فکر می کردم تار عنکبوت، بی ثبات ِ ؟!

...

فکر می کنم آدما باید یک جایی از زندگیشون بگن، خوبه! همین که دارم و هستم خوبه و بیشتر از این نمی تونم، نمی شه! این مرحله تقدیر پذیری بشر ِ؛ اینجا مرحله ای که بهش مرگ آرزوها می شه گفت و من با آدم هایی که به اینجا می رسند خیلی راحتم، چون می فهممشون ... به نظرم اینجا یعنی توی این مرحله تقدیرپذیریه که آدم تازه می تونه به شخصیت اش عمق بده. دیگه، نه صعودی وجود داره و نه نزولی. هر چی که هست، همون جاییه که وایستادی. اصلاً هم معنی سکون و بیهودگی نمی ده. حتی اگه ندونی با خودت و زندگیت و بخصوص دستات چی کار کنی. این پذیرفتن تقدیر، کاری باهات می کنه که تو صبح از خواب پاشی و بدون اضطراب از بالا رفتن و بدون شرمندگی از سرازیر شدن، به کاشتن یک درخت یا یک بوته فکر کنی، چون می دونی همون جا که وایستادی اکسیژن می خوای یا مثلاً فردای اون روز به این نتیجه برسی باید دونه های قهوه ات رو با کیفیت بهتر بگیری و خودت اون ها رو آسیاب کنی و یک کیک شکلاتی درست کنی و غروب چند تا از همسایه هات رو دعوت کنی تا بو و عطر قهوه و کیک شکلاتی فضا رو پر کنه و بشینی کنار درختی که دیروز کاشتی، و در مورد صعود نکردن های بیخودی باهاش حرف بزنی ...

 

***

 

عنوان:به خاطر یک فنجان قهوه در لندن

نویسنده:مهراوه فیروز

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 152 ص.

موضوع:داستان های فارسی-- قرن 14

قیمت: 65000 ریال

 

سپاسگزاری از نهاد کتابخانه های عمومی کشور

$
0
0

 

با سپاس فراوان از جناب آقای علیرضا مختارپور - دبیرکل نهاد کتابخانه های عمومی کشور و جناب آقای هادی ناصری - مدیرکل روابط عمومی نهاد کتابخانه های عمومی کشور برای اینکه این وبلاگ را در جهت ترویج فرهنگ کتابخوانی قابل تقدیر دانستند.

 

کارد زدن به گوجه فرنگی

$
0
0

 

هر سال در فصلش می خوام مرباهای مختلفی درست کنم. می خواهم ترشی هایی را که بلد هستم درست کنم. غذاهایی را که دارند از یاد می روند بپزم. تابستان سبزی های مختلف را در خانه خشک می کنم. میوه خشک می کنم. با این که روز به روز توانم برای انجام کارها کم تر می شود اما نیرو و حسی مرا به سوی درست کردن آنها سوق می دهد. گاه از این که خود را برای انجام دادن این کارها به تعب می اندازم، حیرت می کنم.

این کتاب یک کتاب آشپزی دیگر نیست. سرتقی من در انجام این کارها فقط و فقط برای یادآوردن چیزهایی است که ما را با کودکی هایمان پیوند می دهد و تنها این نیست بلکه زنده نگه داشتن حلاوت خاطره عزیزانی است که آن ها را برای ما درست کردند.

اغلب زنان از کمبود وقت و غیرضروری بودن آن کارها صحبت می کنند و می گویند وقتی بهترینش در بازار یافت می شود انجام این کارها وقت تلف کردن است و راندن زن به آشپزخانه ها و دوری آن ها از کارهای اجتماعی و رشد همپای مردان و حرف های دیگری که اغلب هم درست به نظر می رسد. موافق نیستم که بعضی کارها، با توجه به زمانه ای که رو به مدرنیزه شدن می رود باید از دور خارج شود. بله ناچاری دورشدن از آن فضاها را من هم می دانم اما نمی توانم خالی بودن ذهنم از آن دنیای شیرین کودکی را با چیزهایی که شاید مهم تر از آنها نیستند، پر کنم... با بازنگری مجدد کارهایی که خانه را تبدیل به خانه مهر و گرمی می کند تا خانه شیک و مدرنی که شبیه خانه های توی مجلات است و هیچ گونه بو و عطری از آن به مشام نمی رسد و آشپزخانه اش رستوران های طاق و جفتی که مثل قارچ سر هر کوچه سبز می شود.

من نه خجالت می کشم از انجام این کارهایی که می توان آماده اش را تهیه کرد و نه فکر می کنم وقتم هدر رفته و نه فکر می کنم که استثمار شده ام. به میل و رغبت خودم و با ایقان به درستی این مراسم و دوست داشتن به ایجاد فضایی دلپذیر آن را تا زمانی که توان دارم ادامه خواهم داد. این کارها به همان اندازه خانه، اطرافیان و خودم را غنا می بخشد که کم از نوشتن و خواندن یک داستان و دیدن تئاتر نیست. اگر این تاش های رنگین و متنوع نباشد به نظر من زندگی خشک و یکنواخت می شود اگر چه ما بازیچه های جدیدی داشته باشیم که جذاب تر از خشک کردن سبزی است.

این کتاب را نوشتم تا به خاطره مادری تقدیم کنم که به ما یاد داد چگونه با هیجان و عشق کارهایی از این قبیل را انجام دهیم و با این که مشغله مهمتری داشت اما ما و بچه هایمان را با جهانی آشنا کرد که کم از درس خواندن و دکتر و مهندس شدن نبود.

...

کارهای سنگین خانه اغلب با کمک دیگران انجام می شد. نمی شد بخواهی شیره یا نان بپزی، فامیل و دوستانت نیایند برای یاری رساندن. رسم زمانه بود. درهای خانه ها باز بود. فاطی خاله، خاله شوهر خاله ام، کسی بود که می دانست کی و از کجا سبزی را باید خرید که وقتی خشک می شود سبز و ترد و خوشمزه باشد. فاطی خاله یک روز صبح زود آخرهای تابستان می رفت حکماوار (حکم آباد). گونی های سبزی را می خرید و به خانه می آورد. چند خانواری که شامل ما و مادربزرگ و خاله می شد با هم در یک روز این کار را انجام می دادیم تا بیشتر از این، خجالت زده فاطی خاله نشویم. سبزی مفصلی که خریداری شده بود، شامل تره، جعفری، گشنیز، شوید، نعنا و شنبلیله بود. باید زود پاک می شد تا خراب نشود. سبزی صبح زود چیده آفتاب نخورده که نرم و پلاسیده نباشد و آب فلان منطقه را - که فقط فاطی خاله می دانست کجاست- خورده باشد، بهترین سبزی بود برای خشک کردن.

همه از بزرگ و کوچک برای پاک کردن بسیج می شدند. تره را بعد از شسته شدن ریز خرد می کردند، سبزی های پاک شده و شسته، شب نشده روی ملافه های بزرگ برای خشک شدن پهن می شد تا در آفتاب فردا خشک شود. فاطی خاله که سرپرستی امور را به عهده داشت، شب را پیش ما می ماند. دست های کسانی که سبزی خرد کرده بودند هم سیاه شده بود و هم خسته. خستگی ناشی از کار روزانه با غذای خوبی که مامان یا خاله درست کرده بودند از تن به در می شد ...

 

***

 

عنوان:کارد زدن به گوجه فرنگی ( سفره تکانی یا مادران مان در خانه چه می کردند)

نویسنده:آسیه جوادی (نیاستین)

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 192 ص.

موضوع:آشپزی ایرانی-- سبک های محلی/ دستور العمل های آشپزی-- ایران

قیمت: 110000 ریال

 

راه هنرمند: بازیابی خلاقیت

$
0
0

 

والدین به ندرت به انگیزه های هنری فرزندان خویش چنین پاسخ می گویند که: " امتحانش کن تا ببینی چه پیش می آید." شاید آنجا که پشتیبانی و حمایت لازمتر باشد، هشدارها و اخطارهایی مبتنی بر احتیاط می دهند. هنرمندان خردسال هراسان- که ترس های والدین خویش را بر هراسهای خویش می افزایند - اغلب از رویاهای تابناک خود برای این که هنر را حرفه خویش سازند دست می کشند، و در جهان نیمه تاریک ایکاشها و افسوسها مستقر می شوند. در آنجا، گرفتار میان رویای دست زدن به عمل و ترس از شکست، هنرمندان سایه وار زاییده می شوند.

هنرمندان خردسال ناگزیر می شوند که همچون پزشکان یا وکلای خردسال بیندیشند و عمل کنند. کمتر پیش می آید خانواده یی- به رغم رویارویی با اسطوره هنرمندی که به نان شب خویش محتاج است- به فرزندانش بگوید که به پیش بتازند و هنر را به عنوان حرفه خویش بیازمایند. در عوض حتی اگر بخواهند تشویقی کنند - کودکانشان را ترغیب می کنند که به هنر به عنوان سرگرمی بیندیشند: حاشیه یی خلاق در کنار لبه های زندگی واقعی.

برای بسیاری از خانواده ها - حرفه هنری- بیرون از واقعیت اجتماعی و اقتصادی آنهاست. در نتیجه، به فرزندان خود می گویند: " با هنر که نمی توانی پول قبض برق خودت را هم بپردازی." آنگاه - حتی اگر کودکی مورد تشویق قرار گیرد که هنر را به صورت حرفه خویش در نظر گیرد - باید آن را معقولانه مد نظر قرار دهد.

...

حس هویت نیرومندی لازم است که شخص بتواند به والدین تحکم آمیز خویش- هر چند که نیت آنها خیر باشد- یا به هر سلطه جوی دیگر بگوید: " لحظه یی مکث کنید! خودم هم هنرمندم! " مبادا این سوال هولناک پرسیده شود که: " از کجا می دانی؟ " البته که هنرمندی که تازه بال و پر درآورده، پاسخ آن را نمی داند. او فقط این رویا و احساس و جوشش و آرزو را دارد. به ندرت پیش می آید که گواهی راستین در دست داشته باشد، اما رویا به زندگی خویش ادامه می دهد.

تجربه نشان می دهد که هنرمندان سایه وار به شدت درباره خود داوری می کنند، و بابت سالهایی که برای تحقق رویای خویش دست به عمل نزده اند خود را می کوبند. این بی رحمی فقط به موقعیت آنها به عنوان هنرمند سایه وار خوراک می رساند. به خاطر آورید که به وجود آوردن هنرمند، مستلزم مراقبت است. هنرمندان سایه وار به اندازه کافی مراقبت نستانده اند. هر چند به این دلیل خود را ملامت می کنند که چرا بی باکانه دست به عمل نزده اند.

...

به خاطر آورید که هنرمند درونتان یک کودک است. آن کودک را بیابید و از او حمایت کنید. آموختن خلاقیت مانند یادگیری راه رفتن است. هنرمند نوپای درون باید از خزیدن آغاز کند. وقتی کودک نوپا قدم بر می دارد زمین می خورد: مانند نخستین نقاشیهای نازیبا، نخستین فیلمهایی که به فیلمهای تدوین نشده خانوادگی می مانند یا نخستین شعرهایی که موجب سرافکندگی کارت تبریکی می شوند. معمولا هنرمند سایه وار در حال شفا، از این تلاشهای نخستین سود می جوید تا از اکتشاف مداوم باز ایستد.

داوری درباره نخستین تلاشهای هنری تان به معنای سوء استفاده از هنرمند درونتان است. و این امر به صورت گوناگون پیش می آید: کار آغازین با شاهکارهای سایر هنرمندان مقایسه می شود؛ کار آغازین در معرض انتقادی پیش رس قرار می گیرد، یا به دوستانی آکنده از گرایش انتقادی نشان داده می شود. خلاصه اینکه هنرمند تازه بال و پر درآورده با خودآزاری ماهرانه یی رفتار می کند. به هنگام برطرف ساختن موانع خلاقیت خود، ضرورت دارد که آرام و آهسته گام برداریم. آنچه جویای آنیم شفای زخمهای کهنه است، نه ایجاد زخمهای تازه، نه پرش از ارتفاع! اشتباهات لازمند! لغزشها طبیعی اند! اینها گامهای یک بچه اند. آنچه باید از خود بخواهیم پبشرفت است، نه کمال.

 

 

عنوان:راه هنرمند ( بازیابی خلاقیت)

نویسنده:جولیا کامرون

مترجم:گیتی خوشدل

ناشر:نشر پیکان

سال نشر:چاپ اول 1377- چاپ چهاردهم 1393

شمارگان: 3000 نسخه

شماره صفحه: 275 ص.

موضوع:خلاقیت/ خودسازی/ خلاقیت هنری

قیمت: 140000 ریال

 

دختری در قطار

$
0
0

 

سرم را به شیشه قطار چسباندم. خانه ها را نگاه می کنم؛ مانند دنبال کردن صحنه های فیلم با دقت آن ها را ورانداز می کنم. به چیزهایی دقت دارم که دیگران دقت نمی کنند. فکر نمی کنم صاحبان این خانه ها هم از این زاویه، که من به جزییات خانه ها دقت دارم، تا حالا نگاه کرده باشند. دوبار در روز از این مسیر رد می شوم و هر چیز را چند بار تماشا می کنم.

(صفحه 6)

اگر قطاری از رو به رو رد نشود یا قطاری که داخلش نشسته ام آرام حرکت کند، می توانم آن ها را روی تراس خانه ببینم، اما اگر مانند امروز تند حرکت کند، فقط می توانم تصورشان کنم.

شاید جس روی تراس نشسته و پاهایش را روی میز گذاشته است. لیوان نوشیدنی هم در دستش است. جیسون هم پشتش ایستاده و دست هایش را روی شانه او گذاشته. می توانم وزن دست هایش را حس کنم. دست هایی اطمینان دهنده و حامی.

گاهی سعی می کنم یادم بیاید آخرین باری که تماس جسمانی معناداری با کسی داشتم چه زمانی بوده؛ یا یک در آغوش گرفتن یا لمس صمیمانه دستم که قلبم را به تپش درآورد.

( صفحه 10)

مرگ با قطار مرگ خیلی بدی است. نمی دانم هر دو سه روز یک بار چند نفر بر اثر برخورد با قطار می میرند. نمی دانم چند نفرشان به طور اتفاقی مرده اند و چند نفر قصد خودکشی داشته اند.

(صفحه 11)

هر روز دلم برای او تنگ می شود. بیشتر از هر کسی. بزرگ ترین خلا زندگیم، از دست دادن بن بود. شاید هم شروع آن. نمی دانم. نمی دانم تمام مشکلاتم برای این بود یا پس از مرگش همه این اتفاقات افتاد. تنها چیزی که می دانم این است که یک دقیقه همه چیز خوب و شیرین است و لحظه ای دیگر می خواهم از همه چیز فرار کنم، همه چیز را رها کنم. باید پیش یک مشاور بروم! هم عجیب است و هم خنده دار. همیشه فکر می کردم، چقدر کاری که کاتولیک ها می کنند خنده دار است. به کلیسا می روند، اعتراف به گناه می کنند . از کشیش می خواهند که برای آن ها دعا کند تا بخشوده شوند، گناه ها پاک شود؛ سیاهی ها را تبدیل به سپیدی و پاکی کند.

( صفحه 30)

اما باید کاری بکنم. تمام برنامه هایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بی مصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی می کنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمی توانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمی دانم دیگران چطور این کار را می کنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سر کار تا بیاد و تو را دوست داشته باشد.

( صفحه 30)

هرگز نمی فهمم چرا آدم ها متوجه نیستند، وقتی به حرف دلشان گوش می کنند، چه بلایی سر زندگی شان می آورند. چه کسی گفته، حرف دلت را گوش کن، این خوبه؟ خودخواهی تمام.

( صفحه 39)

وقتی می فهمی که عقیم هستی بهترین کار این است که از این موضوع فرار نکنی؛ اما نه در سی سالگی. دوست هایم بچه داشتند. دوست دوست هایم نیز... دو چیز زن ها مهم است، ظاهرشان و مادر بودنشان؛ نه زیبا هستم. نه بچه ای دارم. خب پس چی هستم؟ آدمی بی مصرف و بی ارزش.

( صفحه 94)

یکی از چیزهایی که همیشه تام تحسین می کرد قدرت اراده و پشتکارم بود. یادم می آید یک بار با او دعوایم شد. آخرش حیلی از دستم عصبانی شد و گفت: " تو چت شده راشل؟ کی آن قدر ضعیف و ناتوان شدی؟ "

نمی دانم. خودم نمی دانم کی قدرت و توانم را از دست دادم. حتی یادم نمی آید که روزی چنین توانی داشتم. فکر کنم، به مرور زمان، با هر ضربه زندگی ذره ذره، آن را از دست دادم.

( صفحه 106)

 خلأ؛ خوب آن را می فهمم. باور دارم که هیچ چیز برای درمان آن به تو کمک نمی :ند. از جلسات مشاوره درمانی دریافتم که خلأ ها و کمبود هایی در زندگی ات وجود دارد که همیشگی است. باید با آن ها کنار بیایی. مثل ریشه درخت که با سنگ بتونی اطرافش کنار می آید. تو هم با این خلأ ها کنار می آیی، شکل می گیری.

( صفحه 109)

شروع کردم به نوشتن برای تام. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم و پاک کردم. به دنبال راهی برای عذرخواهی از ایمیل دیشب می گشتم. اگر قرار بود بابت هر خبط و خطایی که از من سر زده عذرخواهی کنم، باید کتاب می نوشتم.

( صفحه 122)

 خواب خوبی ندارم. نه چون نوشیدنی می نوشم، بلکه برای کابوس های شبانه ام. خواب می بینم در جایی گیر افتاده ام. می دانم یکی از راه می رسد. راه فراری هست. آن را پیش از این دیدم، اما راهم را نمی توانم پیدا کنم. وقتی او به من می رسد، نمی توانم فریاد بزنم. سعی می کنم. نفسم بند آمده، اما هیچ صدایی نیست. همچون آدمی که دارد می میرد و برای زندگی دس و پا می زند.

( صفحه 168)

 چرا این قدر این خانه کوچک شده؟ چرا آن قدر زندگی آم خسته کننده شده؟ این همان چیزی بود که من می خواستم؟ یادم نمی آید. فقط چیزی که می دانم این است که چند ماه پیش بهتر شده بودم. اما الان دوباره نمی توانم فکر کنم. نمی توانم بخوابم. نمی توانم نقاشی بکشم. انگیزه فرار روز به روز در من قوی تر می شود. شب وقتی دراز می کشم می شنوم یکی در گوشم دایم می گوید: برو، برو.

چشم هایم را که می بندم در سرم پر از تصاویر گذشته و آینده می شود. چیزهایی که در رویای آن هستم. چیزهایی که باید داشته ّباشم ولی کنارشان گذاشته ام. آرامش ندارم. از هر سویی که می روم به بن بست می رسم. گالری بسته، خانه ای که در این جاده است, علاقه زنان به ورزش پیلاتس، مسیر ریل قطار ته باغ. وقتی قطار بارها و بارها از جلو من رد شود، یادم می آندازد که هزاران آدم هر روز با قطار این سو و آن سو می روند؛ اما تو هنوز سر جای خودت هستی.

(صفحه 184)

 

***

 

عنوان:دختری در قطار

نویسنده:پائولا هاوکینز

مترجم:فرانک سالاری

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 360 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی

قیمت: 190000 ریال


سنجاقکی نشسته بر کف استخر

$
0
0

 

با خودش می گفت: " باید بروم، چرا زودتر بزرگ نمی شوم؟!"

پسرک اسیر قفس نبود. اسیر خیالات و رویاهای خودش بود:

- پشت بیابان ها چیست؟

- مردم سرزمین های دیگر به چه می اندیشند و چگونه زندگی می کنند؟

پدر مراقب بود. او را می دید که زیر فشار رویاهایش از پا در می آید. با خودش می گفت: " چه تب و تابی برای کردن، رفتن، نماندن دارد."

( صفحه 7)

اولین شرط علم اندوزی این است که درِ ذهنت را به روی تمام افکار و اندیشه ها باز بگذاری. باید همه چیز را بشنوی و بخوانی و بهترینش را انتخاب  کنی.

(صفحه 111)

شمس از او پرسید: " چه شده. اتفاقی افتاده است؟ "

سدید گفت: " نه. بی جهت غمگین هستم."

شیخ گفت: " در این جهان، روح بشر پیوسته افسرده و غمگبن است. هر روح قبل از فرود آمدن به دنیای بدن، در دنیای فرشتگان منزل داشته است. هنگام داخل شدن به بدن، روح به دو نیم تقسیم می شود. یکی در آسمان باقی می ماند و دیگری در بدن فرود می آید. به همین دلیل است که در این جهان، بشر پیوسته افسرده و غمگین و در کست و جوی نیمه ی دیگر خود است. انسان وقتی به سعادت می رسد و خوشحال می شود که با نیمه ی آسمانی خود متحد شود و به منزلگاه ملکوتی خود برود."

( صفحه 112)

خود را به شیخ رساند و گفت: " من رساله ی "آواز جبرئیل" را خوانده ام. در این رساله نوشته اید که در بیابان، سالکی با پیری نورانی دیدار می کند. حالا من سالک باشم و شما پیر نورانی باشید؟ قبول؟"

شیخ قبول کرد که در بازی شمس شرکت کند.

سالک: ای پیر، مر از پر جبرئیل خبری بده!

پیر نورانی: بدان که جبرئیل را دو پر است. یکی پر راست که نور مطلق است و یکی پر چپ که سراسر تاریکی است.

" آواز پر جبرئیل! این زیباترین اسمی است که می شود برای یک کتاب انتخاب کرد."

شیخ شهاب الدین نگاهش کرد. نگاهش دقیق و شکافنده بود. گفت: " اما در این اسم راز و رمزی دارد."

شمس گفت: " من راز آن را می دانم. من کتاب آواز پر جبرئیل شما را با دقت خوانده ام. بارها خوانده ام. شما در این کتاب گفته اید که انسان مثل دیگر مخلوقات این جهان، یک آواز است. آوازی که از پر جبرئیل به وجود آمده است. پری که از دنیای نور تا دنیای تاریکی گسترده است. این جهان سایه ی بال چپ اوست و دنیای نور بازتابی از بال راست اوست."

( صفحه 95)

 

***

 

عنوان:سنجاقکی نشسته بر کف استخر

نویسنده:فریبا کلهر

ناشر:نشر فریبا و نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 144 ص.

موضوع:داستان های فارسی

قیمت: 85000 ریال

پسر گم شده

$
0
0

 

مادر رهایم کرد، دستم را گرفت و مرا به طرف اتومبیلش برد. کنار استیشن واگن مادر توده ای لباس تازه و اسباب بازی به من داد. مبهوت شده بودم. وقتی مادر همان طور دست هایم را پر از چیزهای تازه می کرد دهانم باز مانده بود.

وقتی با برادرانم خداحافظی می کردم صدایم می لرزید، آن ها در جواب سر تکان دادند. حس کردم یک خائن هستم، و فکر کردم آن ها از من به خاطر افشای اسرار خانوادگی نفرت دارند.

مادر با گریه گفت: " دلم برایت تنگ می شود."

من بی آن که فکر کنم جواب دادم: " دل من هم برای شما تنگ می شود."

من که قبلاً از تصمیم قاضی خیلی خوشحال بودم حالا غرق اندوه شدم. حس می کردم بین آزادی و جدا شدن از مادر و خانواده ام دوپاره شده ام. همه چیز بهتر از آن بود که بشود باور کرد، آزادی من، لباس های تازه، اسباب بازی ها. اما آنچه بیش از هر چیز برایم ارزش داشت گرمی آغوش مادر بود.

زاری کنان گفتم: " برای همه چیز متاسفم. واقعا متاسفم. نمی خواستم چیزی بگویم."

مادر گفت: " این تقصیر تو نیست ... " بعد نگاهش تغییر کرد. " ایرادی ندارد." صدایش خشک و جدی شد: " حالا به من گوش کن. تو شانس دیگری داری. برای تو این شروع تازه ای است. می خواهم پسر خوبی باشی."

همان طور که اشک هایم را پاک می کردم، گفتم: " خواهم بود."

او با لحن سردی گفت: " نه این را جدی می گویم تو باید پسر خوبی باشی باید پسر بهتری باشی! "

من به چشم های متورمش نگاه کردم. حس کردم مادر واقعاً خیر مرا می خواهد. متوجه شدم مادر قبل از ورود به دادگاه نتیجه را می دانسته.

همان طور که شانه هایم را مثل سال ها پیش که توی زیرزمین می ماندم، راست گرفته بودم، گفتم: " خوب خواهم بود. همه ی تلاشم را می کنم. کاری می کنم به من افتخار کنید. تمام تلاشم را می کنم تا شما به من افتخار کنید."

مادر گفت: " این مهم نیست." قبل از این که مرا از خودش دور کند یک بار دیگر مرا در آغوش کشید: " زندگی شادی داشته باش."

( صفحه 61)

...

" دانیل، امروز، بیا جلسه مان را با این شروع کنیم که به من بگویی ... وقتی مادرت تو را آزار می داده چه احساسی داشته ای؟ من شنیده ام که یک بار او ... "

دکتر در پرونده ای جستجو می کرد که حدس زدم باید مربوط به من باشد. همان طور که داشت پرونده را می بست زیر لب چیزهایی می گفت، با خودش گفت: " بله. تو هشت ساله بودی که مادرت ... " او عینکش را به چشم گذاشت و کاغذی را توی پرونده خواند: " ... دستت را، دست راستت را ... " دوباره سر تکان داد، اما این بار به من. " ... روی اجاق گاز گرفت. این درست است؟ "

در درون معده ام بمبی منفجر شد. دستم به خارش افتاد. ناگهان حس کردم تمام بدنم از پلاستیک ساخته شده.

به حرکات بعدی او که داشت به راحتی ورق کاغذ را توی میزش می گذاشت نگاه کردم - ورق کاغذی که وحشتناک ترین بخش های زندگی من را در بر داشت. نوشته های خط خطی روی آن کاغذ زندگی من است- زندگی من، که دکتر بزرگ در دست دارد - و هنوز حتی اسم مرا نمی داند! پیش خودم فریاد زدم، خدای من! این دیوانگی است!

" دانیل، فکر می کنی چرا مادرت آن روز تو را سوزاند؟ تو آن حادثه را به یاد داری، مگر نه... دانیل؟ " او یک لحظه مکث کرد.

ساعد دست راستم را گرفتم، حس می کردم دارم در زمان حرکت می کنم.

او اضافه کرد: " به من بگو، در مورد مادرت چه احساسی داری؟ "

با لحن سردی گفتم: " دیوید! اسم من دیوید است!" فریاد زدم: " من فکر می کنم مادرم مریض است و تو هم همین طور."

او حتی پلک نزد: " تو از مادرت متنفری، مگر نه؟ این کاملاً قابل درک است. احساس خودت را شرح بده. ادامه بده. به من بگو. ما باید از جایی شروع کنیم تا بتوانیم این مشکلات را منظم کرده ... "

دیگر به صدای دکتر گوش نمی دادم. دست راستم می خارید. قبل از آن که به پایین نگاه کنم آن را خاراندم. وقتی این کار را کردم، دیدم دست راستم دارد در آتش می سوزد. همان طور که دستم را تکان می دادم تقریباً از جا پریدم و سعی کردم آتش را خاموش کنم. با خودم فریاد زدم، خدای من، نه! نمی شود چنین چیزی اتفاق بیفتد! خواهش می کنم کمکم کن! خواهش می کنم! سعی کردم با فریاد از روانشناس کمک بخواهم. لب هایم گشوده شدند اما صدایی بیرون نیامد. حس می کردم در حالی که شعله های نارنجی و آبی روی دستم می رقصند، قطره های اشک روی گونه هایم فرو می ریزد ...

دکتر فریاد زد: " بله! همین است! خوب است! بگذار بیرون بریزد! این خوب است، حالا، دانیل، به من بگو الان چه احساسی داری؟ تو ... ناراحتی؟ خشمگینی؟ دلت می خواهد خشمت را روی کسی یا چیزی خالی کنی؟ "

(صفحه 102)

 

***

 

عنوان:پسر گمشده

نویسنده:دیو پلتزر

مترجم:گیتا گرکانی

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ سوم 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 251 ص.

موضوع:کودکان/سوء استفاده/ مادران بد رفتار/ خشونت در خانواده/ مراقبت پرورشگاهی/ فرزندان الکلیها

قیمت: 140000 ریال

 

آتش گردان

$
0
0

 

برگ ریز است و از زمین خوردن برگ ها را ره ِ گریزی نیست

تاک می گفت: " پشت این پاییز نوبهاری و رستخیزی نیست"

 

تاک می گفت: " سبز افتادند غوره های هنوز ناپخته

چله می آید و تو خواهی دید بر بساط طرب مویزی نیست ... "

 

رفته با باد های های ِ شبان، گله ها در گدار سرگردان

حاش لله که در شکارستان شیر و روباه را ستیزی نیست

 

گرگ ها رخت میش پوشیدند، عنکبوتان ردای پروانه

دوستی زیر چتر همراهی، دشمنی پشت خاکریزی نیست

 

این قلاووزها که می بینی، مگسانند گرد شیرینی

این صداها که نعره می شنوی، غیر توفان ِ ویزویزی نیست

 

آفریدون! بیا کنار بایست، کاوه ای نیست زیر آن پرچم

یوسفا! از همان طرف برگرد، پشت این میز هم عزیزی نیست

 

سخنم پیچ پیچ، طبعه گنگ، اشک در چشم، کینه در سینه

ناصحی مشفقم چنین فرمود: " صبر کن تا بهار، چیزی نیست"

 

در عزای امید ِ دیروزم، تا همیشه کبود می پوشم

ابلها من، که فکر می کردم پیش رو فصل برگریزی نیست

 

***

 

وقتی که زاهدان ِ خداجو دنبال مال و جاه می افتند

مردم به خنده های نهانی، رندان به قاه قاه می افتند

 

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند

در انتخاب اصلح مردم بعضاً به اشتباه می افتند

 

وقت حساب، دانه درشتان از فرط التفات به مردم

مثل سه چار دانه گندم در توده های کاه می افتند

 

امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ ِ خروجند

لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه می افتند

 

اما همین گروه ِ سواره، این ساکنان ِ عربده فرمای

شب های بار، با کت و شلوار در صحن بارگاه می افتند

 

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه

شد این طرف، نشد طرف خصم، رسما ً به پای شاه می افتند

 

این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی

تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاه گاه می افتند

 

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم

دیوانه های سنگ پران نیز با سنگ ها به چاه می افتند

 

***

 

عنوان:آتش گردان (شعرهای 1384-1390)

شاعر:امید مهدی نژاد

ناشر:سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 80 ص.

موضوع:شعر فارسی- قرن 14

قیمت: 44000 ریال

فرشته ای روی ایوان

$
0
0

 

خدای من، بعضی موقع ها فکر می کنم که قبلا چه طوری بودم - رویاهایی که داشتم، پیانو می زدم، روزی هفت ساعت تمرین می کردم، فکر می کردم که یک روزی یک پیانیست بزرگ می شوم. از خاله نل درس آواز می گرفتم چون حس می کردم که یک روزی صاحب کارنامه درخشانی در اپرا می شوم ... الان می توانی فکرش را بکنی؟ من! توی گِرَند اپرا! حالا می خواهم از تو بپرسم. دوست دارم بدانم.

خدای من! وقتی می روم بالای شهر و توی خیابان راه می روم و همه ی این دختربچه ها و پسربچه های مسخره را می بینم که توی دراگ استور قدم می زنند- فکر می کنی هیچ کدام آن ها هم مثل ما آرزوهایی دارند؟ فکر می کنی هیچ کدام این دختربچه های مسخره در مورد یک کارنامه عالی توی اپرا فکر می کنند؟

( صفحه 54)

یادت می آید یکشنبه ها چه طور عادت داشت حاضر شود؟ و ما فکر می کردیم که او چه قدر بزرگ است؟ و چه طور به من اجازه می داد که پولش را بیرون بیاورم و بشمارم؟ و همه ی ما فکر می کردیم که او چه قدر پول دار است؟ و آن مغازه کوچک توی میدان چه قدر به نظرمان شگفت انگیز می رسید؟ ... الان می توانی فکرش را کنی؟ چرا فکر می کردیم بابا بزرگ ترین مرد شهر است...

( صفحه 56)

همه این چیزها چند روز پیش، وقتی داشتم به آن عکس نگاه می کردم، به یادم آمد، و فکر کردم، خدای من، ما دو تا بچه در کنار هم بودیم، و من فقط دو سال از گراور بزرگ تر بودم، و حالا چهل و شش سالم است ... می توانی باورش کنی؟ می توانی مجسمش کنی - آن طوری که بزرگ شدیم و تغییر کردیم و رفتیم؟ ... و خدای من، گراور، خیلی بالغ به نظر من می رسید. او بچه آرامی بود- حدس می زنم به همین خاطر هم بزرگ تر از ما به نظر می رسید.

نمی دانم اگر گراور الان بود و می توانست آن عکس را ببیند چه می گفت. همه امیدها و رویاها و آرزوهای بزرگ من به باد رفته اند، و همه این چیزها مال خیلی وقت پیش است. انگار توی یک دنیای دیگر اتفاق افتاده است. بعد بر می گردد، انگار همین دیروز اتفاق افتاده ... بعضی موقع ها شب ها بیدار می مانم و به همه آدم هایی فکر می کنم که آمده اند و رفته اند، و این که چه طور همه چیز با چیزی که فکرش را می کردیم فرق دارد. آن وقت روز بعدش می روم توی خیابان و صورت آدم هایی که از کنارشان می گذرم را نگاه می کنم ... آن ها برای تو عجیب به نظر نمی رسند؟ تو چیز مسخره ای توی چشم های آدم ها نمی بینی، انگار همه آن ها به خاطر یک چیزی گیج باشند؟ انگار توی این فکر باشند که چه چیزی را از دست داده اند؟ ... حالا من دیوانه ام، یا تو می دانی که منظورم چیست؟ تو دانشکده رفتی، جین، و من ازت می خواهم که اگر جوابش را می دانی به من هم بگویی. حالا آن ها، این طوری به نظرت می رسند؟ وقتی بچه بودم هیچ وقت متوجه همچون نگاهی توی چشم آدم ها نشده بودم- تو متوجه شدی؟

خدای من، کاشکی جواب این چیزها را می دانستم. دوست دارم بدانم چه چیزی اشتباه است- از آن موقع تا حالا چه چیزی تغییر کرده- و آیا ما هم آن نگاه عجیب را توی چشم های مان داریم یا نه.

(صفحه 64)

 

***

 

عنوان:فرشته ای روی ایوان ( مجموعه داستان های کوتاه)

نویسنده:تامس ولف

مترجم:محمدرضا شکاری

ناشر:انتشارات کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1393

شماره صفحه: 112 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م.

قیمت: 40000 ریال

عناوین داستان ها:پسرک گمشده/ مادر/ خواهر/ برادر/ فرشته ای روی ایوان

 

شمشیر و جغرافیا

$
0
0

 

شمشیر و جغرافیا

 

بادی وزید و دشت سترون درست شد

طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد

 

شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید

این سان برای ما و تو میهن درست شد

 

یعنی که از مصالح دیوار دیگران

یک خاکریز بین تو و من درست شد

 

بین تمام مردم دنیا گل و چمن

بین من و تو آتش و آهن درست شد

 

یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم

یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد

 

یک سو تو ایستادی گویی خدا شدی

یک سو من ایستادم و دشمن درست شد

 

یک سو سپهبد و ارتشبد آمدند

یک سو همه دگرمن و تورَن درست شد (دگرمن و تورن از مناصب نظامی افغانستان)

 

آن طاق های گنبدی لاجوردگون

این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد

 

آن حوض های کاشی گلدار باستان

چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد

 

آن حله های بافته از تار و پود جان

بندی که می نشست به گردن درست شد

 

آن لوح های گچ بری رو به آفتاب

سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب

سنگی به قبر مردم کدکن درست شد

 

سازی بزن که دیرزمانی است نغمه ها

در دستگاه ما و تو شیون درست شد

 

دستی بده که - گر چه به دنیا امید نیست-

شاید پلی برای رسیدن، درست شد

 

شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان

با کاروان حله بیاید به سیستان

 

وقت وصال یار دبستانی آمده است

بویی عجیب می رسد از جوی مولیان

 

سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر

"بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان"

 

ما شاخه های توام سیبیم و دور نیست

باری دگر شکوفه بیاریم توامان

 

با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را

در حوض های کاشی گلدار باستان

 

بر نقشه های کهنه خطی تازه می کشیم

از کوچه های قونیه تا دشت خاوران

 

تیر و کمان به دست من و توست، هموطن

لفظ دری بیاور و بگذار در کمان

 

شطرنج

 

این پیاده می شود، آن وزیر می شود

صفحه چیده می شود، دار و گیر می شود

 

این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رُخ

در پیادگان چه زود مرگ و میر می شود

 

فیل کج روی کند؛ این سرشت فیل هاست

کج روی در این مقام دلپذیر می شود

 

اسپ خیز می زند؛ جست و خیز کار اوست

جست و خیز اگر نکرد، دستگیر می شود

 

آن پیاده ضعیف راست راست می رود

کج اگر که می خورد، ناگزیر می شود

 

هر که ناگزیر شد، نان کج بر او حلال

این پیاده قانع است، زود سیر می شود

 

آن وزیر می کُشد، آن وزیر می خورد

خورد و برد او چه زود چشمگیر می شود

 

ناگهان کنار شاه خانه بند می شود

زیر پای فیل، پهن، چون خمیر می شود

 

آن پیاده ضعیف عاقبت رسیده است

هر چه خواست می شود، گرچه دیر می شود

 

این پیاده، آن وزیر ... انتهای بازی است

این وزیر می شود، آن به زیر می شود

 

 چوب و شیشه

 

تو را از شیشه می سازد، مرا از چوب می سازد

خدا کارش درست است، این و آن را خوب می سازد

 

تو را از سنگ می آرد برون، از قلب کوهستان

مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می سازد

 

در آتش می گدازد تا تو را رنگی دگر بخشد

به سوهان می تراشد تا مرا مطلوب می سازد

 

تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده اش دهقان

مرا بر روی خرمن بسته، خرمنکوب می سازد

 

تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می افتد

مرا، گرد سرت می چرخم و جاروب می سازد

 

تو از من می گریزی، می روی تا مصر رویاها

مرا گرگی کنار خانه یعقوب می سازد

 

مرا سر می دهد در دشت های آهن و آتش

و آخر در مصاف غمزه ای مغلوب می سازد

 

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی

یکی را شیشه می سازد، یکی را چوب می سازد

 

***

 

عنوان:شمشیر و جغرافیا

شاعر:محمدکاظم کاظمی

ناشر:انتشارات سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 160 ص.

موضوع:شعر فارسی- قرن 14

قیمت: 79000 ریال

وبلاگ شاعر: http://mkkazemi.persianblog.ir/

درباره شاعر:https://en.wikipedia.org/wiki/Kazem_Kazemi

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>