Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

شازده کوچولو

$
0
0

 

شازده کوچولو روی تخته سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: " این که ستاره ها توی آسمون روشن اند آیا به این دلیله که هر کسی بتونه یه روزی ستاره خودش رو پیدا کنه؟ ... سیاره ام رو ببین، درست اون جا بالای سر ماست. اما چقدر دوره. "

مار گفت: " چه ستاره زیبایی. برای چی این جا اومدی؟ "

شازده کوچولو گفت: " با گُلی مشکل پیدا کرده بودم."

مار گفت: " اوه! "

و هر دو ساکت شدند.

بالاخره شازده کوچولو گفت و گو را دوباره از سر گرفت: " آدما کجان؟ تو صحرا حس تنهایی و غریبی به آدم دست می ده ... "

مار گفت: " بین آدما هم حس تنهایی و غریبی دست می ده."

شازده کوچولو مدتی طولانی به مار زل زد.

( صفحه 70)

...

 

" همه آدم ها ستاره هایی دارن که برای مردم مختلف یه جور نیستن. برای کسایی که مسافرن، ستاره ها راهنمان. برای بعضی دیگه چیزی بیش از چراغ های روشن توی آسمون نیستن. برای کسایی که دانشمندند، اونا معمان. برای مرد تاجر من، طلا بودن اما همه این ستاره ها ساکت و خاموشن. فقط تویی که ستاره هایی خواهی داشت که کس دیگه ای اونا رو نداره."

( صفحه 98)

 

***

 

عنوان:شازده کوچولو

نویسنده:آنتوان دو سنت اگزوپری

مترجم:زهرا تیرانی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 104 ص.

موضوع:داستان های فرانسه - قرن 20 م.

قیمت: 60000 ریال

 


سکوت

$
0
0

 

حضرت موسی به گفته برخی از مفسرین زندگی اش، از آن افراد حراف و بی پروایی نبود که برنامه های سفر بین جاده ای راه بیندازد و در کلاس های مدرسه کسب و کار هاروارد معرکه بگیرد، بلکه با استانداردهای امروزی، یک خجالتی آرام بود؛ او با لکنت زبان حرف می زد و خودش را شخصی ملایم و فروتن می دانست.

زمانی که خدا اولین بار در جلو او در شکل بوته سوزان ظاهر شد، او به عنوان چوپانی برای پدر زنش کار می کرد. حتی آنقدر جاه طلب نبود که بخواهد خودش یک گله داشته باشد. و زمانی که خدا به او نقشش را به عنوان آزادی بخش قوم بنی اسرائیل آشکار کرد، او این مسئولیت را سریع نپذیرفت: " شخص دیگری را برای این کار انتخاب کنید "،او با التماس گفت: " من چه کسی هستم که باید به نزد فرعون بروم؟ من هرگز سخنور فصیحی نبوده ام، من لکنت زبان دارم و صحبت کردن برایم مشکل است. " تنها زمانی که خدا او را با برادر برون گرایش هارون، همراه کرد، حضرت موسی پذیرفت که این ماموریت را انجام دهد. حضرت موسی، نویسنده متون سخنرانی و مجری پشت صحنه و به نوعی یک " سیرانو برژاگ" بود و هارون چهره عملیاتی شد. خدا به او گفت: " گویی او زبان توست و انگار که تو فرمانروای او هستی."

حضرت موسی به کمک هارون، قوم بنی اسرائیل را از مصر به صحرا هدایت کرد و حدود 40 سال آنها را در آنجا مستقر کرد و 10 فرمان را از کوه سینا آورد. او همه این کارها را قدرتی که طبیعتا با درون گرایی مرتبط است انجام داد؛ بالا رفتن از کوه در جست و جوی حکمت و فضیلت و نوشتن آنها و هر چیزی که در آنجا آموخته بود، با دقت بر روی دو سنگ بزرگ.

ما نمی پرسیم که چرا خدا فردی را که از صحبت کردن می ترسد و برای حرف زدن مشکل دارد به عنوان پیامبر خود انتخاب کرده است؟ اما باید بپرسیم و در پی پاسخ آن نیز باشیم. کتاب قوم بنی اسرائیل توضیحات کمی داده است، اما داستان هایش به ما نشان می دهد که درون گرایی، مکمل برون گرایی است؛ اینکه حد تعادل همیشه پیام اصلی نیست، و اینکه مردم از حضرت موسی به علت سخنانش که متفکرانه و درست بود پیروی می کردند، نه برای اینکه خوب صحبت می کرد.

( صفحه 88)

...

اگر پارکس با رفتارش، حرف هایش را نشان می داد و اگر حضرت موسی از طریق برادرش، سخنانش را به گوش مردم می رساند، در دنیای امروز نوع دیگری از رهبران درون گرا برای این کار از اینترنت استفاده می کنند... در تاریخ 28 ماه مه سال 2011، سایت کریگلیست، هفتمین سایت بزرگ انگلیسی زبان در دنیا شناخته شد. کاربران این سایت که بیشتر از 700 شهر در 70 کشور مختلف بودند، از طریق این سایت، شغل، همسر و حتی اهداء کننده کلیه هم پیدا کردند. آنها شعرهای همدیگر را می خواندند و به کارهایشان اعتراف می کردند. نیومارک این سایت را نه یک مکان تجاری، بلکه یک محل عمومی توصیف می کند. سخن او در این رابطه این چنین بود: " مرتبط کردن مردم با یکدیگر برای اینکه دنیای بهتری داشته باشیم، در هر زمانی عمیق ترین و با ارزش ترین ارزش معنوی است که می توانید داشته باشید."

( صفحه 90)

 

***

 

عنوان:سکوت ( قدرت درون گراها در جهانی که از سخن گفتن نمی ایستد!)

نویسنده:سوزان کین

مترجم:درسا عظیمی

ناشر:نشر البرز

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 384 ص.

موضوع:درون گرایی/ روابط بین شخصی

قیمت: 190000 ریال

لینک کتاب در سایت ناشر:

http://www.alborzpublication.com/bookview.aspx?bookid=1838716

تابستان آن سال

$
0
0

 

" تنها راه زنده ماندن و دوام آوردن است ... آدم تمرین می کند تا حرفه ای شود. وقتی ماموریتی داری، دل و روده اش را می کشی بیرون و آن کار را به ثمر می رسانی. درباره ساختمان سازی هم همین طور است. آدم نقشه ای دارد، مواد اولیه اش را تهیه می کند و بعد آن را طبق نقشه می سازد. "
" بسیار خب، ولی ببینم همه ماموریت ها و تمام پروژه های ساختمان سازی دقیقا طبق نقشه پیش رفته اند؟ "
" خب نه، همیشه هم مطابق نقشه پیش نمی روند."
" آن موقع چه کار کردی؟ "
" با امکانات موجود می سازی و کارت را پیش می بری. طبق حس و غریزه ات عمل می کنی."
" فکر می کنم همین الان عصاره پدر و مادری را خلاصه وار تعریف کردی."
" جدی جدی این را باور داری؟ "
" باور ِ تنها کافی نیست. من اصولا بر همین اساس زندگی می کنم."

( صفحه 311)
...

" همیشه با کمال میل حاضرم نظر مشورتی بدهم، حتی اگر بیشترش اشتباه باشد. "
" من که فکر می کنم بیشترش درست است، دست کم برای من."
" جنا آرام گفت: " جک گاهی وقت ها اوضاع خیلی سریع پیچیده می شود. باور من این است که باید سر فرصت و با حوصله جلو رفت."
" به گمانم دارم این را می فهمم."
" ممنون که پرسیدی. ولی چرا خیال کردی این قضیه مسائل را بین من و تو عوض می کند؟ من که فکر می کنم تو فقط قدری اطمینان خاطر لازم داشتی، شاید هم کمی دلداری."
" ولی برای من این ها قضایای خیلی مهمی هستند؛ من عادت ندارم برای این جور مسائل بروم سراغ کسی. بیشتر گوشه گیر هستم. زمانی لیزی زنده بود، می رفتم سراغ او."
" نیمه گمشده ات؟ "
" و بهترین دوستم. ما می توانستیم درباره هر موضوعی با هم حرف بزنیم."
جنا با حوصله و حالت رضایت بخشی آه کشید: " همین الان تصویر، نه ... رویای من، را از رابطه کامل توصیف کردی."
" همه چیز که کامل و بی نقص نبود. ما هم مشکلاتی داشتیم."
" ولی آن ها را با همدیگر حل می کردید؟ "
" خب، آره. مگر ازدواج جز این است؟ "
" باید همین طور باشد. ولی هر چه می گذرد، بیشتر به این نتیجه می رسم که نیست. انگار آدم ها خیلی راحت از هم نا امید می شوند ... "
( صفحه 312)

...
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: " می خواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟ "
میکی کنارش نشست: " چون مامان عاشقش بود؟ " بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: " و می خواست شما آن را تعمیر کنید؟ "
" اولش من هم همین فکر را می کردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت. " جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: " تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. می خواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه می شد."
" ولی این اتفاق نیفتاد؟ "
" نه، جواب نداد. می دانی چرا؟ "
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
"چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور می کنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمی آید. " جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: " کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمی توانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست."
( صفحه 318)



***

عنوان:تابستان آن سال
نویسنده:دیوید بالداچی
مترجم:شقایق قندهاری
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 416 ص.
موضوع:داستان های امریکایی- قرن 20 م.
قیمت: 225000 ریال

روزگار تفنگ

$
0
0

 

ژنرال گفت: " شما نمی فهمید جوان هستید. احساسات شما مانند کودکی یا می خندد یا می گرید. اما پیر سیاستمداران بریتانیای کبیر نخواهند گذاشت. ما دنیا را تقسیم خواهیم کرد. اولی ها، دومی ها، سومی ها. اولی ما هستیم پرچمدار حرکت دنیا، سومی ها همین ها."
اشاره ای به چند سرباز هندی کرد که روی آجرها انگار خشک شده بودند.
گروهبان گفت: " قربان و دومی ها؟ "
- کسانی که نمی توانند اولی باشند و نه می خواهند سومی باشند. ما نمی گذاریم هیچ کس از دنیای خودش بیرون بیاید. به هر قیمتی که باشد افکارشان را غارت می کنیم. درست است امریکا ارباب است اما دستورات ما بنا گوشش خواهد بود.
( صفحه 255)


...

سیاست جولانگاه مردان بی احساس است. دروغ در سیاست یک فضیلت است. اما در زندگی عادی یک گناه بزرگ. آدم هایی که در مقام سیاسی همه کاره اند پنهان هستند و تنها بندهای عروسک های روی صحنه را تکان می دهند.
( صفحه 271)

...


مثل گذشته دل کلفت نبود. انگار دلش نرم شده بود، رام شده بود. دیگر هوای خانه می کرد. یادت هست نعمت توی شکاف آن طرف رودخانه سه روز قایم بودی کمی هم دلت هوای خانه را نکرد. مگر آن وقت ریبخیر را دوست نداشتی. تفنگت کنارت بود. بوی باروت زیر دماغت بود. انگار با تفنگ غریبه شده ای. می خواهی ازش فرار کنی.
بی تفنگ هم زندگی سخت شده است. سرزمین مادری ات پر از غریبه شده.
( صفحه 249)



***

عنوان:روزگار تفنگ
نویسنده:حبیب خداداد زاده
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 272 ص.
موضوع:داستان های فارسی-- قرن 14
قیمت: 150000 ریال

ملت عشق

$
0
0

 

سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس " تاپ" می آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس.

اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی ... تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم در می آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز می شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

( صفحه 7)

...

 

کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می بریم، همچون آینه ای است که خود را در آن می بینیم. هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیش تر مواقع در ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.

( صفحه 54)

...

 

خطوط کف دست کاروانسرادار را بررسی کردم؛ عمیق بود، ترک خورده بود، متزلزل و بی ثبات بود خط هایش. انواع و اقسام خطوط مواج رنگی پیش چشمم پدیدار شد. در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ های متفاوت هست. هاله این مرد به خاکستری می زد، نوعی آبی کدر بود. گوهر روحش سوراخ شده بود، کناره هایش ریخته بود. انگار نیروی درونی ای برایش نمانده بود تا در برابر دنیای بیرون از او محافظت کند.

( صفحه 56)

...

 

به عکس هایی که عزیز انداخته بود رسید. بیش تر عکس ها پرتره آدم هایی از هر رنگ و سن و فرهنگ و طبقه بود. همه این آدم ها با وجود تفاوت های عمیقشان یک وجه مشترک داشتند: در هر پرتره ای حتما یک نقص بود. نقص بعضی هایشان چیز ساده ای بود: یک گوشواره، یک پاشنه کفش یا یک دگمه. اما نقص بعضی ها وحشتناک بود: بعضی ها انگشت نداشتند، بعضی ها پا یا دست. به هر ترتیب، در هر کدامشان نقصی جلب توجه می کرد. اِللا کنجکاو شد. عزیز برای چه عکس این انسان ها را می انداخت؟ جوابی را که دنبالش بود، در زیر نوشته عکس ها پیدا کرد.

" هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و می ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن هایی هم که می دانند چه چیزی کم دارند، واقعا انگشت شمارند."

( صفحه 72)

...

شب قبل از سفر شمس با هم در اطراف درخت های توت قدم زدیم. ابریشم نیز به عشق می ماند. هم حساس و لطیف است، هم از آنچه فکرش را بکنی قوی تر و مقاوم تر است، حتی آتشین تر.
به شمس گفتم: " ببین، کرم ابریشم برای خروج از پیله، ابریشمی را که با زحمت بسیار تنیده پاره می کند. از این رو کشاورز یا ابریشم را انتخاب می کند یا کرم ابریشم را. هر دو را با هم نمی توانند حفظ کنند. اکثر مواقع برای حفظ ابریشم جان کرم ابریشم را می گیرند. می دانی فقط برای یک دستمال ابریشمی صد کرم ابریشم جان می دهد؟"
" در این حکایت نقش من به نقش کرم ابریشم می ماند. مولوی ابریشم است، گره در گره بافته خواهد شد. وقتش که برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد."
( صفحه 127)
...

معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ های مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زرد ِ گرم، نارنجی ِ خجالتی و بنفش ِ لب فرو بسته. به نظرم این ها رنگ های توست. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم.
( صفحه 142)
چشم هایش را بست، کمان های رنگی که بدنش را احاطه کرده بودند در ذهنش مجسم کرد. عجیب است؛ اِللایی که در ذهنش پدیدار شد اِللای هفت ساله بود، نه اِللای بالغِ فعلی.
( صفحه 128)
...

مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن ِ درون خودت و کشف کردن ِ زیبایی های باطنت رهنمون می شود.
( صفحه 138)
...

صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است. به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است.
( صفحه 118)
...

در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی توانی حقیقت را کشف کنی. فقط در آینه انسانی دیگر است که می توانی خودت را کاملا ببینی.
( صفحه 116)
...

هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه های دشوار باغ های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.
( صفحه 117)

...

اکثر درگیری ها، پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشا می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.
( صفحه 109)

 

***

 

عنوان:ملت عشق

نویسنده:الیف شافاک

مترجم:ارسلان فصیحی

ناشر:ققنوس

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 511 ص.

موضوع:داستان های ترکی - ترکیه - قرن 20 م.

قیمت: 250000 ریال

 

 

شفای کودک درون

$
0
0

 

کودک درون حضوری قدرتمند دارد. در کانون هستی ما به سر می برد. کودک نوپایی سالم و شاد را مجسم کنید. وقتی این کودک را در چشم دلتان مجسم می کنید، سرزندگی او را احساس کنید. با شور و شوقی مدام محیطش را کشف می کند. از احساس هایش باخبر است و آشکارا آنها را نشان می دهد. وقتی آزار می بیند، گریه می کند. وقتی خشمگین است فریاد می زند. وقتی خوشحال است لبخند می زند یا از ته دل می خندد.این کودک بسیار حساس و غریزی نیز هست. می داند به چه کس اعتماد کند و به چه کس اعتماد نکند. دوست دارد بازی و کشف کند. هر لحظه اش تازه و سرشار از شگفتی است: چشمه بی انتهای خلاقیت و سرزندگی؛ وجودش از این بازیگوشی شادمانه می جوشد.

به مرور زمان، این کودک به سوی توقعات و جهان افراد بالغ کشیده می شود. صدای بزرگتر ها - با نیازها و خواسته هایشان- به تدریج ندای درونی احساسها و غرایز را خاموش می کند. والدین و آموزگاران - در واقع- می گویند: " به خودت اعتماد نکن. احساسهایت را احساس نکن. این را نگو. آن را بیان نکن. همان را بگو که ما می گوییم. ما بهتر می دانیم. "

( صفحه 7)

وقتی کودک درون ما محبوس می شود، خودانگیختگی طبیعی و شور و شوق زندگی را از دست می دهیم. به مرور زمان، این امر به کمبود انرژی و بیماری مزمن یا مرضی صعب العلاج می انجامد. وقتی کودک درون ما پنهان می شود، خود را از دیگران نیز جدا می کنیم. آنها هرگز نمی توانند احساسها و آرزوهای راستین ما را دریابند، یا بدانند که به راستی کیستیم. یعنی تجربه صمیمیت راستین غیرممکن می شود. و این دعوت از فاجعه و مصیبت است. برای این که کاملا انسان باشیم، کودک درون باید پذیرفته و نمایان شود.

( صفحه 8)

 

 

بسیاری از افراد مشکل می توانند نیازهای کودک درونشان را برآورند. اگر والدین خودمان سرمشق و نمونه خوبی برایمان نبودند. الگویی برای پدری و مادری کردن به شیوه سالم در دست نداریم. از این رو، نمی دانیم چگونه از کودک درونمان مراقبت کنیم. کودک درون احساس وانهادگی و خشم می کند، زیرا بدون هیچ راهنمایی یا عشق یا مراقبتی ناگزیر به دفاع از خود بوده است. چون می خواهد مورد توجه و مراقبت قرار بگیرد. اما وقتی والد درون را می جوید، هیچ کس را آنجا نمی یابد.

( صفحه 99)

توجه به نیازهای کودک درون خویش، آغاز پدری و مادری کردن و پرستاری راستین از اوست. یافتن والد مهرآمیز درون و عطف توجه روزانه نرم و مهرآمیزش به سوی درون، نخستین گام برای شفای کودک درون خویش است.

( صفحه 122)

 

کودک خشمگین سخن می گوید:

بگذار نفرت انگیز باشم.

بگذار آواز بخوانم و "نه" بگویم.

بگذار غیرمسئول باشم و جیغ بکشم.

بگذار داد و فریاد راه بیندازم، پا بکوبم

و از این کار خوشحال باشم.

بگذار در آغوشت بنشینم

آرامم کن تا بخوابم.

با من خوب باش

نرم و شیرین و حمایتگر.

مواظب پول و ماشین و سایر چیزهایت باش.

و مرا به زور این طرف و آن طرف نبر.

همیشه مرا ببخش

و به یادم بیاور که نفس بکشم.

به من فرصتی بده

تا فریاد بزنم و آواز بخوانم

تا بپرم و بدوم و برقصم.

تا هر وقت که خواستم برقصم و

هر وقت که خواستم استراحت کنم.

کمکم کن

تا به تعادل برسم و خود باشم.

متشکرم.

 

( صفحه 110)

 

 

یک عمر به ما گفته اند که خودخواه نباشیم، دیگران را بر خود مقدم قرار دهیم، و آنچه را که داریم با دیگران تسهیم کنیم. قانون طلایی را به طور معکوس به ما آموخته اند. قانون طلایی می گوید: "دیگران را همچون خویش دوست بدار."ولی بخش " همچون خویشتن" معمولا نادیده گرفته می شود. تناقض اینجاست که کسی که چندان علاقه یی به خود ندارد یا به اندازه کافی به خودش توجه نمی کند، چیز زیادی هم برای پیشکش به دیگران ندارد: نه نیرویی، نه شور و شوقی، نه عشقی.

( صفحه 121)

هدایتگر معنوی می گوید:

به من اعتماد کن. بگذار احساسهایت را احساس کنی. بگذار آسیب پذیر باشی و گریه کنی. چه لزومی دارد که همیشه نیرومند باشی؟ بگذار کودک درونت همه احساسها را احساس کند، نه فقط بعضی از آنها را. فرصتی را به کودک درونت اختصاص بده. همه وقتت را با فعالیت پر نکن. بیشتر بخوان و بیشتر بنویس. به درون بنگر و از کودک درونت بپرس که خواهان چیست. برای طلب هدایت دست به دعا بردار. مجالی را نیز در اختیار کودک معنوی ات بگذار، که این چنین به خدا و طبیعت و به خود تو نزدیک است!

( صفحه 228)

شفای راستین یعنی بازیابی شادیدرون.

( صفحه 196)

 

***

 

عنوان:شفای کودک درون

نویسنده:دکتر لوسیا کاپاچیونه

مترجم:گیتی خوشدل

ناشر:نشر پیکان

سال نشر:چاپ اول 1378 - چاپ بیست و یکم 1394

شمارگان: 5000 نسخه

موضوع:کودک درون/ خودسازی

قیمت: 125000 ریال

 

من پیش از تو

$
0
0

 

- خودت می دانی، فقط به کسی می توان کمک کرد که خودش بخواهد.

( صفحه 80)

وقتی ناخواسته به یک زندگی کاملا جدید رانده می شوی - یا بهتر است بگوییم به زور به زندگی فرد دیگری تحمیل می شوی و تماشاچی لحظات زندگی اش می شوی - کارت به جایی می کشد که با خودت فکر کنی واقعا چه کسی هستی. یا از نظر دیگران چه جور آدمی هستی.

( صفحه 91)

طوری با من رفتار می کرد که احساس می کردم احمق تمام عیار هستم، در نتیجه در حضورش تبدیل می شدم به آدم احمق تمام عیار.

( صفحه 92)

- چه می خواهی؟

- یعنی چی؟

- از زندگی ات چه می خواهی؟

مژه زدم.

- چه سوال سختی، چه بدانم!

- در کل پرسیدم. نمی خواهم که خودت را روانکاوی کنی. فقط پرسیدم که چه برنامه ای برای زندگی ات داری؟ قصد ازدواج داری؟ بچه دار شوی؟ رویاهایی داری؟ سفر دور دنیا بروی؟

- مکث طولانی کرد.

فکر می کنم حتی پیش از این که حرفم را بزنم، می دانستم که جوابم او را نومید می کند.

- نمی دانم. هیچ وقت جدی به این چیزها فکر نکردم.

( صفحه 101)

لحظات گاهی به طور طبیعی سپری می شوند و گاهی غیرعادی. بعضی اوقات انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد می گذرد.

( صفحه 123)

- کلارک، تو دیگر کی هستی! واقعا که از خود راضی هستی.

- کی؟ من؟

- خودت را از هر چیزی محروم می کنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.

- نخیر، این طور ها نیست.

- از کجا می دانی نیست؟ هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟

( صفحه 232)

رهبر ارکستر قدمی به جلو برداشت، با پا دو بار به سکو ضربه زد. یک " هیس" قوی سالن را فرا گرفت. سکوت برقرار شده زنده و مشتاق بود. بعد رهبر ارکستر چوبش را حرکت داد و یک باره صدای ساز در نهایت شفافیت سالن را پر کرد. موسیقی حالا برایم عینیت مادی پیدا کرده بود؛ چیزی نبود که فقط از راه گوش بشنوم، بلکه در تمام وجودم جاری شده بود، اطرافم را گرفته و حواس پنج گانه ام را به لرزه انداخته بود. پوستم سوزن سوزن شده و کف دستم عرق کرده بود... قوه ی تخیلم به طرزی غیرمنتظره شکوفا شده بود؛ همان طور که نشسته بودم، هیجان های گذشته یک باره در سراسر وجودم غلیلن پیدا کردند، افکار و ایده های نو در ذهنم پیچیدند، گویی به بینش و بصیرت دیگری دست یافته ام. خیلی چیزها بود، اما اصلا دلم نمی خواست به پایان می رسید. دوست داشتم تا ابد همان جا بنشینم.

( صفحه 240)

اصلا نمی دانستم موسیقی می تواند قفل وجود آدم را باز کند، آدم را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد. نمی دانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما برجا می گذارد. گویی اثرش را با خود به هر کجا می روید، می برد.

( صفحه 242)

 

***

 

عنوان:من پیش از تو

نویسنده:جوجو مویز

مترجم:مریم مفتاحی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 536 ص.

موضوع:داستان های انگلیسی- قرن 20 م.

قیمت: 275000 ریال

گوشواره های گیلاسی

$
0
0

 

من داستان توام

مرا آغاز کن

همان گونه که

پنهان

آموختمت ...

 

***

 

وعده ی دیدار یلدا طولانی ست

ایوب نیستم من

لیلی ام ...

 

***

 

تازه به رنگ هایت خو گرفته بودم

دلم گرم بود به ارغوانی هایت

ناگاه همه را پراندی.

باران،

تقصیر دانه های باران بود

 

***

 

دلم اتاقی از آنِ خود ویرجینیا ولف را می خواهد

.

.

.

عطر و موسیقی

و نسیمی که رندانه

پرده ی لَخت اتاقم را

کنار بزند

...

من بمانم و

شبی از شب های بهار مست

 

***

 

آن قدر من پر رنگ است که ما رنگ باخته

تعلقی نیست که تعهدی پدید آورد

.

.

.

روزگار رنگِ واژه ها را بد برده است

 

***

 

هر چه فکر می کنم

می بینم

این روزهایم

کار همان روز آخر آبان است

همان یک بار که دیدمت

فهمیدم

پاییز هم شکوفه ی خودش را دارد!

 

***

 

عنوان:گوشواره های گیلاسی

شاعر:مهسا ملک مرزبان

ناشر:انتشارات مروارید

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 84 ص.

موضوع:شعر فارسی - قرن 14

قیمت: 60000 ریال

 


مثل یک موفق فکر کن، مثل یک موفق رفتار کن

$
0
0

 

بیشتر باورهای ما درباره خودمان، افکار آموخته و پذیرفته شده از سوی دیگران است که به رفتارهایی تبدیل می شوند که افسار زندگی مان را در دست می گیرند. در جایی از مسیر، به ادراک خویشتن عادت می کنیم و به آن ها اجازه می دهیم تا با استعدادها و امکانات ما مخالفت کنند. وقتی ما با این موارد همراه می شویم، در واقع با خودمان مخالفت می کنیم: امروز و فردا کردن، دروغ گفتن به خودمان، مقایسه کردن خودمان با دیگران، و نداشتن اعتماد به نفس و در یک جمله هر چیزی که مانع از آن شود تا شخصی بشویم که برای آن آفریده شده بودیم.

( صفحه 15)

 

وقتی می پذیرید که باید راستگو باشید،  می توانید به واقعیت ها رسیدگی کنید. همه واقعیت های شما ممکن است منفی باشند، اما آن هم می تواند یک نکته مثبت باشد. اگر نکات منفی درباره خودتان را کشف کنید، آنگاه فرصتی خواهید داشت تا پیشرفت کنید. برای همین خیلی مهم است که وقتی در روابطتان مشکل دارید یا زمانی که در کارتان اشتباهی پیش می آید نخستین سوالی که از خود می پرسید این است که: " چه کار اشتباهی انجام دادم؟ " در هر زمان مشخص فرصت دارید تا خود را تغییر بدهید یا وضعیت را درست کنید. نمی توانید شخص دیگری را تغییر دهید. اگر انگشتم را به سوی هر شخص دیگری نشانه بگیرم، اما دستی را که بر شانه من زده می شود نادیده بگیرم، اقبال خود را برای تغییر و پیشرفت کردن از دست داده ام.

( صفحه 18)

 

موفقیت شما مرتبط با استعدادی است که در روز تولدتان به شما هدیه داده شده است. استعداد شما تمام اسرار زندگی تان را آشکار خواهد کرد. ماموریت، هدف و سرنوشت شما تنها با یک چیز ارتباط خواهد داشت: استعدادتان.

( صفحه 66)

 

اگر هنوز هر روز صبح بیدار می شوید، به این دلیل که خداوند هنوز برنامه بزرگ تری برای شما دارد و هنوز آن طرح کامل نشده است.

( صفحه 35)

 

***

 

عنوان:مثل یک فرد موفق فکر کن، مثل یک موفق رفتار کن

نویسنده:استیو هاروی

مترجم:مهراوه فیروز

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 208 ص.

موضوع:موفقیت / ابراز وجود/ راه و رسم زندگی

قیمت: 90000 ریال

 

 

 

رقص با گربه ها

$
0
0

 

برای اینکه گربه ها به من شک نکنند، هر روز قبل از رفتن به بیرون، روحم را وارونه می پوشیدم. باید مراقب می بودم که نفهمند دنبال چه کسی می گردم و دلیلم برای یافتن او چیست. در سرزمین گربه ها نباید به چیزی دلبستگی پیدا کنی. اگر می فهمیدند به کسی علاقه داری، فورا قلبت را توقیف می کردند. شاید برای همین، ورود سگ به این سرزمین سخت تر بود چون هرگونه لبراز وفاداری عواقبی سخت به همراه داشت.
( صفحه 81)

...

" چرا گریه می کنی؟ "
دخترک گفت: " می خواهم اشک هایم را به مروارید تبدیل کنم. آرزویم داشتن یک گردنبند مروارید است."
ماهی گفت: " اگر این طوری صد سال دیگر هم اشک بریزی، دریا به تو مروارید نمی دهد. اگر می خواهی اشکت به مروارید بدل شود، باید عاشق باشی."
- " عاشق مروارید؟ "
- " نه! عاشق کسی که بتوانی از ته دل برایش گریه کنی."
- " اگر برای کسی گریه کنم، اشکم مروارید می شود؟ "
- " تا وقتی به امید مروارید باشی، باز هم نه! "
- " پس چرا برایش گریه کنم؟ چرا جوابم را نمی دهی؟ کجا می روی؟ "
- " هنوز نمی فهمی. اگر عاشق شوی، حاضری تمام گردنبند های مروارید دنیا را به او بدهی تا دلش را به دست آوری؛ هر چند که او هم آن را نمی گیرد."
( صفحه 71)

 ...

دکتر معتقد بود مفهوم زندگی برای مادر دارد رنگ می بازد و چیزی باید او را به زندگی برگرداند. پدر در حالی که به حرف های او گوش می کرد و سر تکان می داد، به فکر فرو رفته بود. می دانستم دارد به مفهوم زندگی فکر می کند.
پدر نگاهی معنادار به مادر انداخت و به سمت من آمد. گفت: " باید آماده سفر شویم."
پرسیدم: " کجا؟ "
پدر گفت: " باید برویم دنبال چیزی که مادر احتیاج دارد."
" دنبال چی؟ "
" نمی دانم. آن طور که دکتر گفت، مفهوم زندگی."
" از کجا باید پیدایش کنیم؟ "
" خودم هم نمی دانم."
( صفحه 36)

***

عنوان:رقص با گربه ها
نویسنده:مهرداد صدقی
ناشر:انتشارات سپیده باوران
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 104 ص.
موضوع:داستان های کوتاه فارسی - قرن 14
قیمت: 48000 ریال

 

چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند

$
0
0

 

نمی توانیم خود را به دلیل خلاف های که کرده ایم ببخشیم، مگر این که در جهت اصلاح کارهای بدی که احساس می کنیم در حق دیگران انجام داده ایم، دست به کار شویم. باید مسوولیت رفتار خود را بپذیریم و زباله هایی را که در مسیر جا گذاشته ایم، پاک کنیم. مدام از این حیرت می کنم که حتی وقتی می دانیم اصلاح کارهایمان حالمان را خوب و ما را از قید و بند اشتباهات گذشته رها می کند، باز بسیاری از ما به علت خود بزرگ بینی از این کار سر باز می زنیم. تکبر دروغین به ما می گوید: گذشته، گذشته است. الان که دیگر کاری از من ساخته نیست. هنگاهی که از سر محبت اعتراف می کنیم اشتباهاتی کرده و کارهایی انجام داده ایم که به ما و دیگران آسیب رسانده اند، در حیطه بخشایش گام برداشته ایم. بخشایش حقیقی از ما می خواهد که از سرکوب خود برای نقص ها و اشتباهاتمان دست برداریم... اگر چه معمولا بخشایش همانند هدیه ای سخاوتمندانه که به دیگری می دهیم به نظر می رسد، در نهایت، کاری در جهت دوست داشتن خود است و هدیه ای ست که به خودمان می دهیم.

 ( صفحه 224)

 

بر خلاف ظاهرهایی که به جهان نشان می دهیم، چه بخواهیم اعتراف کنیم چه نکنیم، همه ما می دانیم که بی نقص نیستیم. ما می دانیم که پشت درهای بسته چه می کنیم و می دانیم در گذشته با خود و دیگران چه کرده ایم. ما با بی رحمی قضاوت ها و خشونت تعصب های خود آشنا هستیم. می دانیم که در زیر همه این چیزها آن اندازه خوب نیستیم، پس باید اندکی ویرانی به بار آوریم تا به خود و دیگران یادآوری کنیم که ما هم مانند بقیه آدم ها و مشکل دار هستیم. وقتی این واقعیت به ما یادآوری می شود که کم تر از اطرافیان، خوشبخت، جذاب، تحصیل کرده، با استعداد یا دوست داشتنی هستیم، خودمان را تنبیه می کنیم. به همین، ترتیب هرگاه با این واقعیت رو به رو می شویم که فهم و شعور، زیبایی، ابتکار، پول، خوش اقبالی یا استعداد ما بیش تر از اطرافیان است و نمی دانیم چگونه این واقعیت را بپذیریم، احساس گناه وادارمان می کند تا کاری انجام دهیم که خودمان را کوچک کنیم. چرا؟ زیرا خجالت می کشیم؛ نه فقط از بخش های بد، بلکه از بخش های خوب خود نیز احساس شرم می کنیم. احمقانه نیست؟ آیا بشر بودن این قدر به گونه ای مطلق نامعقول است؟ ما از بد بودن تا سر حد مرگ می ترسیم و در عین حال از زیادی خوب بودن هم تا سر حد مرگ می ترسیم. ما از آنچه هستیم، خجالت می کشیم و از آنچه نیستیم هم خجالت می کشیم. حتی اگر بتوانیم موفقیت، عشق، پول، ستایش و احترامی نسبی برای خود فراهم آوریم، تا زمانی که خجالتمان را التیام نبخشیم، با گذشته خود به صلح نرسیم و ارزش فطری مان را در نیابیم، ناگزیر شرایطی را برای تنبیه خویش می آفرینیم.

( صفحه 63)

 

***

عنوان:چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند ( چگونه از دشمنی با خود دست بکشید)
نویسنده:دبی فورد
مترجم:فرناز فرود
ناشر:کلک آزادگان
سال نشر:چاپ اول 1387- چاپ چهارم 1393
شمارگان: 2200 نسخه
شماره صفحه: 256 ص.
موضوع:خودباختگی/ بلاهت/ اشتباه ها/ خودسازی
قیمت: 125000 ریال

 

باران تابستان

$
0
0

 

مادر: باز هم که اوقاتت انگار تلخ است ارنستو.

ارنستو: آره.

مادر: لابد علتش را هم مثل همیشه نمی دانی.

سکوت.

ارنستو: آره نمی دانم.

مادر کمی ساکت می ماند تا ارنستو حرف بزند. فرزندش را؛ ارنستو را، خوب می شناسد. ارنستو درگیر خشم درونی است. نگاهش به بیرون است، حضور مادر را فراموش کرده، بعد متوجهش می شود. به هم نگاه می کنند. ارنستو حرفی نمی زند. مادر پاپی اش نمی شود، بعد ارنستو شروع می کند به حرف زدن.

ارنستو: داری سیب زمینی پوست می گیری.

مادر: آره.

سکوت. بعد ارنستو فریاد می زند.

ارنستو: دنیای به این بزرگی، در هر گوشه اش پُر از هر چیز و این همه اتفاقات جورواجور، و آن وقت تو نشسته ای اینجا و از صبح تا شب داری سیب زمینی پوست می گیری ... چرا نمی خواهی کار دیگری بکنی؟

مادر نگاهش می کند.

مادر: برای یک کار جزئی داری گریه می کنی، نکند اول ِ صبحی زده به سرت؟

ارنستو: نه.

مجددا آرامش برقرار می شود.

در سکوت، مادر سیب زمینی پوست می گیرد. ارنستو نگاهش می کند.

مادر: نمی خواهی برام حرف بزنی ارنستو؟

ارنستو: نه ( مکث). چرا ...

مادر: گاهی چیزهایی برای گفتن هست ...

ارنستو: گاهی، بله ...

مادر: پس حسابی درست حدس زدم ... می بینی ...

ارنستو: آره.

سکوت.

مادر: گاهی هم ممکن است این طور نباشد، نه؟

ارنستو: این هم ممکن است، بله.

سکوت.

مادر: به هر حال خودت می دانی ارنستو.

ارنستو: باشد.

سکوت.

مادر: شاید هم چیزهایی که می خواهی برام بگویی نمی دانی مثلا چه جور بگویی ....

ارنستو: همین طور است، نمی دانم چه جوری برات بگویم.

مادر: خُب، چرا؟

ارنستو: نمی دانم. آخر ... شاید غصه ات بگیرد ...

مادر: چطور ممکن است غصه ام بگیرد؟

ارنستو مردد است.

ارنستو: خُب دیگر. تازه، ممکن است از حرفهام سر در نیاوری. با این حساب، چه فایده که برات بگویم.

مادر: اگر هم سر در نیاورم، دلیلی ندارد که غصه دار شوم.

ارنستو در برابر مادرش خاموش می ماند.

مادر: هیچ معلوم هست امروز چی داری می گویی ولادیمیر؟

ارنستو: ببین، نه اینکه از حرفهای من غصه ات بگیرد، از اینکه از حرفهام سر در نمی آوری ممکن است غصه ات بگیرد.

سکوت. مادر به فرزندش نگاه می کند.

مادر: با این حال، برام بگو ولادیمیر ... بگو ببینم چطور می خواهی چیزی را که به زحمت ُ گفتنش نمی ارزد برام بگویی ...

 

***

 

عنوان:باران تابستان

نویسنده:مارگریت دوراس

مترجم:قاسم روبین

ناشر:انتشارات نیلوفر

سال نشر:چاپ اول 1365- چاپ سوم 1387

شمارگان: 1650 نسخه

شماره صفحه: 151 ص.

موضوع:داستان های فرانسه - قرن 20 م.

قیمت: 45000 ریال

 

تنهایی من زنی جوان است هنوز

$
0
0

 

یک عمر به روی شاخه ها خیمه زده است

تسلیم هر آنچه از خدا می رسد است

با خش خش خود خوش است و هم بازی باد

این برگ که راه زندگی را بلد است

 

***

 

آهسته و بی سر و صدا دوست شدم

با رسم قشنگ بچه ها دوست شدم

تنها شده بودم، به اتاقم آمد

طولی نکشید با خدا دوست شدم

 

***

 

گفتم به خدای مهربانم برسم

از جسم گذر کنم، به جانم برسم

آنقدر گرسنگی کشیدم که فقط

مجبور شدم به آب و نانم برسم

 

 

گفتی در قلبم عشق می افروزی

پیراهن تازه بر تنم می دوزی

من جنگلم و عشق تو کبریت، ولی

حاشا برسم به نقطه خود سوزی

 

***

 

از عشق پُرم، پَر زدنم می آید

خون در رگم و جان به تنم می آید

ای دوست، از آن شب که مرا بوسیدی

بوی گل سرخ از دهنم می آید

 

 

آرام و صبور و مهربان است هنوز

با این دل خسته، همزبان است هنوز

با ناز و کرشمه و ادا می آید

تنهایی من زنی جوان است هنوز

 

***

 

در سینه خود دلی مکدر داریم

از کینه به دل سیاه لشکر داریم

انگشت نمای رفتگرها شده ایم،

با کوه زباله ای که در سر داریم

 

***

 

حالا که چراغ خانه ام خوابیده

غم در دل آشیانه ام خوابیده

بیدار نمی شود، صدایش نکنید

این بخت که روی شانه ام خوابیده

 

***

 

او این همه خاک بر سرم ریخته است

او در دهنم شراب غم ریخته است

دیوانه منحصر به فردی ست دلم

دیوانگی اش مرا به هم ریخته است

 

***

 

زن های جهان اگر چه حوا هستند

هر چند فریبنده و زیبا هستند

چون دره سرسبز که محصور مه است،

در هاله ای از سکوت تنها هستند

 

***

 

با آتش عشق، عهد و پیمان دارند

از عشق نمی رهند تا جان دارند

پروانه خوب و سر به راهی هستند

زن های جهان، به آتش ایمان دارند

 

***

 

عنوان:تنهایی من زنی جوان است هنوز

شاعر:رقیه ندیری

ناشر:انتشارات سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 64 ص.

موضوع:شعر فارسی -- قرن 14

قیمت: 40000 ریال

بیوه کُشی

$
0
0

 

هفت شبانه روز بود خواب می دید هفت کوزه ای که به هفت چشمه می برد، به جای آب، خون در آن پر می شود و هفت بار که کوزه ها می شکنند، آب چشمه ها دوباره بر می گردد و دیگر خون در آن ها جوش نمی زند. لازم هم نبود شب باشد و خواب باشد تا کوزه به دوش، سرِ اژدرچشمه برود و کوزه در آب بکند که ببیند کوزه پر از خون شده است. کوزه ی اول با سنگِ سیاهِ کنار چشمه بشکند و بعد بی آنکه از خواب بیدار شود، کوزه ی دومی به دوش بگیرد و یک کوه آن طرف تر، کوزه را در سیاه چشمه فرو ببرد و بعد خون، جوش بزند و باز همان کند که بار اول کرده بود و بعد یک کوه آن سوی تر، کوزه ی سوم را در گاو چشمه از شانه پایین بیاورد و هنوز آب به کوزه نرسیده، آب که نه، خون، شتک بزند به دست و بالش و بعد کوزه را خاک شیر کند و کوزه به دوش، سمتِ پلنگ چشمه بدود که آب بردارد و خون بپاشد به گل و گردنش و کوزه از دوشش، شتاب بگیرد آن سوی سُرخه چشمه و کوزه را محکم بکوبد به سرخه سنگ پای سرخه چشمه زیر سرخه کوه. هنوز زرد چشمه مانده بود و بعد سفید چشمه که آن ها هم رنگی جز رنگ همسانان خود نداشتند؛ عجیب اینکه نه لباس و نه دست و نه صورت و نه خودش، خونی نمی شدند و فقط " خوابیده خانم" از شدت تشنگی، از خواب می دوید بیرون.

( صفحه 9)

 

نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستاره ها و بعد سربرگرداند سمت ِ آبادی که زیرِ ابروی ایوان آن ها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبی ها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان می کند اما آن سو که سمت ِ ماه است، ماهتابی می شود.

( صفحه 11)

 

گفته بود: " ارث هیچ وقت گم نشود. نسل ِ ما ره تبعید بکردن الموت، بعد بشدیم الموتی. زبان شان بشد زبان ِ ما. آدمی به زبان زنده است هر چی هم زبان ِ تو خوش آهنگ، باید هم زبان پیدایت بشود وگرنه بی زبانی بهتر است تا زبان بازی... "

( صفحه 280)

 

- باید برویم.

- کجا؟

- هر جایی غیر ِ میلک.

- جایی نداریم آخه.

- همه جا جای ماست، به شرطی که خاطره هامان با ما نیایند.

( صفحه 302)

 

***

 

عنوان:بیوه کُشی

نویسنده:یوسف علیخانی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394- چاپ دوم 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 304 ص.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

قیمت: 175000 ریال

 

1984

$
0
0

 

- اگر منظورت اعتراف است، این کار را می کنیم. هر کسی اعتراف می کند. گریزی از آن نداری. شکنجه ات می کنند.

- منظورم اعتراف نیست. اعتراف لو دادن نیست. آنچه بگویی یا انجام بدهی، اهمیت دارد. اگر بتوانند مرا از عشق تو بازدارند- لو دادن واقعی یعنی این.

- جولیا روی این گفته تامل کرد و عاقبت گفت: " این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند تو را وادار به گفتن هر چیزی بکنند، اما نمی توانند وادارت کنند که باورش کنی، نمی توانند به درون تو وارد شوند."

وینستون اندکی امیدوار گفت: " نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون تو وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.

( صفحه 157)

 

واقعه ها رانمی توان پنهان نگه داشت. با پرسش ردیابی می شدند، با شکنجه بیرون کشیده می شدند. اما اگر هدف زنده ماندن نبود، که انسان ماندن بود، دست آخر چه فرقی می کرد؟ نمی توانستند احساس هایت را دگرگون کنند. به همین سان، خودت هم نمی توانستی آن ها را دگرگون کنی، حتی اگر می خواستی. می توانستند گفتار و کردار و پندارت را با تمام جزئیات برملا سازند. اما قلب درونی، که کرشمه های آن برای خودت هم رمزآلود بود، نفوذ ناپذیر می ماند.

( صفحه 158)

 

فکر اینکه آسمان برای همه - در اروسیه یا شرقاسیه و همچنین اینجا - یکی است، شگفت آور بود. و آدم ها در زیر این آسمان تا حدودی یکی بودند - همه جا، در سراسر دنیا، صدها یا هزارها میلیون آدم همرنگ، آدم هایی بی خبر از وجود هم، جدا نگه داشته شده با دیوارهای نفرت و دروغ و در عین حال شبیه هم- آدم هایی که به چیزی فکر نمی کردند جز ذخبره کردن قدرت در قلب ها و شکم ها و عضلاتشان که که روزی دنیا را واژگون کند.

( صفحه 202)

 

" به یاد می آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوه دو می شود چهار؟"

وینستون گفت: " البته."

- وینستون چند تا از انگشت هایم را بالا گرفته ام؟

- چهار.

- و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است ... آنگاه چند تا؟

- چهار.

کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک روی پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاق کش به ریه هایش وارد می شد و چون بر می آمد، آمیخته با ناله های عمیق بود. با هم فشردن دندان ها هم نمی توانست جلو ناله هایش را بگیرد. اوبراین که همچنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او نگریست. اهرم را عقب کشید. این بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.

- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار.

عقربک روی شصت قرار گرفت.

- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار، چهار! می خواهی بگویم چندتا؟ چهار!

عقربک حتما از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهره عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش به سان ستون هایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته، اما بی هیچ شبهه ای چهارتا بودند.

- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار! بس کن، بس کن! چرا این قدر عذابم می دهی؟ چهار، چهار!

- وینستون، چند تا انگشت؟

- پنج، پنج، پنج!

- نه، وینستون، این طوری فایده ندارد. دروغ می گویی. همچنان در فکر چهار هستی. لطفا، چند تا انگشت؟

- چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن، درد را بس کن!

- وینستون، نوآموز تنبلی هستی.

وینستون هق هق کنان گفت: " چه چاره کنم؟ چطور می توانم چیزی را که در مقابل چشمم است، جور دیگری ببینم؟ دو به علاوه دو می شود چهار."

- گاهی. گاهی می شود پنج. گاهی می شود سه. گاهی می شود همه آن ها با هم. باید بیشتر سعی کنی. عاقل شدن آسان نیست.

...

- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار. فکر می کنم چهار تایند. اگر می توانستم، پنج تا می دیدم. سعی می کنم پنج تا ببینم.

- کدام را دلت می خواهد: تشویق کردن من به اینکه پنج تا ببینی، یا اینکه واقعا پنج تا ببینی؟

- دلم می خواهد که واقعا پنج تا ببینم.

( صفحه 229)

 

***

 

عنوان: 1984

نویسنده:جورج اورول

مترجم:صالح حسینی

انتشارات:انتشارات نیلوفر

سال انتشار:چاپ اول 1361

شماره صفحه: 272 ص.

موضوع:داستان های انگلیسی- قرن 20 م.

قیمت: 145000 ریال


تهران در بعد از ظهر

$
0
0

 

درست مثل این بود که بروی لبه ی چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی هوا سُِر بخوری و سقوط کنی توی آن. این دقیقاً همان چیزی بود که بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی چاه خیلی عمیقی به اسم سوفیا.

( صفحه 47)

 

ناصر توی اتاق دراز کشیده بود و سیگار می کشید. گفت: " به گمون من تهِ تهِ تهِ همه ی عشق ها فقط یه جیزه و مردها به هنوان شعبده بازترین و حقه بازترین موجودات روی زمین می تونند اون یه چیز رو تو میلیون ها شکل بسته بندی کنند و باهاش میلیون ها زن رو خر کنند."

چیزی از موضوع سوفیا به او نگفته بودم، اما طوری به من نگاه می کرد انگار من نماینده ی همه ی آن حقه بازترین موجودات روی زمین هستم.

گفتم: " منظورت از فقط یه چیز چیه؟ "

روی آرنج خم شد و سیگارش را طرفم گرفت: " می کشی؟ "

" دو روزه ترک کردم. از اون شاعر سمرقندی چه خبر؟"

گفت: " تو یه کتاب خوندم بدترین کار تو دنیا اینه که عادت هات رو ترک کنی، چون تبدیل می شی به کسی که دیگه نمی شناسیش. واسه چی ترک کردی؟ "

پنجره بسته بود، اما احساس کردم باد سردی توی اتاق کوران می کند. باز گفتم: " از شاعر سمرقند چه خبر؟ "

" اونم یکی از همین حقه بازها." با سیگارش به تذکره الشعرا اشاره کرد و گفت: " توی این کتاب می تونی صد تا دیگه از اون ها پیدا کنی. یکی از یکی شعبده بازتر. خوب البته این روزها اوضاع کمی تغییر کرده. منظورم اینه که شعبده ها کمی با گذشته فرق کرده اند."

چیزی از حرف های ناصر نمی فهمیدم، برای همین حرفی نزدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.

ناصر گفت: " یکی از اون شعبده های قدیمی اینه که به طرف بگی دوستش داری. این روزها شکلش کمی فرق کرده، اما ذاتش همون دو کلمه س؛ دوستت دارم. شرط می بندم از صدتا زن فقط یکی پیدا بشه گول این حقه رونخوره."

( صفحه 51)

 

نه، ناگهانی نبود. یعنی فکر نمی کنم ناگهانی بود. می گن ذره ذره اتفاق می افته. برای من هم ذره ذره اتفاق افتاد. این که چی شد و چرا از اون جا سردرآوردم خیلی مهم نیست، مهم اینه که شد و اتفاق افتاد. پوریِ خاک بر سر همیشه می گه خواست خداست که این طوری شدیم. می گه همه چی خواست خداست. اما من فکر نمی کنم خواست خدا باشه. البته خواست من هم نبود. خواست هیشکی نبود. گمونم وقتی قراره اتفاقی بیفته لابد می افته دیگه.

( صفحه 41)

 

***

 

عنوان:تهران در بعدازظهر ( مجموعه داستان کوتاه)

نویسنده:مصطفی مستور

ناشر:نشر چشمه

سال نشر:چاپ اول 1387-چاپ دهم 1393

شماره صفحه: 87 ص.

موضوع:داستان های کوتاه فارسی - قرن 14

قیمت: 45000 ریال

 

1Q84

$
0
0

 

سبک نگارش خوب تنها به یکی از صورت های زیر به دست می آید: نویسنده استعداد ذاتی داشته باشد یا حاضر باشد تا حد مرگ کار کند تا آن را بدست آورد.

(جلد اول -صفحه 36)

تنگو مطمئن نبود که آیا می خواهد یک نویسنده حرفه ای شود یا خیر همچنین مطمئن نبود که آیا استعداد نوشتن داستان را دارد یا خیر. تنها چیزی که می دانست این بود که نمی توانست از سپری کردن ساعات زیادی از روز برای نوشتن داستان خودداری کند. برای وی نوشتن مانند نفس کشیدن بود.

( جلد اول-صفحه 41)

در بدترین حالت این خواندن کوهی از داستان های ضعیف این درس مهم را به وی آموخت که دقیقاً چه چیز باعث می شود یک داستان ضعیف باشد.

( جلد اول- صفحه 42)

تو هنوز نفهمیده ای که دقیقاً می خواهی در چه مورد بنویسی. به همین خاطر هم بسیاری از داستان هایت در هسته چیزی کم دارند. می دانم که درونت چیزی هست که نیاز داری در مورد آن بنویسی اما نمی توانی آن را بیرون بیاوری. مانند یک حیوان کوچک هراسناک است. درون غارش مخفی شده، می دانی آنجاست اما تا خودش بیرون نیاید هیچ راهی برای گرفتنش نداری. به همین علت هم هست که دائم می گویی باید به آن زمان بدهی.

( جلد اول- صفحه 46)

اغلب مردم ارزش یک داستان خوب را نمی فهمند، اما نمی خواهند از قافله عقب بمانند بنابراین آن را می خرند و می خوانند.

( جلد اول- صفحه 47)

ازت می خواهم به خانه بروی و با خودت کنار بیایی که واقعا چه فکر می کنی. جلوی آینه بایست و به خودت با دقت نگاه کن. روی تمام صورتت نوشته شده ...

( جلد اول- صفحه51)

عنکبوت ها هیچ آگاهی از صبر ندارند. یک عنکبوت تنها این مهارت را دارد که تارش را بتند، و گزینه دیگری جز منتظر نشستن ندارد... این روال به صورت ژنتیکی از قبل تعیین شده است. عنکبوت هیچ سردرگمی، نومیدی، و افسوسی ندارد. احتمالاً برعکس من هیچ شک ماورائی، هیچ پیچیدگی اخلاقی ندارد.

(جلد اول- صفحه 53)

من فقط از خواندن لذت می برم. مطالعه هیچ ربطی به کارم ندارد.

( جلد اول - صفحه 96)

اگر به اکثریت تعلق داشته باشی می توانی از فکر کردن به بسیاری از موارد مشکل زا در امان باشی.

( جلد اول- صفحه 116)

باید جایی پایانی باشد. فقط اینکه هیچ چیز برچسب نخورده این پایان است. آیا بالاترین پله نردبان برچسب خورده که این آخرین پله است. لطفا بالاتر از این قدم نگذارید؟

(جلد اول- صفحه 134)

خواندن داستان هم نوع دیگری از فرار بود. به محض آنکه صفحات را می بست مجبور به بازگشت به دنیای واقعی می شد.

( جلد اول - صفحه 264)

چنین جراحت هایی به قلب تقریباً هرگز درمان نمی شوند. اما ما نمی توانیم تنها بنشینیم و برای ابد به این جراحت نگاه کنیم. ما باید بایستیم و به سمت جلو حرکت کنیم.

( جلد اول- صفحه 322)

تنگو هرگز از کوه فوجی بالا نرفته بود. همچنین او هرگز از برج توکیو هم بالا نرفته بود، یا حتی به پشت بام یک آسمان خراش نرفته بود. هرگز به مکان های بلند علاقه ای نداشت. نمی دانست چرا. شاید به این خاطر بود که تمام زندگی اش به زمین نگاه کرده بود.

( جلد اول- صفحه 335)

مردم بیش از آنکه به حقیقت ایمان داشته باشند به آنچه که آرزو دارند حقیقت باشد ایمان دارند.

( جلد اول- صفحه 357)

تنگو فکر کرد ممکن است اگر واقعا او را ببینم ناامید شوم. شاید او تبدیل به کارمندی با نگاه خسته، و خسته کننده شده باشد. شاید تبدیل به مادری بی انگیزه که بر سر فرزندانش فریاد می کشد شده باشد. شاید آن دو دیگر هیچ چیز مشترکی برای صحبت کردن نداشته باشند. بله این احتمالی کاملاً امکان پذیر بود. بعد تنگو چیز گران بهایی که تمام این سال ها آن را گرامی داشته بود را از دست می داد. برای همیشه از دست می رفت.

( جلد دوم- صفحه 73)

هنگامی که از یک سن خاص گذشتید زندگی چیزی بیشتر از فرایند از دست دادن مداوم نخواهد شد. چیزهای که در زندگی برایتان مهم هستند شروع به لیز خوردن از چنگتان می کنند، یکی بعد از دیگری، مانند شانه ای که دندانه هایش را از دست می دهد. و تنها چیزهایی که جایشان را می گیرند چیزهای بدلی بی ارزش هستند. قدرت بدنیت، امیدهایت، رویاهایت، ایده آل هایت، اعتقادات، تمام معانی، یا، افرادی که دوست داری، یکی یکی، محو می شوند. برخی قبل از ترک کردن عزیمتشان را اعلام می کنند، در حالی که بقیه تنها ناگهان بدون هیچ هشداری یک روز ناپدید می شوند. و هنگامی که آن ها را از دست دادی هرگز نمی تواند آن ها را بازگردانی. جستجویت برای جایگزین کردنشان هرگز خوب پیش نمی رود.

( جلد دوم- صفحه 108)

اغلب مردم دنبال حقایق قابل اثبات نیستند. همانطور که گفتید، حقیقت اغلب با دردی شدید همراه است، و تقریباً هیچ کس به دنبال حقایق دردناک نیست. چیزی که مردم نیاز دارند داستان های زیبا و آرامش دهنده است که باعث شود احساس کنند زندگی شان معنایی دارند.

( جلد دوم- صفحه 189)

 

***

 

عنوان:یک کیو هشتاد و چهار

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:معصومه عباسی نتاج عمرانی

ناشر:نشر آوای مکتوب

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه:جلد اول 448 - جلد دوم 405- جلد سوم 496

موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.

قیمت: 600000 ریال

 

 

نامه ای به خورشید

$
0
0

 

- آقا بزرگ می فهمه داره چکار می کنه.

- البته. ما هم به ایشون احترام می زاریم. فقط یه چیزایی هست که ایشون باید برای ما روشن کنند.

- اون از زندگیش به خاطر این حرفا گذشته.

- من نمی خوام با شما مشاجره ی سیاسی بکنم، ولی نگاه کنید ببینید در دوره ی شاه قبلی ما چه مملکتی داشتیم بلانسبت، سگ صاحبش رو نمی شناخت. شما فقط کافیه بهش بگین پاشو از توی کفش دولت دربیاره.

- چطوری؟ وقتی می بینه مملکت شده جولانگاه یه مشت سرمایه دار خارجی که دارن این مردم بی نوا رو می چاپن.

- ببینید! گیریم حق با شماست. آخه مردم به اون چه؟ اون باید الان فکر رفاه دوران پیریش باشه. مگه شما، نه، مگه خود شما جزو این مردم نیستید؟

سرهنگ آخرین جرعه ی چای را سر کشید و ایستاد و لبخندی از روی رضایت زد که سبیلش را کج کرد.

- مگه جنگله که هر کی باید به فکر خودش باشه؟

سرهنگ که داشت کم کم طاقت از کف می داد به طرف زن آمد.

- ببین! ما یه سری کار برای شما و آقا بزرگ می کنیم. آقا بزرگ هم باید قول بده یه سری کارها برای ما انجام بده. انصافا! معامله ی خوبیه، نه!؟

زرافشان نگاه تندی به سرهنگ کرد و استکان چایی اش رابه گوشه ی میز سراند. سرهنگ سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. پشت میز خود برگشت و لبخندی زد.

- کدوم مردم هر کس سی ِ خودشه. همه می خوان بار خودشون رو ببندن و پا رو گرده ی این و اون بزارن برن بالا!

- این طور که شما می گید نیست!

سرهنگ غیط کرده بود و خون خون اش را می خورد. از پشت میز به طرف زن آمد و گفت: " روی حرف های من فکر کنید، فردا می تونید بیان آقا بزرگ رو ببینید."

زرافشان از پشت میز بلند شد و سمت در رفت. دست اش به دستگیره در بود که سرهنگ گفت: " امیدوارم دیدار بعدی مون بهتر باشه."

( صفحه 45)

 

زرافشان بلند شد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. می خواست خانه را جمع و جور کند، اما دل و دماغش را نداشت. نه به صرف اینکه شوهرش را گرفته بودند، او بار اولش نبود که در بند می افتاد. شاید دیگر پیر شده بود و حوصله ی این طور ماجراجویی ها را نداشت. به چیزهایی که روی زمین ریخته شده بود نگاه کرد و دلش می خواست فردا فرمانده را که دید به او بگوید: " این بود حسن نیتی که داشتی! "

چشمش به عکس هایشان افتاد که کف زمین پخش و پلا بودند. جعبه ی عکس ها مثل کامیونی چپ کرده طرفی افتاده بود. گوشه ی چند تا از عکس ها زیر لباس ها پیدا بود. آن ها را تند تند کنار زد. عکس عروسی شان را برداشت. عکسی که پشت اش زرد شده بود. یاد آشنایی اش با آقا بزرگ افتاد. عکس را رو به رویش گرفت. نشست. غبطه خورد که، انگار همین دیروز بود که آقابزرگ با اون کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید دَرِ کلاس را باز کرد و آمد تو و در حالی که لبخند می زد به ما گفت بنشینیم. نشستیم. رفت پای تابلو و گچی برداشت و نوشت: " بزرگ اسماعیلی" و آن را به گوشه ای از تابلو پرت کرد. گفت: " " فلسفه درس می دهم. فلسفه ی غرب."

زرافشان به خاطر آورد که این بی تکلفی و سادگی آقابزرگ او را گرفتار کرد. بعد باز به خاطر آورد که چند لحظه بعد، که معلوم نبود به کجا خیره شده، ادامه داد: " فلسفه درس پیچیده ایه ولی اگر علاقه مند باشید من اونو گوارای وجودتون می کنم."

( صفحه 59)

 

***

 

عنوان:نامه ای به خورشید

نویسنده:حمید حیاتی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 320 ص.

موضوع:داستان های فارسی - قرن 14

قیمت: 175000 ریال

 

در کشوری دیگر

$
0
0

 

" بزانسون" شهر کوچکی است در شرق فرانسه. شهری است در مرز سوییس و فرانسه. مردم این شهر عادات خاص خودشان را دارند؛ و در ِ خانه شان رابه آسانی به روی کس باز نمی کنند. در بین خود حلقه های کوچکی ساخته اند که این حلقه ها هم بسیار محکم اند و هیچ تازه واردی نمی تواند به سادگی در این حلقه ها داخل شود.

تمام زندگی این مردم در چهار دیوار خانه یشان خلاصه می شود. و تمامی اندیشه هایشان دَور ِ چَوکی هایشان ( صندلی)، پرده هایشان و میزهایشان دَور می زنند. انگار بیرون از دروازه هایشان جهانی وجود ندارد؛ دیگرانی وجود ندارند. در چشمان رنگه و شیشه مانندشان هیچ چیز خوانده نمی شود. آدم خیال می کند که این چشمان تنها قادرند گاهی حالت خصمانه به خود بگیرند و بس.

آنجا که زندگی می کردم، آپارتمان ها روی هم خوابیده بودند و طبقات بلندی را ساخته بودند. وقتی که از دور به این اشکال هندسی مربع شکل و مستطیل شکل می دیدم، دلم تنگ می شد. دلم هیچ نمی خواست که خانه ام بروم. اما می رفتم. وقتی زینه ها را می پیمودم گاهی تصادفاً دری یا درهایی باز می شدند؛ کسی یا کسانی می برآمدند و می رفتند پی ِ کارشان.

نگاه هایشان همیشه فراری می بودند؛ مثل اینکه از نگاه یکدیگر هراس داشتند. و اگر تصادفاً {نگاه} آدم با نگاهشان تلاقی می کرد، زود یا پیش ِ پایشان را می دیدند و یا دیوار سپید کنار زینه ها ( پله) را. این هراس و گریز همیشه به نظرم خنده دار می آمد؛ اما خو کردن به این هراس و گریز در آغاز برایم دشوار بود. در چهره هایشان هیچ چیز خوانده نمی شد: نه اندوهی، نه سُروری، هیچ.

(صفحه 7)

اگر یک روز این هم بمیرد، دیگر در همه جهان ِ به این بزرگی، من تنهای تنها خواهم شد؛ یعنی هیچ کس به من متعلق نخواهد بود. خیلی وحشتناک است، نیست؟

( صفحه 60)

از آن به بعد وقتی تنها می شدم، افکارم را جمع می کردم و روی این نکته متمرکز می ساختم که من به کدام سو کشیده می شوم. هیچ سو کشیده نمی شدم. در زندگی من هیچ چیزی وجود نداشت که مرا به خود بکشد. همه چیز و همه کس برایم بی ارزش شده بود و تصور اینکه همه چیز برایم بی ارزش است؛ برایم غیرقابل تحمل بود. خودم را در خلائی احساس می کردم. درون من خالی شده بود.

( صفحه 62)

 

 با همان محجوبیتش پرسید:

- پس کشور ما را دوست ندارید؟

نمی دانستم چگونه برایش توضیح دهم که من حالت درخت تنومندی را دارم که از جایش کنده شده باشد و در جای دیگری، در زمین دیگری، کشور دیگری نشانده شده باشد و با هراس دریافته باشد که ریشه هایش سر ِ سازگاری با این خاک را ندارد و بداند که خواه ناخواه در این خاک جدید محکوم به پوسیدن است. نمی دانستم که چگونه برایش بگویم که من همان درختم. نمی دانستم که چگونه برایش بگویم که من همان درختم. به خاطر ادب گفتم:

- کشور شما را دوست دارم؛ اما می دانید روابط و پیوندهای آدمی با سرزمینش بسیار پیچیده است که نمی توان آن ها را تنها در دوست داشتن و دوست نداشتن خلاصه کرد.

( صفحه 128)

***

 

عنوان:در کشوری دیگر

نویسنده:سپوژمی زریاب

ناشر:انتشارات سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 192 ص.

موضوع:داستان های افغانستانی-- قرن 14

قیمت: 98000 ریال

 

دختری که پادشاه سوئد را نجات داد

$
0
0

 

مهندس هر چه تلاش می کرد ریاضیات توی کله اش نمی رفت. یا علوم دیگر. با این وجود خوشبختانه در دانشگاه همیشه نمرات بالا می گرفت. پدر مهندس یکی از خیرینی بود که بیشترین کمک مالی را به دانشگاه محل تحصیل پسرش می کرد.

مهندس می دانست که لازم نیست آدم همه چیز را درباره ی همه چیز بداند. با داشتن نمرات خوب و یک پدر گردن کلفت، هر آدمی می توانست خود را به مراتب بالا برساند. در این راه نهایت سوء استفاده از توانایی های دیگران هم اصل مهمی است. اما این بار مهندس برای حفظ شغلش واقعاً مجبور بود کاری انجام دهد. خُب، نه این که خودش باید کاری انجام می داد. منظور متخصصان و محققانی است که استخدام کرده بود و اکنون هم همان افراد روز و شب کار می کردند و کارشان به پای مهندس نوشته می شد.

( صفحه 79)

 

هولگر یک گفت: " لابد فکر کردی من در بعضی مسائل تغییر عقیده داده ام؟ "

نومبکو باز سکوت کرد و هولگر دو گفت: " این تنها فکری است که به ذهن آدم خطور می کند."

نه، هولگر یک اصلا با این حرف موافق نبود. پدر او با یک پادشاه دیگر و در دورانی دیگر وارد جنگ شده بود. از آن زمان تاکنون جامعه از همه نظر دستخوش تغییر و رشد شده بود. هر دوران هم راه حل های خاص خودش را می طلبید، درست است؟

هولگر دو گفت که برادرش حالا بیشتر از گذشته مزخرف می گوید و احتمالاً حالا هم حتی نمی فهمد این حرفش چه معنای سنگینی دارد.

" ولی لطفاً ادامه بده. واقعا مشتاقم باقی حرف هایت را هم بشنوم."

خُب، بعد از سال دو هزار سرعت همه چیز بی نهایت زیاد شده بود: اتومبیل ها، هواپیماها، اینترنت و همه ی چیزهای دیگر! پس انسان ها به چیزی ثابت و استوار و مطمئن نیاز داشتند.

" مثلاً یک پادشاه؟ "

هولگر یک گفت بله، مثلاً یک پادشاه. بالاخره هیچی که نباشد سلطنت موضوعی هزار ساله است در حالی که پهنای باند زیاد اینترنت کمتر از یک دهه عمر داشت.

هولگر دو پرسید: " حالا پهنای باند اینترنت چه ربطی به سلطنت دارد؟ "

اما پاسخی دریافت نکرد.

( صفحه 566)

هولگر یک بدون این که روحش از ماجرا خبر داشته باشد ناگهان متوجه شد پشت تریبونی ایستاده است و روبرویش حدود پنجاه نفر نشسته اند.

پرفسور بِرنِر به زبان انگلیسی سخنرانی آغاز جلسه را شروع کرد و چون جملاتش هم سخت و هم قُلمبه سُلمبه بودند هولگر یک نتوانست حرف هایش را بفهمد. ظاهراً قرار بود او درباره ی فواید انفجار بمب اتمی صحبت کند. چرا؟ خود هولگر هم نمی دانست.

اما با وجود این که زبان انگلیسی هولگر یک خوب نبود، از این که چنین فرصتی به دست آمده بود خوشحال بود. به هر حال این که هولگر یک چه می گفت چندان اهمیتی نداشت. مهم این بود که منظورش چیست.

در زمان های برداشت محصول سیب زمینی هولگر یک وقت زیادی برای رویابافی داشت و در همین رویابافی ها به این نتیجه رسیده بود که بهترین کار این است که خاندان سلطنتی سوئد را به حیات وحش لاپلند تبعید کنند و اگر تمام اعضای خاندان سلطنتی حاضر نشدند استعفا دهند بمب اتم را همان جا منفجر کنند. با چنین حرکتی غبار ناشی از سمی ناشی از انفجار هم به مردم بی گناه آسیبی نمی زد و هم در مجموع کمترین خسارت به بار می آمد. به علاوه افزایش احتمالی دما که بر اثر انفجار بمب اتم به وجود می آمد به نفع طبیعت بود چون آن بالا نزدیک قطب هوا خیلی خیلی سرد بود.

( صفحه 419)

***

 

عنوان:دختری که پادشاه سوئد را نجات داد

نویسنده:یوانس یوناسون

مترجم:کیهان بهمنی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 584 ص.

موضوع:داستان های سوئدی-- قرن 21 م.

قیمت: 310000 ریال

 

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>