Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

آلما

$
0
0

 

توی نیمه تاریک کافه نشسته ام پشت میز تک نفره ی مربعی که چسبیده به دیوار. خوآن به عادت همیشه با آن شنل و کلاه عجیب غریبش نشسته وسط کافه روی صندلی لهستانی، گیتارش را بغل زده و انگشت های کشیده اش را لابلای سیم ها می دواند. بیرون باد خفیفی هوو می کند و شیشه ی لق پنجره ی کناریم را می لرزاند. هر از گاهی هم ماشینی می گذرد و باریکه ی نوری را می تاباند بر کف خیابان. دلم یک ملودی آرام می خواهد. قطعه ای پر از نت های سکوت که با آهنگ سنگین امشب بیامیزد. دست را تکیه ی سر می کنم و نگاه می کنم به ساز زدن خوآن. هوای موسیقی آرام را کرده ام، اما او "آستوریاس" را می نوازد. طوری که نواختنش گند می زند به هر چی حس و حال آدم. یک جوری که هول می افتد توی تمام تنت. چه مرگش شده؟ از وقتی آمده ام این چندمین بار است که دارد این قطعه را می زند. تند هم می زند. انگار کن آرامش قبل طوفان باشد. مثل اول فیلم های حماسی. همهمه ی قبل از لحظه ی آغاز جنگ. انگار که ناخواسته بگوید آهای جماعت به گوش که حماسه ی پاییز دارد دوباره سر می گیرد. دارد می دمد توی صوراسرافیل و همه ی حس های خفته را زنده می کند. او به سازش نگاه می کند. من به خودم فکر می کنم. به این زندگی کولی وار. به امشب که اول پاییز است و سرآغاز حماسه.

اولین شب پاییز ِ سرمست است و این کافه تنها پناهگاه من. شبیه یک کلبه ی چوبیِ در دل جنگل. جان پناهی که می توانم در پناه دیوارهای چوبی اش آرام بگیرم و دست بر زانو به انتظار بنشینم؛ به انتظار پاییزی که نم نم دارد به سمتم می آید.از پنجره بیرون را تماشا می کنم. تابلوی نئون کافه روشن و خاموش می شود و آسفالت کف خیابان را نارنجی می کند. بیرون شب است. شب قلمرو خُل وضع های شبیه من است. این منم که بر این لحظه ای ناب حکومت میکنم. افسارش را می گیرم و هر کاری دلم بخواهد باهاش می کنم. روزهام را پیش فروش کرده ام اما شب ها، این دقایق تاریک و پر از سکوت، فقط برای خودم هستند. به ساعت نگاه می کنم. خوب می دانم چه مرگم شده. باید بروم بیرون. باید بروم بیرون و پاییزی را که تا پشتِ در این کافه به استقلال آمده تنگ تنگ در آغوش بگیرم. علائم این حس خفته را خوب می شناسم. دوباره دارم پوست می اندازم. کِی قرار است آرام بگیرم؟ بی تابی دریا است که توی تنم پایین بالا می شود، توی رگ هام می دود، روحم را خیس می کند و مدام خودش را به صخره ها می کوبد. بی تابی دریا است، دریایی پر از فانوس های زرد کم رنگ ِ در پس مِه. باد پشت پنجره ی کناری ام جولان می دهد. می رود و می آید. می دانم که دنبال من آمده.

...

 یک نفر پیغام گذاشته: « خیلی زیبا می نویسید. طرح ها و مجسمه هاتان هم زیبا هستند. پس چرا آپ نمی کنید؟»
دیگر حالم از هر چه جمله ی شبیه به این، به هم می خورد. از این چرخه تکراری چک کردن ایمیل های یاهو و جی میل و نوشتن چیزی توی پیج و سر زدن به وبلاگ که هر شب حوالی همین وقت ها بی هیچ علت خاصی تکرار می شود. بین فولدرهای کامپیوترم می گردم. صدها عکس و طرح و اتود و ماکت و چرت و پرت دیگر را که از زمان دانشجویی تا حالا کشیده ام، عکاسی کرده ام یا ساخته ام مرور می کنم. بین همه نوشته ها و یادداشت ها و متن های ادبی چرخ می زنم. دست نوشته هام را می خوانم. دل دل می کنم برای نوشتن و نمی توانم. دلم نوشتن می خواهد. نوشتنی دیوانه وار از پاییز.

 

***

 

عنوان:آلما

نویسنده:میثم نبی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 176 ص.

موضوع:داستان های فارسی- قرن 14

قیمت: 90000 ریال

 


ابَر قورباغه و پایِ عسلی

$
0
0

 

دیدارمان با شگفت زدگی دو طرفه شروع شد - من در مورد چهره ی جوانش، و او در مورد سن واقعی من. او فکر می کرد که من بزرگ تر از او بودم. جامعه سن استادان قلم را مخفی نگه می داشت.

وقتی شگف زده کردن همدیگر را تمام کردیم، تنش معمول اولین ملاقات هم از میان رفته بود. ما همبرگر استیک و قهوه امان را خوردیم، با احساسی که انگار دو مسافریم که از یک قطار جا مانده اند. و حالا که حرف از قطار شد، از پنجره ی آپارتمانش در طبقه ی سوم می شد خط قطار برقی را در دید...

پس از قهوه داستان های زندگی مان را برای هم تعریف کردیم در حالیکه صفحه ی برت باکاراچ در گرامافون می خواند. از آنجا که تا آن وقت واقعاً داستان زندگی نداشتم، بیشتر او صحبت کرد. او گفت که وقتی کالج می رفته، دلش می خواسته نویسنده شود. او درباره ی فرانسیس ساگان، یکی از نویسندگان مورد علاقه اش صحبت کرد. او بخصوص آیا شما برامس را دوست دارید؟را دوست داشت. من هم از ساگان بدم نمی آمد. دست کم، به نظر آنقدرها که بقیه می گفتند سبک نبود. هیچ قانونی نیست که همه را مجبور کند مثل هنری میلر یا ژان ژنه رمان بنویسند.

او گفت، " ولی من نمی تونم بنویسم."

گفتم، " هیچ وقت برای شروع دور نیست."

" نه، می دونم نمی تونم بنویسم. تو خودت اینو بهم گفتی." او لبخند زد.

" با نامه نگاری با تو، بالاخره اینو فهمیدم. من استعداد ندارم."

من برافروخته شدم. الان تقریبا دیگر هیچ وقت برافروخته نمی شوم، ولی وقتی بیست و دو ساله بودم همیشه گونه هایم گل می انداخت. " ولی راستش، نامه هات یه چیز صادقانه ای داشت."

به جای جواب لبخند زد- لبخندی کمرنگ.

...

الان ده سال گذشته است، ولی هر وقت از آن محل در خط آهن اداکیو می گذرم به او فکر می کنم و به همبرگر استیک برشته اش. به ساختمان هایی که به موازات خط آهن قرار دارند، نگاه می کنم و از خودم می پرسم کدام یک از پنجره ها می تواند پنجره ی او باشد. سعی می کنم تصور کنم که از پنجره ی او چه منظره ای دیده می شود و سعی می کنم حدس بزنم کجا می توانست باشد. ولی هیچ وقت نمی توانم به خاطر بیاورم.

شاید دیگر آنجا زندگی نمی کند. ولی اگر زندگی کند، احتمالاً آن سوی پنجره اش هنوز به همان برت باکاراچ گوش می کند.

...

خیلی چیزها هستند که ما هرگز از آنها سر در نمی آوریم، هرقدر هم که بزرگ تر شویم و هر قدر هم که تجربه کسب کنیم. تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که از قطار به پنجره های ساختمان هایی نگاه کنم که ممکن است متعلق به او باشد. گاهی به نظرم می آید هر کدام از آنها می تواند پنجره ی او باشد، و گاهی فکر می کنم هیچ کدام از آنها نمی تواند متعلق به او باشد. تعداد پنجره ها خیلی زیادند.

تنوع نامه ها شگفت آور بود! نامه های کسل کننده، بامزه، غمناک. متاسفانه، من اجازه نداشتم آنها را نگه دارم. (طبق قوانین باید تمام نامه ها را به شرکت برمی گردانیم)، و این مربوط به خیلی وقت پیش است که من نمی توانم آنها را با جزئیات به خاطر بیاورم، ولی می توانم به خاطر بیاورم که آنها از هر جنبه ای سرشار از زندگی بودند، از مسائل بزرگ تا ریزترین مسائل پیش پا افتاده. و پیام هایی که برای من فرستادند - برای من، یک دانشجوی بیست و دو ساله- به طرز غریبی دور از واقعیت به نظرم می رسید، و گاهی به تلخی بی معنی می آمد. ولی این صرفاً به دلیل کم تجربگی من در زندگی نبود. حالا می فهمم که واقعیت مسائل چیزی نیست که برای دیگران شرح می دهید بلکه چیزی است که شما می سازید. این چیزی است که به معنا زندگی می بخشد. البته در آن زمان نه من این را می دانستم نه آن زن ها. حتماً این یکی از دلایلی است که هر چیزی که آنها در نامه های شان می نوشتند به طرز غریبی دو پهلو به نظر می رسید.

 ...
پیرزن دست ساتسوکی را رها کرد. رو به نیمیت کرد و به زبان تایلندی چیزی گفت. نیمیت به انگلیسی ترجمه کرد.
«می گه تو بدنت یه سنگ هست. یه سنگ سفت و سفید. به اندازه مشت یه بچه. نمی دونه از کجا اومده.»
ساتسوکی گفت، « یه سنگ؟»
"روی سنگ یه چیزایی نوشته شده ولی اون نمی تونه بخوندش چون به زبون ژاپنی اند: با یه جور حروف کوچیک سیاه. سنگ و نوشته هاش قدیمی اند. مدت خیلی زیادی یه که با اونا تو وجودت زندگی کردی. باید از شر سنگ خلاص بشی. وگرنه، بعد از اینکه مردی و سوزوندنت، فقط اون سنگ باقی می مونه... به زودی خواب یه مار بزرگو می بینی. تو خوابت، از یه سوراخی تو یه دیوار بیرون می یاد_ یه مار فلس دار و سبز. وقتی سه فوت از دیوار فاصله گرفت باید گردنشو بگیری و ول نکنی. مار به نظر خیلی ترسناک می یاد ولی در واقع نمی تونه صدمه ای بهت بزنه، پس نباید بترسی. دو دستی بگیرش. فکر کن زندگی ته، و با تمام قدرت بگیرش. انقدر نگهش دار تا از خواب بیدار شی. مار اون سنگو برات قورت می ده. فهمیدی؟"

" چه چیزا _ ؟ "
نیمیت با جدیت گفت، " فقط بهش بگو فهمیدی."
ساتسوکی گفت، " فهمیدم."
...
وقتی به ماشین برگشتند ساتسوکی پرسید، " این یه جور فالگیری بود؟ "
" نه، دکتر. فال نبود. همونطور که شما بدن آدما رو معالجه می کنین، اون روحشونو درمان می کنه. اغلب خواباشونو پیش بینی می کنه."
...
همه ی مشتریاتو می بری اونجا؟ "
" نه دکتر، فقط شما رو."
" چرا؟ "
" دکتر شما آدم زیبایی هستین. با ذهن پاک. قوی. ولی همیشه به نظر می یاد دارین قلبتونو رو زمین دنبال خودتون می کشین. از حالا به بعد، کم کم باید خودتونو واسه ی مرگ آماده کنین. اگه همه ی انرژی ِ آینده تونو صرف زندگی کنین، نمی تونین خوب بمیرین. باید دنده ها رو عوض کنین، هر دفعه یه کم. به یه تعبیر، زندگی و مرگ به یه اندازه ارزش دارن."

 

***

 

عنوان:اَبَر قورباغه و پایِ عسلی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:فرناز حائری

ناشر:حرفه هنرمند

سال نشر:چاپ اول 1390-چاپ چهارم 1393

شماره صفحه: 224 ص.

موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی- قرن 20 م.

قیمت: 145000 ریال

عناوین داستان ها:ابرقورباغه توکیو را نجات می دهد/ تایلند/ یک پنجره/ منظره با اتو زغالی/ سقوط امپراطوری روم، شورش سرخپوست ها در سال 1881، حمله هیتلر به لهستان، و خطه ی بادهای غران/ لدرهوزن/ فیل ناپدید می شود/ پای عسلی/ هیولای سبز کوچک/ دومین جمله به نانوایی/ تونی تاکی تانی/ درباره دیدن دختر 100% ایده آل در یک صبح دلپذیر ماه آوریل

 

قاف

$
0
0

 

قریش جمع شدند تا عمارت خانه کعبه بکنند ( و کعبه در آن وقت سقف نداشت و دیوارهای آن بیش از یک قامت نمانده بود) و خواستند تا آن را باز قاعده اول برند. ( و آن بود که در میان خانه کعبه خزینه ای بر شکل چاهی پرداخته بودند و مال های کعبه در آن می نهادند و آن چاه را گنج خانه گفتندی. اتفاق افتاد و جماعتی به شب برفتند و مالی چند بسیار از آن چاه برآوردند و ببردند. قریش بدانستند و آن جماعت بگرفتند و با ایشان عبرت ها کردند. پس در بندِ آن شدند تا دیوار خانه کعبه بلند را باز کنند و کعبه را باز قاعده اول برند و، خم چنان که بود، آن را مسقف بازکنند.

و چند روز در آن اندیشه بودند و نمی یارستند، از بهرِ آنکه هر روز از میانِ آن چاه که در میانِ خانه بود شکلِ اژدهایی بیرون آمدی و به دیوارِ کعبه بَررفتی و هر کس نزدیکِ وی شدی، دهان بازکردی تا وی را فرو بَرد. می ترسیدند و نمی دانستند تا چه کنند و چه طریق نهند و آن اژدها را دفع کنند.

یک روز آن اژدها، هم بر قاعده خود، برآمد و به دیوارِ کعبه سر برافراشت و مرغی سپید دیدند که از هوا درآمد و آن اژدها را درربود و ببُرد و ناپدید کرد. قریش عظیم خرّم شدند و گفتند: " این دلیلی بر آن می کند که خدای راضی است که ما عمارتِ خانه کعبه می کنیم."

آن گاه توزیع کردند و مالی چند بسیار به هم آوردند و درایستادند تا آن دیوارِ کهن را از راه بردارند.

نخست سنگی که از آن برکَندند، از زمین برخاست و باز جای خود افتاد!

بترسیدند و همه باز پس ایستادند.

یکی گفت: " ای جمع قریش، در عمارت خانه کعبه مالی صرف باید کردن که حلال باشد و در آن هیچ شُبهتی نباشد. اکنون مگر این مال ها، که شما جمع کرده اید از بهرِ عمارتِ خانه، از شبهت خالی نیست. پس اگر می خواهید که عمارت خانه به سر برید، مالی جمع کنید که در آن شبهتی نباشد."

آن گاه آن مال رد کردند و دیگر توزیع کردند و از وجهِ حلال مالی بسیار باز جمع آوردند، اما ترسیدند که دیگر بار دست به دیوارِ خانه بازنهند و آن را از راه بردارند.

چند روز در این تفکر و اندیشه بودند.

آنگه وَِلید ابن مُغیره گفت: " ای قُریش، من ابتدا کنم و پاره ای از دیوار ُ کهن بردارم و آن گاه شما به یاریِ من درآیید."

قریش گفتند: " شاید."

وَلید ابن مُغیره کُلَند بر گرفت و چند از خانه کعبه برکَند. قریش نزدیک نرفتند. گفتند: " تا یک شب بگذرد و ببینیم اگر بلایی بر سرِ وَلید نیمده باشد، پس دلیلی بدان کند که خدای راضی است که ما این دیوار ِ کهن برداریم و عمارت ِ خانه باز جای کنیم. و اگر بلایی بر سرِ وی آید، دانیم که نمی خواهد که ما آن را عِمارت کنیم."

پس یک شب برآمد و وَلید را هیچ رنجی نرسید.

روزِ دیگر قریش به یاری ِ وی شدند و آن دیوارها که مانده بود و خَلَل آورده بود از آنِ خانه، جمله از جای برگرفتند و به اساسِ اصل بُردند. چون به اساس اصل رسیده بودند، سنگی چند سبز - هم چون زبرجد- پیدا آمد. کُلَند بر آن زدند. همهء مکّه در جنبش آمد!

گفتند: " این اساسِ ابراهیم است. تَعَرُّض نباید رسانید."

در میانِ رُکنِ خانه خطی بیافتند - چند سطر به زبان سُریانی در آن نوشته بود- و کسی از یهود حاضر کردند و آن خط برخواند و در آن خط این نوشته بود:

منم خداوند ِ مکّه، که آن را بیافریدم در آن روز که آسمان و زمین آفریدم و آفتاب و ماهتاب به روی گیتی بنگاشتم. و گِرد بر گِردِ مکّه هفت فریشتهء مُقَرَّب بیافریدم و ایشان را به حفظِ آن مُوَکِل کردم. تا قیامت هرگز مکه خراب نگردد و دشمن بر آن ظفر نیابد.

و در مقام ابراهیم نوشته دیگر بیافتند، در آن نوشته بود:

این مکه است که در وی خانه خداست. و از سه گوشه طعام بدان جایگاه آورند ( یعنی از شام و مصر و یمن) و زمین ِ آن حرام است ( یعنی در آن جنایت روا نباشد) و هر کس که به وی در آید، بر وی واجب باشد که اِحرام بندد و طوافِ خانه بگزارد.

و دیگر نوشته ای بیافتند و در آن نوشته بود:

هر که نیکی کارَد، هر آینه خرمی بِدرَوَد و هر که بدی کارد، هرآینه ندامت بدرود.

( از صفحه 173 تا 176)

 

***

 

عنوان:قاف:بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی

تفسیر سورابادی( قرن پنجم)  و شرف النبی( قرن ششم) و سیرت رسول الله( قرن هفتم)

ویرایشگر:یاسین حجازی

ناشر:شهرستان ادب

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1200 نسخه

شماره صفحه: 1164 ص.

موضوع:محمد‏‫ (ص)‬‬، پیامبر اسلام، ‏‫۵۳ قبل از هجرت -‏‏ ۱۱ق.‏‏‬‬ -- سرگذشتنامه
اب‍ن‌ ه‍ش‍ام‌، ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ب‍ن‌ ی‍وس‍ف‌‏‫، ۷۰۸ -‏۷۶۱ق . س‍ی‍رت‌ رس‍ول‌ال‍ل‍ه‌ م‍ش‍ه‍ور ب‍ه‌ س‍ی‍ره‌ ال‍ن‍ب‍ی‌ -- اقتباسها
خرگوشی، عبدالملک‌بن محمد، ‏‫ - ‏۴۰۷ق.‬ . شرف‌النبی (ص) -- اقتباسها
س‍ورآب‍ادی‌، ع‍ت‍ی‍ق‌ب‍ن‌ م‍ح‍م‍د، ‏‫ - ‏۴۹۴ق . تفسیر سورآبادی -- اقتباسها
اب‍ن‌ ه‍ش‍ام‌، ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ب‍ن‌ ی‍وس‍ف‌‏‫، ۷۰۸ -‏۷۶۱ق . س‍ی‍رت‌ رس‍ول‌ال‍ل‍ه‌ م‍ش‍ه‍ور ب‍ه‌ س‍ی‍ره‌ ال‍ن‍ب‍ی
خرگوشی، عبدالملک‌بن محمد، ‏‫ - ‏۴۰۷ق.‬ . شرف‌النبی (ص)
س‍ورآب‍ادی‌، ع‍ت‍ی‍ق‌ب‍ن‌ م‍ح‍م‍د، ‏‫ - ‏۴۹۴ق . تفسیر سورآبادی

نقاشی جلد: "معراج"، بخشی از نگاره ای در خمسه نظامی، 956 ه.ق.، نگارگر ناشناس

قیمت: 390000 ریال

یک دم نور: پولارویدهای تارکوفسکی

$
0
0

 

 

تصویر معنی خاصی نیست

که توسط کارگردان بیان شود

انگار جهانی ست که در یک قطره آب

انعکاس یافته

...

 

هر تصویری

نشانی از حقیقت است

که خداوند

دیدار آن را

با چشمان نابینمایمان

رخصتی کوتاه بخشیده

...

 

خداوندا!

تو را چه نزدیک احساس می کنم

می توانم دست تو را در پشت سرم حس کنم

چرا که می خواهم جهان تو را ببینم

آن طور که آن را آفریده ای

و مردمت را،

آن طور که تو، بودشان بخشیده ای

دوستت دارم خدایا

و چیز دیگری از تو نمی خواهم

آن چه را از جانب توست به تمامی می پذیرم

و تنها، سنگینی بار بداندیشی و گناهانم و ظلمت روح بنیادی ام

مرا از بودن، باز می دارد

بنده ی لایق تو، ای خداوند هستی بخش!

خدایا، یاری ام کن و مرا ببخش!

...

 

چگونه یک طرح اولیه رشد می کند و به کمال می رسد؟

این فرآیند پر رمز و راز و نامحسوس

مستقل از ما جریان دارد

و بر دیوارها روحمان، در ناخودآگاه متبلور می شود

شکل پذیری روحمان است

که آن را منحصر به فرد می کند

در حقیقت، تنها روح است

که آن را منحصر به فرد می کند

در حقیقت، تنها روح است که

درباره ی طول "دوران آبستنی" پنهان آن طرح اولیه

تصمیم می گیرد

دورانی که با نگاه خودآگاه

قابل درک و مشاهده نیست

 

 

هزاران سال است که انسان

در تکاپوی یافتن خوشبختی دست و پا می زند

اما خوشحال نیست، چرا؟

زیرا نمی تواند به خوشبختی نائل شود،

و یا، راه رسیدن به سعادت و شادی را نمی داند

به هر دو دلیل

و بیشتر به این دلیل که،

در هستی های زمینی مان

نباید سعادت غایی وجود داشته باشد

تنها آرزوی خوشبختی و شوق سعادتمندی سزاوار است

در آینده

باید رنج باشد

چرا که جدال میان نیک و بد رنج آور است

و این رنج است که روح و جان را می سازد و

تعالی می بخشد

...

 

یک تصویر هنری

ضامن تکامل و تداوم تاریخی خود است

هر تصویر مثل یک دانه است

یک واحد زنده ی حامل رشد است

به گذشته پیوسته است

نشانه ای از زندگی واقعی ست

که با زندگی تضاد دارد

زندگی، حاصل مرگ است

اما تصویری از زندگی، بر عکس،

فاقد مرگ است

و اقبات قاطعانه ی زندگی ست

 

 

حتا اگر تصویر هنری

بیانگر مرگ و ویرانی باشد

با این حال، تجسم امید است و

الهام یافته از ایمان

آفرینش هنری

انکار قاطعانه ی مرگ است

پس خوش بینانه است،

حتا اگر هنرمند محزون باشد

پس هیچ گاه هنرمند خوش بین و هنرمند بدبین نداریم

فقط، هنرمند مستعد و یا متوسط داریم

...

 

به عقیده ی من،

وقتی درباره ی خدا حرف می زنیم

و اینکه انسان را مثل خود آفرید،

باید بدانیم که این مِثلیت،

به گوهر و ذات الهی مربوط است

و این معنای آفرینش است.

پس می توان،

به ارزش واقعی یک اثر هنری و آن چه عرضه می دارد، پی برد

سخن کوتاه،

مهنای هنر،

جست و جوی خداست،

در انسان.

...

 

ما بر سطحی دو بعدی مصلوب شده ایم

در حالی که جهان ابعاد بسیاری دارد

آگاه از چند بعدی بودن جهان،

ما از ناتوانی خویش به ستوه آمده ایم

و برای دست یابی به حقیقت، رنج می بریم

اما نیازی به دانستن حقیقت نیست!

ما نیازمند مهر ورزیدن،

عشق و ایمان هستیم

ایمان،

شناخت و دانایی ست،

به یاری عشق

 

***

 

عنوان:یک دم نور: پولارویدهای تارکوفسکی

تنظیم کتاب:جووانی چیارامونته و آندری تارکوفسکی

مترجم:پریسا دمندان

ناشر:حرفه هنرمند

سال نشر:چاپ دوم 1389

شمارگان: 2500 جلد

شماره صفحه: 128 ص.

موضوع:عکاسی هنری/ ت‍ارک‍وف‍س‍ک‍ی‌، آن‍دری‌ آرس‍ن‍ی‍وی‍چ، ‏‫۱۹۳۲ - ۱۹۸۶م.‏/

قیمت: 65000 ریال

روایت تاریک غزل

$
0
0

 

شب بی فلسفه

 

حوض آشفته تر از فلسفه یونان است

موج در موج خودش مانده و سرگردان است

 

نه دلیلی که سرازیر شود در باغی

نه ثباتی که به کوه است و به کوهستان است

 

شب که مهتاب فروریخته در رویایش

صبح در پیرهنش قصه یک عصیان است

 

معرفت چهره برگی است در آب افتاده

باد می موید و می موید و او لرزان است

 

این درختان همه سقراط و ارسطو شده اند

دست هر شاخه پر از سفسطه و برهان است

 

ماه می تابد و حیرت همه جا پاشیده است

مردم کوچه در اندیشه یک باران است

 

من به آغاز و به پایان گلی می نگرم

که در آن سوی شب فلسفه در جریان است

 

***

 

ستاره ها

 

خدا همیشه در صبح را نشان داده است

به پلک خسته من رنگ آسمان داده است

 

خدا دریچه ای از باغهای سبز جنوب

قباله کرده، به جمع پرندگان داده است

 

نوشته روز، نوشته درخت، ماه، چراغ

بدین وسیله به ما راه را نشان داده است

 

مرا بهشت، تو را سهمی از پرنده و گل

به عابران شب تار کهکشان داده است

 

که رنگ ریخته در باغ و بال شاپرگان

که نقش تازه به سیمای اختران داده است

 

همیشه پنجره ای را که رو به الهام است

پر از ستاره نموده به شاعران داده است

 

 

عنوان:روایت تاریک غزل(مجموعه شعر)

شاعر:حمید مبشر

ناشر:انتشارات سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1390

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 112 ص.

موضوع:شعر فارسی- قرن 14 ( از مجموعه دُر ِ دَری)

قیمت: 29000 ریال

مثل خون در رگ های من

$
0
0

 

آیدای خوب من!


روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند.

برای فردای مان چه رویاها در سر دارم!

آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست؛ و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم، و هر دم می خواهم فریاد بکشم: " آیدای من! شتاب کن که در پس این المپ سحر انگیز، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!"

معنی " با تو بودن" برای من " به سلطنت رسیدن" است. چه قدر در کنار تو مغرورم! - به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم، و حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من می تپد، چه شاد و چه نیرومندم!

آیدای من، تو معجزه یی.

روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر- که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می زدم-.

می پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانه ی من نخواهد آمد.

می پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.

می پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.

می پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.

تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با توام، و آینه های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می شوند.

کنار تو خود را باز یافته ام و امیدهای بزرگ رویارویی ترانه های شادمانه را به لب های من باز آورده اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم تر نبوده است.

...


آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

 

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من!

از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی.

از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی کنم. گیج گیجم.- مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه اش مهمان آمده است دستپاچه شده ام.

به دور و بر خود نگاه می کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.

من تاب این همه خوشبختی ندارم... هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم ... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد! - و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد  با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.

برکت عشق تو با من باد!

 ...


نفسی که می کشم تو هستی؛ خونی که در رگ هایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.

 

***

 

عنوان:مثل خون در رگ های من ( نامه های احمد شاملو به آیدا)

نویسنده:احمد شاملو

ناشر:چشمه

سال نشر:چاپ اول 1394- چاپ چهارم1394

شمارگان: 3300 نسخه

شماره صفحه: 172 ص.

موضوع:شاملو، احمد، 1304 - 1379 -- نامه ها/ سرکیسیان، آیدا (شاملو)

قیمت: 220000 تومان

 

جسم زن جان زن

$
0
0

 

علائم و نشانگان بدن بهترین و بالاترین هشدار دهنده ها هستند، که نشان می هند عیبی در کار ما وجود دارد... جسم های ما هم پیمانان ما هستند و لذا همیشه ما را در راهی که باید بعداً در آن قدم گذاریم، هدایت می کنند.

کارل یونگ عقیده داشت که پروردگار از طریق بیماری به ملاقات ما می آید. من هم شخصاً بر این عقیده ام که ما می توانیم با توجه به پیام ها و نشانگان بدن چه از نظر هیجانی، چه جسمی و چه روحی از این علامات سود ببریم.

(صفحه 15)

بسیاری از زنان در حال حاضر دارای مشاغل و خانواده هایی هستند که از سلامت آنها جانبداری نمی کند. ولی اگر به مقدار کافی یاد بگیریم که عمیقاً برای خود ارزش قائل باشیم، رفتارهای اعتیادی خودمان را نام گذاری کنیم، و خود را متعهد سازیم که به طور کامل و شادمانه ای زندگی کنیم، مشاغل و اوضاع و احوالمان شروع به تغییر می کند. افکار و هوشیاری روی زندگی شخصی ما به طور عمیقی تاثیر می گذارد.

( صفحه 49)

امید، عزت نفس، و تحصیل، مهم ترین عوامل در ایجاد تندرستی روزانه می باشد.

( صفحه 61)

افکار صرفاً یک بخش از خرد جسم به حساب می آیند. فکری که به اندازه کافی حفظ و تکرار شده، به صورت باور در می آید. باور سپس بیولوژی می شود. باورها نیروهای انرژی زایی هستند که بنیادی فیزیکی برای زندگی فردی و سلامت ما به وجود می آورند. چنانچه دلتنگی های عاطفی خود را از بین نبریم، زمینه را برای رنجوری فیزیکی (جسمانی) فراهم می سازیم و این به علت تاثیرات بیوشیمیایی است که عواطف سرکوب شده روی سیستم ایمنی و غدد درون تراو ما می گذارد.

(صفحه 73)

تا کنون در زندگی با کسی رو به رو نشده ام که دست کم چند باور مخرب از خانواده یا فرهنگ به ارث نبرده باشد. ما می توانیم روش نادرستی را که طی آن بدن یا جسم ما برنامه ریزی شده، تغییر دهیم و روشی را دنبال کنیم که از سلامت و تندرستی ما حمایت می کند. کشف این باورها و رهایی از آنها فرایندی پیوسته، هیجان انگیز و قدرت بخش است که بخشی از فرایند خلق سلامتی به شمار می آید. این کار نیاز به شکیبایی و شفقت دارد.

( صفحه 78)

می توانیم مطمئن باشیم که حوادث کودکی ما زمینه را برای باورهای ما در مورد خودمان و نهایتاً تجاربمان از جمله سلامتمان فراهم و آماده می سازند. بنابراین اگر خانمی بخواهد درک صحیح تری از واقعیت داشته و سلامت خود را بهبود بخشد، باید ابتدا باورهایش را در مورد آنچه ممکن است، تغییر دهد. ما این توانایی را داریم که بر الگوهای عادتی مخرب و ناهشیار خود غلبه کنیم.

(صفحه 80)

اختلافی میان شفا و درمان وجود دارد. شفا روندی طبیعی و درونی است که در یَد قدرت هر فردی می باشد، حال آنکه درمان کاری است که ما انجام آن را از دکتر انتظار داریم و معمولاً معالجه بیرونی، دارو درمانی و جراحی را در بر می گیرد و هدف از آن این است که نشانگان بیماری را محو کند یا از میان بردارد. شفا کاری بس عمیق تر از درمان است و همواره از درون شخص نشات می گیرد. روند شفا، به عدم توازنی که در زیرِ نشانگان بیماری خفته است، اشاره می کند و آن را مورد خطاب قرار می دهد. روند شفا، اغلب جنبه های پنهان زندگی هر فرد را در رابطه با بیماری او، آشکار می سازد. شفا متفاوت از درمان است... معنی وسع تر شفا، " تندرستی" است، یعنی پر شدن قطعات گم شده و از دست رفته زندگی هر فرد.

اگر چه جسم ما تاثیرپذیر از افکار و احساسات، و گفتگوی اجزای مختلف آن با یکدیگر است، جسم هر فردی زبانی منحصر به فرد دارد. صرف نظر از آنچه در زندگی هر زنی اتفاق افتاده، او این قدرت را دارد تا آنچه را این تجربه به او می فهماند و متعاقب آن، تجربه اش را به طور احساسی و فیزیکی تغییر دهد و شفای او در درک این مهم نهفته است.

فرمول ساده ای برای کشف رمز پیاپی که در پس هر نشانگانی نهفته است، وجود ندارد، و صرفاً بیمار است که نهایتاً می تواند بفهمد این پیام در مورد چیست. هر زنی موظف است به گونه ای قابل قبول و بدون قضاوت، با نشانگان جسم خود "خلوت کند" تا زبان منحصر به فرد جسم خود را به تدریج درک و تقدیس کند.

(صفحه 82)

بد نیست بدانید که ما جسم مان را در اختیار داریم، برای آنکه جسم دقیقاً ابزاری است که توسط آن ما می توانیم به بهترین وجهی کاری را که برای آن به این دنیا آورده شده ایم، انجام دهیم ... سعی کنید از پیام ها و رموز جسم و نشانگان آن استقبال کنید. مشتاق باشید این پیام ها را دریافت کنید و سعی کنید در مورد آنها به قضاوت ننشینید. آنچه می آموزید، ممکن است این توانایی را داشته باشد که زندگی شما را نجات دهد.

( صفحه 90)

همه ما به طور منظم پیام هایی از بدنمان در مورد اینکه چه چیزهایی به سلامت ما کمک می کند و چه چیز به ضرر آن است، دریافت می کنیم. بدن ما به محض اینکه کاری انجام می دهیم یا حتی فکری که به ضررمان است، به ذهنمان می رسد، فورا متوجه می شود ... افکار مبهم، سرگیجه، تپش قلب، جوش، سردرد، پشت درد، معده درد و درد لگن خاصره یکی از چند نشانگانی است که اغلب به ما هشدار می دهد، وقت آن فرا رسیده تا از آنچه در زندگی مورد علاقه ما نیست، دست بکشیم.

( صفحه 100)

احساسات منفی ای وجود دارد تا به من اخطار دهد که راهی که در پیش دارد، راه درستی نیست. اگر این واقعیت را قبول کنیم که بدن های ما و اشارات آنها (احساسات) هم پیمان های ما هستند، و به ما نشان می دهند چه چیزهایی به سود ما و چه چیزهایی به ضرر ماست، احساس آزادی خواهیم کرد. هرگاه احساس خشم، ناراحتی، سردرد، یا ناراحتی جسمی می کنید، یک دقیقه در خود فرو روید و ببینید این نشانگان می خواهد چه چیزی را به شما بگوید. هنگامی که گرفتار گردابی از احساسات منفی می شدم، فوراً می فهمیدم که از راهبر درونی ام دور افتاده ام و توجهی افراطی به آنچه دوست ندارم، نشان داده ام.

( صفحه 110)

 

...

 

عنوان:جسم زن جان زن

نویسنده:کریستین نورتراپ

مترجم:توران دخت تمدن ( مالکی)

ناشر:انتشارات نقش و نگار

سال نشر:چاپ اول 1380- چاپ چهارم 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 384 ص.

موضوع:زنان-- بیماری ها/ پزشکی کل نگر/ زنان-- بهداشت

قیمت: 150000 ریال

 

مزرعه حیوانات

$
0
0

 

" رفقا، زندگی ما چطور می گذره؟ بذارین باهاش رو به رو بشیم: زندگی ما کوتاه، طاقت فرسا و نکبت باره: به دنیا می آییم و بهمون غذای بخور و نمیری می دن. بعد تا آخرین نفس ازمون کار می کشن؛ هر وقت هم که از کار افتاده بشیم، با بی رحمی تمام سلاخی مون می کنن. هیچ حیوونی در انگلستان بعد از یک سالگی معنی شادی و خوشبختی رو نمی فهمه. هیچ حیوونی در انگلستان آزاد نیست. این زندگی ای که ما داریم، فقط بدبختیه و بردگی... اما این واقعاً جزئی از طبیعت ماست؟! به این دلیله که سرزمین ما نمی تونه برای همه ما زندگی خوبی فراهم کنه؟! نه. رفقا، هزار بار نه! خاک انگلستان حاصل خیزه، آب و هواش هم حرف نداره. این زمین می تونه غذای همه ما و حتی تعداد خیلی بیشتری رو تامین کنه. همین مزرعه ما امکان پرورش ده اسب و بیست گاو و صدها گوسفند رو داره، طوری که همه شون در رفاه کامل زندگی کنن، زندگی ای که حتی نمی تونین تصورش رو بکنین. پس چرا ما داریم با این بدبختی زندگی می کنیم؟! برای اینکه حاصل تقریباً تمام زحمات ما رو بشر به سرقت می بره. منبع همه مشکلات ما یک کلمه بیشتر نیست: بشر! بشر تنها دشمن واقعی ماست. بشر رو از صحنه بیرون کنین تا ریشه گرسنگی و بدبختی برای همیشه بخشکه.
بشر تنها موجودیه که فقط مصرف می کنه و هیچ تولیدی نداره: شیر نمی ده، تخم نمی زاره، اون قدر ضعیفه که نمی تونه گاوآهن رو بکشه، نمی تونه اون قدر سریع بدوه که خرگوش ها رو بگیره؛ با این وجود ارباب همه حیواناته: از حیوانات کار می کشه، غذای بخور و نمیری بهشون می ده و بقیه محصولات رو برای خودش بر می داره. کار ما زمین رو آماده کشت می کنه، کود ما زمین رو حاصل خیز می کنه؛ اما از سودش چیزی بهمون نمی رسه. شما گاوها که جلوی من نشستین، همین پارسال چند هزار گالن شیر دادین؟ چه اتفاقی افتاد برای اون شیرها که باید صرف پرورش گوساله های شما می شد؟ قطره قطره اون شیر از گلوی دشمنان ما پایین رفت. شما مرغ ها، پارسال چند تا از تخم هاتون تبدیل به جوجه شد؟ بیشتر تخم مرغ ها به بازار برده و فروخته شدن تا برای آقای جونز و خانواده اش درآمد ایجاد بشه. و تو کلوور، اون چهار تا کُرّه ت کجان که الان عصای پیریت باشن؟! وقتی یه ساله بودن فروخته شدن و تو دیگه هرگز اون ها رو نخواهی دید... "

(صفحه 10-11)

 

ناگهان از سمت ساختمان صدای شلیک تفنگ تشریفات به گوش رسید:

باکسر پرسید: " این برای چی بود؟ "

اسکوئیلر فریاد زد: " برای جشن پیروزی!"

باکسر گفت: " کدوم پیروزی؟!" زانوهایش خونریزی داشتند، یکی از نعل هایش کنده شده بود، سُمش چاک خورده بود و چند تا ساچمه توی پاهایش جا خوش کرده بودند.

اسکوئیلر جواب داد: " کدام پیروزی، رفیق؟ مگه ما دشمن رو از خاکمون، خاک کقدس مزرعه حیوانات، بیرون نکردیم؟!"

" اما اون ها آسیاب بادی رو منفجر کردن. دو سال برای ساختنش زحمت کشیده بودیم!"

اسکوئیلر گفت: " چه اهمیتی داره؟ یه آسیاب دیگه می سازیم. اصلاً اگه بخوایم، شش تا آسیاب جدید می سازیم. تو متوجه نیستی که امروز چه کار بزرگی کردیم، رفیق؟ دشمن خاک مارو اشغال کرده بود؛ اما الان به برکت رهبری رفیق ناپلئون، مزرعه مون رو پس گرفتیم! "

باکسر گفت: " پس چیزی رو گرفتیم که قبلاً داشتیمش!"

اسکوئیلر گفت: " و این یعنی پیروزی! "

(صفحه 99)

 

تازه برای بار سوم سرود را تمام کرده بودند که اسکوئیلر به همراه دو سگ از راه رسید. او اعلام کرد به فرمان ویژه رفیق ناپلئون، از این به بعد سرود حیوانات انگلستان منسوخ شده و خواندن آن ممنوع می باشد.

حیوانات از این حرف یکه خوردند.

موریل فریاد زد: " آخه چرا؟!"

اسکوئیلر با لحنی خشک جواب داد: " این سرود مال شورش بود. اما الان شورش کامل شده. اعدام خائن ها هم آخرین بخش شورش بود که امروز عصر انجام شد. دشمن های داخلی و خارجی هم شکست خوردن. در سرود حیوانات انگلستان از آرزوهامون برای داشتن یه جامعه بهتر حرف می زدیم. امروز به چنین جامعه ای دست پیدا کرده ایم. واضحه که دیگه نیازی به خواندن این سرود نیست."

( صفحه 86)

 

چند روز بعد که وحشت ناشی از اعدام ها کمی فروکش کرد، حیوانات به یاد آوردند یا فکر کردند به یاد می آورند که در فرمان ششم از هفت فرمان گفته شده بود: " هیچ حیوانی حق ندارد حیوان دیگری را بکشد." آن ها فکر کردند قتل عام حیوانات مغایر با این فرمان بوده است. بنابراین کلوور از بنجامین خواست تا فرمان ششم را برایش بخواند. بنجامین مثل همیشه از انجام این کار طفره رفت؛ بنابراین کلوور از موریل خواست این کار را بکند. موریل فرمان را خواند: " هیچ حیوانی حق ندارد بدون دلیلحیوان دیگری را بکشد."

حیوانات فکر کردند احتمالاً دو کلمه " بدون دلیل" را فراموش کرده اند.

( صفحه 87)

 

کلوور گفت: " چشم های من یاری نمی کنن، وقتی جوون بودم، هم درست نمی تونستم بخونم؛ اما به نظرم می آد نوشته های روی دیوار تغییر کردن. هفت فرمان همون جوریه که قبلاً بود، بنجامین؟ "

بنجامین برای اولین بار قانونش رو شکست و نوشته های روی دیوار را برای کلوور خواند. چیزی نبود جز یک فرمان: " همه حیوانات با هم برابرند؛ اما بعضی برابر ترند!"

 

***

 

عنوان:مزرعه حیوانات

نویسنده:جورج اورول

مترجم:عباس زارعی

ناشر:آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 128 ص.

موضوع:داستان های انگلیسی-- قرن 20 م.

قیمت: 65000 ریال

 


مرداب روح: رنج ها حرف های جذابی برای گفتن دارند

$
0
0

 

ویلیام هزلیت می گوید:

انسان، تنها حیوانی است که می خندد و می گرید؛ زیرا او تنها حیوانی است که تقلا می کند به موجودی بهتر تبدیل شود.

(صفحه 8)

یونگ معتقد بود که روان رنجوری صرفاً تدافعی بر علیه تهاجمات زندگی نیست؛ بلکه تلاشی ناآگاهانه برای تسکین و بهبود جراحت های درونی است. به این علت باید به قصد و نیت فرد روان رنجور و نه به پیامدهای رفتار او احترام گذاشت. به جای سرکوب یا دفع رفتارهای روان رنجور باید جراحتی را که نشان می دهند، شناخت. آنگاه جراحت و انگیزه بهبود می تواندد به رشد آگاهی کمک کنند.

( صفحه 10)

ما نمی توانیم از انتخاب هایی با نیت خیر که گاهی پیامدهای شر دارند اجتناب ورزیم. بنابراین احساس گناه وجه همیشه حاضر زندگی امروزی است. انسانی که ناگزیر دچار عیب و ضعف است، باید سنگینی گناه را به دوش کشد. برای درک گریز ناپذیری این زیاده روی گناه، آگاهی انسان باید گسترش یابد. شناخت خود به عنوان موجودی که به طور اجتناب ناپذیر مقصر و ناآگاه است، نخستین گام به سوی پذیرش خود است.

(صفحه 27)

هنگامی که مشارکت خود را در پلیدی های دنیا و نیز امور بدی که مرتکب می شویم تشخیص دهیم، آنگاه بخشودن خویش دشوارترین هدف می شود. به طرز گریزناپذیری نخستین نیمه زندگی در ناآگاهی عمیق دوران جوانی سپری می شود. اما نکته اصلی در رنج میانسالی، نگه داشتن گزارش کارهایی است که در حق دیگران و خود انجام داده ایم. فرا گرفتن بخشش خود، ضروری اما بسیار دشوار است. شخص بخشیده شده، آزاد است به پیش رود و به آگاهی ای مسلح است که زندگی را بسیار غنی تر می سازد. اما این نوع بخشایش خود که با پشیمانی خالصانه، جبران نمادین و سپس رهایی همراه است، بسیار نادر می باشد. بسیاری از ما به بخشایش فردی دست نمی یابیم و چسبیدن به پیامدهای نیمه اول زندگی، شور زندگی در نیمه دوم عمر را به طور جدی فرسوده می کند.

( صفحه 29)

از آنجایی که گناه ما را به گذشته وابسته نگاه می دارد، زمان حال و آینده را نیز آلوده می کند و حتی تا مرز انهدام می کشاند. برای مواجهه آگاهانه با گناه باید قادر باشیم نوع احساس گناهی را که از آن رنج می بریم بشناسیم. گناه واقعی راهی کامل برای پذیرفتن مسئولیت است. گریز از این مسئولیت نه تنها موجب پسرفت شخصیت می شود، بلکه به معنای آن است که شخص هرگز نمی تواند از تجربه ای که کامل نشده است فراتر رود. انرژی مفید ما در زندگی در راه گذشته هدر می رود و از بررسی راه های جدید منحرف می شود. اگر بخواهیم با گناه برخوردی پخته داشته باشیم، باید انتخاب های نادرست مان را تشخصی دهیم و توانایی رها کردن آنها را داشته باشیم.

( صفحه 30)

ثبات زندگی در گذرا بودن آن نهفته است و پذیرش این حقیقت برای رشد آگاهی ضروری است.

( صفحه 41)

ما طبعا در برابر دنیای نگران کننده، ابهام و سردرگمی، نیاز به محافظت داریم و نیاز کودک به والدین محافظ را به این جهان بی تفاوت فرافکنی می کنیم. انتظار کودک برای حفاظت و عشق اغلب مورد خیانت واقع می شود و حتی در سالم ترین خانواده ها نیز زخم دوگانه تنهایی یا افراط عاطفی اجتناب ناپذیر است. شاید هیچ چیز قلب والدین را به این اندازه نمی لرزاند که تشخیص دهند فقط به خاطر اینکه خودشان هستند به فرزندشان زخم می زنند. به این ترتیب هر کودکی احساس می کند که توسط محدودیت های والدین مورد خیانت واقع شده است و در عده ای این احساس قوی تر است. آلدو کاروتنوتو گفته است:

ما فقط توسط کسانی که به آنها اعتماد داریم فریب می خوریم. با این حال باید به آنها اعتماد داشته باشیم. شخصی که اعتماد نداشته باشد و از ترس خیانت، عشق نورزد، بی شک از این عذاب ها معاف خواهد بود؛ اما نمی داند از چه چیزهای دیگری محروم شده است.

( صفحه 45)

هنگامی که کودکی از طریق نادیده گرفته شدن یا بدرفتاری والدین عمیقاً مورد خیانت واقع می شود، بعدها با کسی ارتباط برقرار می کند که خیانت را تکرار می کند - این الگو " تشکیل واکنش " یا " پیش گویی صادقانه " نام دارد - یا از صمیمیت اجتناب می ورزد؛ به این امید که از آسیب مجدد جلوگیری کند. در هر دو روش، میراث جراحت گذشته بر انتخاب های زمان حال غلبه می کند. فرد هنوز توسط گذشته تعریف می شود.

( صفحه 45)

ما ناچاریم دو توهم بزرگ را در نیمه دوم زندگی ترک کنیم:

نخست آنکه ما انسان هایی استثنایی و فناناپذیریم و دوم اینکه جایی در بیرون " آن دیگری شگفت انگیز " پیدا می شود که ما را از تنهایی ذاتی مان رهایی خواهد بخشد.

( صفحه 58)

پیشرفت شخص در درمان و یا بلوغ شخصیت او، نتیجه مستقیم توانایی وی برای پذیرش مسئولیت انتخاب هایش، توقف شکایت از دیگران یا انتظار از آنها برای نجات یافتن و پذیرش درد تنهایی است و مهم نیست که این شخص چه اندازه در نقش های اجتماعی و رابطه ها قدرتمند باشد.

( صفحه 59)

مهم ترین وظیفه پیوند میان دو نفر محافظت از خلوت یکدیگر است.

( صفحه 67)

افسردگی چاهی بی انتهاست؛ اما از دیدگاه روان شناسی یونگ، افسردگی درون- روانی چاهی با انتهاست که باید در عمق آن فرو برویم تا ریشه آن را پیدا کنیم. در زبان انگلیسی واژه افسردگی در لغت به معنای سرکوب کردن است. انرژی حیات، قصد زندگی و هدف آن سرکوب می شود؛ انکار می شود و زیر پا گذاشته می شود. در حالی که شاید علت چنین سرکوب هایی قابل تشخیص باشد، چیزی در درون ما با آن همدستی می کند. شاید حتی بتوان گفت که کیفیت و کمیت افسردگی، تابعی از کیفیت و کمیت نیروی زندگی است که سرکوب می شود. زندگی بر علیه زندگی می جنگد و ما میزبان ناخواسته آن هستیم.

( صفحه 73)

وظیفه بی چون و چرای ما در این مرداب آن است که به اندازه کافی آگاه شویم تا تفاوت میان آنچه را که در گذشته بر ما روی داده است و آن کسی که در حال حاضر هستیم تشخیص دهیم. هیچ کس تا زمانی که اذعان نکند: " من آنچه بر من رفته است نیستم؛ من آنچه انتخاب می کنم هستم." از لحاظ روان شناسی پیشرفت نمی کند.

(صفحه 74)

پیروان یونگ ارزشی درمانی برای افسردگی قائل هستند. این حرکت روان، نمایانگر بازگشت انرژی برای خدمت به خوداست؛ درست مانند بازگشت شبانگاهی خواب که در خدمت متعادل ساختن و احیای جسم و روان است. اگر بخشی مهم از وجود خود را پشت سر جا گذاشته باشیم لازم است به عقب بازگردیم؛ آن را بیابیم؛ به سطح بیاوریم؛ یکپارچه اش کنیم و آن را زندگی کنیم.

( صفحه 77)

 

***

 

عنوان:مرداب روح ( رنج ها حرف های جذابی برای گفتن دارند)

نویسنده:جیمز هولیس

مترجم:فریبا مقدم

ناشر:انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی

سال نشر:چاپ اول 1391

شمارگان: 1500 جلد

شماره صفحه: 106 ص.

موضوع: عواطف/ معنی (روانشناسی)/ روانشناسی یونگی

قیمت: 80000 ریال

فصل های کتاب:حضور دائمی گناه/ اندوه، مرگ، خیانت/ شک و تنهایی/ افسردگی، درماندگی و نومیدی/ وسواس و اعتیاد/ خشم/ ترس و اضطراب/ عقده

 

 

یک شب پاییزی (داستان های کوتاه از نویسندگان بزرگ روس)

$
0
0

 

چندین بار لعنت بر من! دنیایی از ریشخند در این اتفاق برایم وجود داشت! فقط تصور کنید! درست در چنین لحظه ای، ذهنم جای دیگر مشغول بود، به فکر کردن درباره ی عاقبت بشر، سازماندهی مجدد سیستم اجتماعی، انقلاب های سیاسی و خواندن تمام کتاب های بسیار هوشمندانه ای که ژرفای بی پایان آنها برای خود نویسندگانشان هم قطعاً درک ناشدنی و عمیق بود. درست در چنین لحظاتی به این چیزها فکر می کردم. در واقع با تمام قوا سعی می کردم که یک " نیروی فعال و قوی " باشم. حتی به نظر می رسید که تا حدودی در رسیدن به مقصودم موفق شده ام. به هر حال در این زمان، در تفکراتم درباره ی خودم، به نظرم تا جایی پیش رفته بودم که به این باور برسم که حقی انحصاری برای موجود بودن داشتم، که عظمت لازم برای زندگی کردن را داشتم، و همین طور شایستگی کامل برای ایفای نقشی تاریخی و عظیم در چنین موقعیتی. و حالا زنی رنجور، خمیده و ترسان مرا گرم می کرد که هیچ جا و مکان و ارزشی در دنیا نداشت، کسی که تا زمانی که به من کمک نکرد، به فکر کمک کردن به او نمی افتادم، کسی که نمی دانستم چگونه کمکش کنم حتی اگر فکرش به ذهنم خطور می کرد.

( صفحه 202 )

 

" معنی این کارها چیست؟ چرا دیگران باید برایت نامه بنویسند، در حالی که آن نامه ای که برایت نوشته ام را هنوز نفرستادی؟ "

" به کجا بفرستم؟ "

" به همین آقای بولس دیگر. "

" آخر چنین شخصی وجود ندارد. "

کلاً متوجه موضوع نمی شدم.

با لحنی متاثر گفت: " چه شده مگر؟ به تو گفتم که چنین شخصی وجود ندارد." و دستهایش را دراز کرد، گویی که خودش هم درک نمی کرد چرا چنین شخصی وجود خارجی ندارد.

" اما می خواستم که وجود داشته باشد ... مگر من مثل دیگران انسان نیستم؟ بله، بله، می دانم، می دانم، البته ... اما تا جایی که می دانم، با نوشتن نامه به این آقا، آزاری به کسی نمی رسد. "

" ببخشید، دقیقاً کدام آقا؟ "

" به بولس دیگر. "

" اما او که وجود خارجی ندارد! "

" افسوس! افسوس! اما اگر وجود نداشته باشد ... او وجود ندارد اما ... ممکن هم هست ... وجود داشته باشه! من برایش نامه می نویسم، گویی که وجود دارد و تِرِسا خود من هستم و او جواب نامه ام را می دهد و من دوباره براش نامه می نویسم ... "

بالاخره متوجه موضوع شدم. حس بدی به من دست داد و خجالت کشیدم. در نزدیکی من، چیزی کمتر از سه متر، زنی زندگی می کرد که هیچ کس را در دنیا نداشت که با او با مهر و محبت رفتار کند و این موجود برای خودش یک دوست خیالی خلق کرده بود!

" نگاه کن! تو از طرف من نامه ای برای بولس نوشتی و من نامه را دادم کسی برایم بخواند و وقتی نامه برایم خوانده می شد، گوش می دادم و فرض می کردم بولس آن جاست و ازت خواهش کردم که نامه ای از طرف بولس برای تِرِسا که خود من باشم، بنویسی. وقتی چنین نامه ای برای من نوشته و خوانده شود، حس می کنم که بولس حضور دارد و بالتبع این طوری زندگی برایم آسان تر می شود."

وقتی این کلمات را شنیدم به خودم گفتم: " لعنت به تو آدم خرفت! "

از آن به بعد به طور مرتب هفته ای دوبار، نامه ای به بولس و از بولس برای ترسا می نوشتم. البته خودم جوابها را می نوشتم ... او هم مسلماً به آنها گوش می داد و با آن صدای بم و گرفته اش گریه ای غران سر می داد و در عوض این که نامه هایی حقیقی از دوستی خیالی می نوشتم که او را به گریه می انداخت، او هم برایم درز جیبها، جورابها و لباس هایم را می دوخت.

( صفحه 211)

 

 

هر چه انسان طعم تلخی های زندگی را بیشتر بچشد، تمایلش به شیرینی های زندگی بیشتر می شود.

( صفحه 211)

 

***

عنوان:یک شب پاییزی ( داستان های کوتاه از نویسندگان بزرگ روس)

مترجم:ساناز جهان بیگلری

ناشر:انتشارات کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1392

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 296 ص.

موضوع:داستان های کوتاه روسی-- مجموعه ها

قیمت: 150000 ریال

مندرجات:

شنل:گوگول

پزشک شهرستان:تورگنیف

درخت کریسمس و عروسی:داستایفسکی

خدا حقیقت را می داند اما صبر می کند:تولستوی

ماجرای یک رعیت که دو کارمند دولتی را اطعام کرد:سالتیکوف

سایه ها، یک رویا:کورولنکو

علامت هشدار:گارشین

قایم موشک:سولوگوب

مخلوع:پوتاپنکو

خدمتکار:سمیونوف

یک شب پاییزی:گورکی

معشوقه اش:گورکی

لازاروس:آندریف

انقلابی:آرتزیباشف

بیحرمتی:کوپرین

بانو با سگ ملوس:چخوف

خدمتکار

$
0
0

 

دخترک از اتومبیل پیاده شد، مستقیم به اتاق خودش رفت و خودش را روی تختخوابش پرتاب کرد.

" چی شده عزیزم؟ چی شده؟ "

او با گریه گفت: " من خودم رو رنگ کردم. خودم رو سیاه کردم."

پرسیدم: " منظورت چیه؟ یعنی با ماژیک سیاه کردی؟ "

دستش را بلند کردم اما هیچ لکه سیاهی روی دستش نبود.

" خانم تیلور گفت که خودتون رو هر جور که بیشتر خوشتون می آد نقاشی بکشین."

بعد تکه کاغذی مچاله شده را در دستش دیدم. آن را باز کردم و دیدم که دخترک ِ من، خودش را به رنگ سیاه نقاشی کرده بود.

" او گفت که اگه سیاه باشم یعنی کثیفم، یعنی بدم."

بعد سرش را در بالش فرو برد و گریه سوزناکی کرد.

خانم تیلور، پس از آن همه وقت که صرف آموزش می مابلی کرده بودم تا بداند مردم را چطور دوست داشته باشد و از روی رنگ پوستشان قضاوت نکند، همه چیز را خراب کرده بود. قلبم تیر کشید چون می دانستم که تمام مردم نخستین معلمشان را به خاطر می سپارند. شاید حتی چیزهایی را که یاد گرفته اند در یادشان نماند ولی چون بچه های بسیاری را بزرگ کرده بودم، می دانستم که خود معلم را به خاطر خواهند سپرد.

( صفحه 670)

 

" یه روزی روزگاری، دو تا دختر کوچوبو بودن، یکی سفید پوست بود و یکی سیاه پوست. دختر سیاهپوسته می گه که چرا این قدر پوستت روشنه؟ دختر سفیده می گه نمی دونم. خب پوست خودت چرا این قدر سیاهه؟ می دونی یعنی چی؟ "

می مابلی نگاه می کرد و گوش می داد.

" ولی هیچ کدوم از اون دخترهای کوچولو نمی دونستن برای همین دختر سفیده گفت که تو مو داری، منم مو دارم."

اشاره ای به سر دخترک کردم.

" دختر کوچولوی سفید گفت که من پا دارم و تو هم پا داری."

" دخترها گفتن پس ما مثل هم هستیم. فقط رنگمون یه کم فرق داره. بعدش هر دو دختر با هم دوست شدن. قصه مون تموم شد."

دخترک چشمش را به من دوخته بود. داستان پیش پا افتاده ای بود و حتی قبلاً به آن فکر نکرده بودم ولی می مابلی لبخند زد و گفت: " یه بار دیگه برام بگو."

من هم دوباره آن را تعریف کردم. دفعه چهارم که قصه را می گفتم، او دیگر به خواب رفته بود.

( صفحه 326)

 

نخستین بار کسی که مرا زشت خواند، سیزده ساله بودم. او دوست ثروتمند برادرم بود. کنستانتین در آشپزخانه از من پرسید: " دختر چرا گریه می کنی؟ "

در حالی که اشک از چشمانم جاری بود حرف های آن پسر را به او گفتم.

" خب هستی؟ "

پلکی زدم و گریه را متوقف کردم.

" چی هستم؟ "

" ببین یوجینا، آدم زشت عاشق خودشه. آدم زشت همه رو آزار میده و بی تربیته. حالا بگو ببینم تو این طوری هستی؟ "

آرام گفتم: " نمی دونم ... فکر نمی کنم."

" ببین، تا موقعی که بمیری و بزارنت زیر خاک، هر روز باید راجع به این موضوع خوب فکر کنی و خودت تصمیم بگیری ... باید تصمیم بگیری که آیا می خوای هر چی رو که احمق ها راجع به تو می گن باور کنی یا نه؟ "

 

***

 

عنوان:خدمتکار

نویسنده:کاترین استاکت

مترجم:هدیه تقوی

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1389

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 736 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی-- قرن 21 م.

قیمت: 150000 ریال

 

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سفر معنوی اش

$
0
0

 

سوکورو در فهم این که چرا زندگی اش به این جا رسیده هم درمانده بود. گفتی، بر لبه ی پرتگاهی تلو تلو می خورد. درست است، خودش خوب می دانست یک اتفاق او را به این جا رسانده، اما در این مدت، چرا مرگ سایه ی شومش را بر سر او گسترده و نزدیک به نیمی از سال سوکورو را در کام خود فرو برده بود؟ در کام خود فرو برده بود - عیناً گویای موقعیت اوست.

سوکورو در دام مرگ افتاده بود، مثل یونس در شکم ماهی. روز از پس روز در بی معنایی می گذشت و سوکورو بلاتکلیف و سرگشته، روزگار یکنواخت و پوچی داشت. تو گویی، خوابگردی باشد، یا مرده ای که هنوز نفهمیده جان ندارد.

سوکورو با طلوع آفتاب بیدار می شد، دندان هایش را مسواک می زد، هر لباسی دم دستش بود، می پوشید، با قطار به کالج می رفت و سر کلاس جزوه می نوشت. مثل توفان زده ای که به تیر چراغ برق چنگ زده، به این برنامه ی روزانه آویزان بود. در صورت لزوم با این و آن صحبت می کرد. بعد از کالج به آپارتمانی که تنها ساکن آن بود، باز می گشت. روی زمین می نشست، به دیوار تکیه می داد و به مرگ و ناکامی های زندگی اش می اندیشید. در برابرش مغاکی درندشت و ظلمانی گسترده بود که به هسته ی مرکزی زمین می رسید. سوکورو فقط لایه های ضخیمی از پوچی را می دید که او را در بر گرفته اند. تنها شنیدنی، سکوتی ژرف بود که پرده ی گوشش را می فشرد.

( صفحه 8)

 

خوش قیافه بود، طوری که بعضی اوقات مردم همین را به او می گفتند، اما منظور آن ها این بود که سوکورو خصوصیت خاص دیگری برای اعریف کردن نداشت. گاهی اوقات در آینه به خودش نگاه می کرد، ملالی علاج ناپذیر در خود می دید... همه چیز در مورد او معمولی بود، محو بود و بدون رنگ.

( صفحه 18)

 

سارا گفت: " زندگی رو وقتی هدفمند می کنیم، همه چیز خیلی ساده می شه."

(صفحه 28)

 

سارا گفت: " درد ناشی از این اتفاق هنوز تو ذهن یا قلبت هست. شایدم توی هر دو. کاملاً مشخصه که هنوز وجود داره و از بین نرفته. اونم به این دلیل که تو این پونزده شونزده سال اخیر هیچ وقت سعی نکردی دلیل افتادن این منجلاب رو بفهمی. "

- نمی گم دلم نمی خواست حقیقت رو بدونم، می گم بعد از این همه سال بهتره فراموشش کنم. مدت زیادی از اون قضیه می گذره و توی گذشته ها گم شده.

لب های باریک سارا روی هم آمدند و سپس گفت: " به عقیده ی من خیلی چیز خطرناکیه. "

- خطرناک؟ چه طور؟

سارا مستقیم در چشمان سوکورو نگاه کرد و گفت: " تو می تونی خاطرات رو فراموش کنی، اما تاریخ رو، روزهایی رو که پشت سر گذاشتی رو، نمی تونی پاک کنی. اینو یادت باشه، تاریخ رو، گذشته رو نمی تونی حذف کنی یا تغییر بدی. مثل اینه که بخوای خودتو نابود کنی و از بین ببری. "

سوکورو در حالی که به نظر می رسید از خودش با صدای بلند می پرسد، گفت: " من هیچ وقت راجع به این موضوع با کسی صحبت نکردم و نمی خواستم بکنم."

سارا لبخند کم رنگی زد و گفت: " برعکس اون چیزی که فکر می کنی، شاید باید یه نفر راجع به اون حرف می زدی."

( صفحه 42)

 

آن تابستان پس از این که سوکورو به توکیو بازگشت، حس عجیبی داشت و فکر می کرد، از لحاظ جسمی تغییر اساسی کرده است. رنگ ها برایش عوض شده بودند، انگار فیلتری مقابل چشمش باشد.

وقتی به توکیو برگشت، درست لبه ی پرتگاه مرگ بود. در گوشه ای عزلت گزیده بود. تک و تنها روی لبه ی این پرتگاه تیره و تار ایستاده بود. وضعیتی بود مخاطره آمیز. روی لبه ی باریک تلو تلو می خورد. اگر در خواب غلت می خورد، امکان داشت به اعماق این خلاء پرتاب شود. واهمه ای نداشت. میلی در او بود تا داخل این سیاه چال سقوط کند.

دور و بر تا جایی که چشم کار می کرد، زمینی سخت پر از صخره و سنگ بود، بدون قطره ای آب، بدون شاخه ای علف، بی رنگ و بی نور. نه خورشید، نه ماه و نه ستاره ها، اثری از هیچ کدام نبود. حتا هیچ مسیری دیده نمی شد. در ساعتی خاص، شفق بود و سپس تاریکی ای بی انتها سراسر چشم انداز را می پوشاند. مرزی روی لبه های هوشیاری اش. اما فراوانی عجیب و غریبی در آن جا بود. در شفق پرندگانی با منقاری تیز و بُرنده، بدون خستگی بدنش را نوک می زدند و گوشت تنش را می کندند. اما همین که تاریکی، سایه ی سیاه خود را روی زمین پهن می کرد، پرندگان به جای دیگری پرواز می کردند و آن پهن دشت در سکوتی مطلق فرو می رفت. ذره های سکوت، داخل حفره های تنش را با چیزی دیگر، با ماده ای ناشناخته، پر می کردند. سوکورو نمی دانست این ماده چیست. نمی توانست آن را پس بزند. به تدریج وارد بدنش می شد مثل گروهی زنبور موهوم که تعداد زیادی تخم داخل بدنش می گذارند. سپس تاریکی کنار می رفت و فلق باز می گشت و پرندگان را با خود می آورد که دوباره به بدن بی جانش حمله ور شوند.

بدن بی جانِ او بود، اما در عین حال بدن او نبود. او سوکورو تازاکی بود و سوکورو تازاکی نبود. وقتی نمی توانست درد را تحمل کند، از بدنش فاصله می گرفت و به فاصله ی مشخصی که می رسید، دیگر درد را حس نمی کرد. می ایستاد و سوکورو تازاکی را در حال تحمل درد نظاره می کرد... سوکورو کالبدش را ترک می کرد و به تماشای درد می نشست. جوری که انگار آن درد متعلق به او نیست.

( صفحه 44)

 

 

وقتی که دوستش ناپدید شد، تازه متوجه شد که چه قدر هایدا برایش مهم بوده است.

این که چه قدر هایدا زندگی او را پر بار تر کرده بود و رنگارنگ. دلش برای مکالمات شان تنگ شده بود، برای خنده ی روشن و متفاوت هایدا. موسیقی ای که دوست داشت، کتاب هایی که گاهی اوقات بلند می خواند، نتیجه هایی که از اتفاقات می گرفت. حس طنز بی همتایش، جمله های قابل تاملش، غذایی که آماده می کرد، قهوه ای که دم می کرد. غیبت هایدا، جای خالی بزرگی در زندگی او به جا گذاشت.

هایدا چیزهای زیادی را وارد زندگی سوکورو کرده بود. اما او در عجب بود که خودش چه چیزی به زندگی هایدا داده بود؟ چه خاطراتی سوکورو برای او جا گذاشته بود؟

سوکورو به این فکر کرد که شاید تقدیر من این است که همیشه تنها باشم. انسان ها به زندگی اش می آمدند و همیشه او را ترک می کردند. آن ها می آمدند، به دنبال چیزی بودند، اما یا آن را پیدا نمی کردند و یا از چیزی که پیدا می کردند، راضی نبودند و او را ترک می کردند. یک روز بی خبر، بدون هیچ توضیح و کلمه ای ناپدید می شدند. انگار تبری بندهای میان شان را در سکوت تکه تکه کرده بود، بندهایی که داخل آن هنوز خون گرمی در جریان بود، به همراه نبضی بی صدا.

اشکالی در او وجود داشت، چیزی اساسی، چیزی که افراد را از او دور می کرد. سوکورو بلند گفت: " سوکوروی بی رنگ" . من اساساً چیزی برای ارائه به آدم ها ندارم. اگر به آن فکر کنی، حتا من چیزی برای ارائه به خودم هم ندارم.

( صفحه 115)


 

 

عنوان:سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سفر معنوی اش

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:مونا حسینی

ناشر:نشر قطره

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 334 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 180000 ریال

 

پین بال، 1973

$
0
0


 

 

: " دارن می جنگن چون طرز فکرشون متفاوته، نه؟ "
" ای، همچی."
" پس یعنی دو تا طرز فکر ضد هم وجود داره، درسته؟ "
" آره، اما ... مطمئناً میلیون ها مکتب فکری مختلف تو دنیا وجود داره. حتا احتمالاً خیلی بیش تر."
" پس یعنی هیچ کس با هیچ کس دوست نیس؟ "
گفتم: " لابد نیس. تقریباً هیچ کی با هیچ کی دوست نیس."
داستایوفسکی این موضوع را پیش بینی کرده بود، من آن را تجربه کردم.
( صفحه 27)

با دقت به تصویر چهره ام در شیشه ی پنجره نگاه کردم. شاید به خاطر تب بود که چشمانم این قدر خسته بود. بله ممکن است، پس از خیرش می گذریم. سایه ی ساعت پنج و نیم چهره ام را تاریک می کرد. خوب است از آن هم بگذریم. مساله این است که آن چه در شیشه می دیدم هیچ شباهتی به من نداشت. این چهره ممکن بود چهره ی یک مرد بیست و چهار ساله ی فرضی باشد که آن طرف خیابان با قطار از محل کار به خانه می رفت. چهره ی من، خود من، این ها برای دیگران چه معنایی داشت؟
یک آدم معمولی ِ دیگر. بنابراین خود ِ من از کنار خود یک نفر دیگر در خیابان رد می شود. ما چه حرفی داریم که به هم بگوییم؟ سلام! چه طوری! همین. هیچ کس دستش را هم بلند نمی کند. هیچ کس یک نگاه به پشت سرش نمی اندازد.
شاید اگر گل یاسمن به گوش هایم فرو می کردم یا کفش شنا دستم می کردم کسی بر می گشت و نگاهی دوباره می انداخت، اما آن هم به همین ختم می شد. سه قدم جلوتر همه چیز را فراموش می کردند. چشمان شان به هیچ چیز نگاه نمی کرد، چشمان من هم همین طور. حس کردم خالی و عاری از هر گونه احساس شده ام. آیا ممکن است روزی دوباره چیزی داشته باشم که به دیگران بدهم؟
( صفحه 57)

یک روز تکراری دیگر بود، از آن روزها که حتماً باید علامتی روی آن گذاشت تا با روزهای دیگر اشتباه نشود.
( صفحه 63)

خیلی عجیب است. مگر نه سالیان سال تنها زندگی کرده بودم و به خوبی از پس تنهایی برآمده بودم؟ چرا همه چیز مثل قبل نمی شد؟ بیست و چهار سال زمان کمی نیست که آنی فراموش شود. حس می کردم مشغول جست و جوی چیزی بوده ام و ناگهان فراموش کرده ام دنبال چه می گردم.
واقعاً چه بود؟ درباز کن؟ نامه یی قدیمی؟ رسیدن فلان چیز؟ چیزی که گوش هایم را با آن تمیز می کنم.
( صفحه 63)

شنبه ها او را می دید، بعد سه روز از یکشنبه تا سه شنبه با خاطرات او زندگی می کرد. پنج شنبه ها، جمعه ها و نصف روزهای شنبه مشغول برنامه ریزی برای آخر هفته می شد. فقط چهارشنبه بی کار می ماند. نه پیش می رفت و نه پس رفتنی. امان از این چهارشنبه ها ...
( صفحه 67)

گفت: اصلاً دلیلشو نمی فهمم."
" اشکالی نداره. بهترین کاری که آدم می تونه بکنه اینه که تو همین مرحله ی نفهمیدن بی خیالش بشه."
( صفحه 70)

" من خودم چهل و پنج سالمه و فقط یه چیزو فهمیدم. اون م این که اگه آدم به اندازه ی کافی تلاش کنه، از همه چیز می شه یه چیزی یاد گرفت. حتا از معمولی ترین و پیش پاافتاده ترین چیزا هم همیشه می شه یه چیزی یاد گرفت. "
( صفحه 71)

" بیس سالت که بود چی کار می کردی؟ "
" عاشق یه دختری شده بودم."
" آخرش دختره چی شد؟ "
" از هم دور شدیم."
" الان چی؟ دختری دور و برت هست؟ "
" نه."
" احساس تنهایی نمی کنی؟ "
" به اش عادت کردم. تمرین کرده م."
" تمرین؟ "
" من اصلاً از لحظه ی به دنیا اومدن یه جوری بودم. هرچی که می خواستم به دست می آوردم، اما یه چیز دیگه رو خراب می کردم. منظورمو می فهمی؟ "
" ای، همچی."
" هیچ کس حرف منو باور نمی کنه اما راس می گم. خودم تازه سه سال پیش فهمیدم. همون موقع بود که به این نتیجه رسیدم بهتره دیگه هیچ چی نخوام."
سری تکان داد و گفت: " حالا یعنی می خوای بقیه ی عمرت همین جوری بگذره؟ "
" احتمالاً. حداقلش اینه که کسیو اذیت نمی کنم."
گفت: " اگه واقعاً این طوری فکر می کنی باید بری تو جعبه ی کفش زندگی کنی."
فکر بدی نبود.
( صفحه 80)

هر روز چیزی توجه ما را به خود جلب می کند. هر چیزی ممکن است باشد، هر چیز بی ربطی. شکوفه ی رز، کلاهی گم شده، پلوور محبوب دوران کودکی، صفحه یی قدیمی از جین پیتنی ... یک مشت چیزهای بی اهمیت و بی هدف. چیزهایی که دو سه روزی در خودآگاه جولان می دهند و بعد سر جای اولشان بر می گردند و ناپدید می شوند. ما همیشه در ذهن مان چاه هایی می کنیم و پرنده هایی بالای این چاه ها پرواز می کنند.
( صفحه 82)

با خود گفت این بار باید درست و حسابی فکر کند.
فرار نکن، فکر کن! تو بیست و پنج سال داری، دیگر وقتش است کمی فکر کنی. بچه جان! تو به اندازه ی دو پسر بچه ی دوازده ساله سن داری، اما همین اندازه هم عرضه داری؟ حتا به اندازه یکی شان هم ارزش نداری. فکر کن، کجای کار اشتباه کردی؟ معطل نکن، فکر کن!
( صفحه 86)

چیزی کم بود، یک چیز مهم. چیزی که واقعیت کل واحد را ربوده و در فضا به حالت تعلیق رها کرده بود. اما چه بود این چیز؟
( صفحه 93)

" راستی ج، چند وقته به این فکر افتاده م که آدما، هر کی، کلی می گم، همه یه رو می پوسن. درست می گم؟ "
" کاملاً."
" راه های زیادی هم برای پوسیدن وجود داره... اما انگار گزینه هایی که برای هر آدم وجود داره محدوده. شاید حداکثر دو یا سه تا."
" آره فک کنم."
" اما می دونی چیه؟ اخیراً به این نتیجه رسیده م که برای من هیچ فرقی نداره. آخرش آدم می پوسه دیگه، غیر از اینه؟ "
" آدما تغییر می کنن، درست. اما هنوز نفهمیدم این تغییر یعنی چی... بعد یه دفعه متوجه شدم. هر قدمی هم که به جلو برداری، هر تغییری هم بکنی، در واقع یه مرحله از زوال و تباهیه. خیلی پرت و پلا می گم؟ "
" نه اون قدرا."
" به همین خاطر هیچ وقت کم ترین علاقه یی به آدمای پیش پا افتاده نداشته م که حتا خارج از این شهر هم با خوش حالی تمام به استقبال فراموشی می رن."
جگفت: " موضوع اینه که تو خودت داری به تغییر فکر می کنی، درسته؟ "
" خوب ... راستشو بخوای ... "
" باید یادت باشه که آدما موجودات به شدت بی خیالی هستن، خیلی بیش تر از چیزی که فکرشو بکنی."
" من کاملاً گیج شده م، نمی دونم چی کار باید کنم. "
" هیچ راهی برای تصمیم گرفتن وجود نداره. "
ج با لبخند خسته و درمانده گفت: " خودم یه جورایی فهمیده بودم."
( صفحه 106)

تنسی ویلیامز راست گفته است. گذشته و حال قطعی است و آینده احتمال.
با این وجود وقتی به تاریکی یی نگاه می کنیم که مسیر ما را تا این لحظه تیره و تار کرده است، فقط با احتمال دیگری مواجه می شویم. تنها چیزی که به وضوح درک می کنیم زمان حال است، که حتا آن هم همین الان می گذرد.
( صفحه 133)



عنوان:پین بال، 1973
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:کیوان سلطانی
ناشر:انتشارات بدیل
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 134 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی
قیمت: 95000 ریال

 

جاناتان مرغ دریایی

$
0
0

 

او دریافت ملال، ترس، خشم باعث کوتاهی عمر می شوند؛ بنابراین با بیرون راندن آنها از افکارش، می توانست عمری طولانی همراه با سلامتی داشته باشد.

( صفحه 20)

 

سالیوان تکرار کرد: " بله، هزاران مرغ دریایی وجود دارن. تنها جوابی که می تونم بهت بدم، اینه: از هر یک میلیون مرغ، یکی شون مثل تو می شه. اکثر ما این راه رو در زمانی بسیار طولانی طی کردیم. از جهانی به جهان دیگر رفتیم و جهان قبلی رو به فراموشی سپردیم. برامون مهم نبود از کجا اومدیم و به کجا خواهیم رفت، در لحظه زندگی می کردیم. می دونی چند زندگی رو پشت سر گذاشتیم تا بفهمیم زندگی چیزی فراتر از خوردن، جدال یا قدرت داشتن در گروهه؟ هزار زندگی، جان، ده هزار زندگی! تازه بعداز اون، صد تا زندگی رو گذروندیم تا به مفهوم کمال پی ببریم و صد زندگی دیگه تا بفهمیم هدف زندگی، رسیدن به کمال و به ظهور رساندن اونه. الان هم همون قوانین حاکم اند: جهان بعدی رو بر اساس چیزهایی انتخاب می کنیم که در این جهان می آموزیم. اگه درس هامون رو در این جهان یاد نگیریم، در جهان بعد دوباره تکرار خواهند شد. همین محدودیت ها و همین موانع که باید بر اون ها غلبه کنیم.

( صفحه 26)

 

جاناتان گفت: " من ... سرعت رودوست دارم."

" جاناتان، وقتی به سرعت کامل دست پیدا کنی. همون لحظه به بهشت خواهی رسید. سرعت کامل، سرعت هزاران یا میلیون ها کیلومتر در ساعت نیست، حتی سرعت نور هم سرعت کامل به حساب نمی یاد. چون هر عددی یه محدودیته و تکامل محدودیت پذیر نیست. سرعت کامل، پسرم، یعنی آنجا بودن."

( صفحه 28)

 

" اگه نسبت به کاری که می خوای انجام بدی، آگاه باشی، همیشه جواب می ده ..."

( صفحه 30)

 

" جاناتان، همیشه روی عشق کار کن."

( صفحه 32)

 

اکنون او می دانست که دیگر مشتی پر و استخوان نیست؛ بلکه تفکری غایی است از کمال و پرواز که به هیچ وجه به چیزی محدود نمی شود.

( صفحه 34)

 

" قید و بند افکارتون رو بشکنین تا بدنتون هم رها بشه ... "

( صفحه 39)

 

" تنها تفاوت اینه که اون ها درک کردن واقعاً چه کسی هستن، بعد شروع کردن به تمرین."

( صفحه 44)

 

جاناتان گفت: " چرا سخت ترین کار دنیا اینه که یه پرنده رو متقاعد کنی آزاده و می تونه با کمی تمرین این رو به خودش ثابت کنه؟ چرا باید اینقدر سخت باشه؟"

( صفحه 47)

 

نمی فهمم چطور می تونی پرنده هایی رو دوست داشته باشی که قصد کشتنت رو دارن! "

" اوه، فلچ؛ البته که نمی تونی عاشق نفرت و پلیدی باشی. باید تمرین کنی و مرغ واقعی رو ببینی. خوبی در وجود تو هر کدام از اون هاست. بهشون کمک کنی که خودشون هم اون رو ببینن. منظور من از عشق اینه. وقتی به این نکته پی ببری، اون وقت برات جالب می شه ..."

( صفحه 48)

 

" باید خودت رو پیدا کنی، باید هر روز بیشتر خودت رو بشناسی، باید اون فلچر واقعی رو پیدا کنی که فارغ از همه محدودیت هاست. اون مربی توئه. باید اون رو درک کنی و باهاش تمرین کنی."

( صفحه 49)

 

" به چشم هات اعتماد نکن. اون ها فقط محدودیت ها رو نشون می دن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که می دونی و راه پرواز رو خواهی دید."

( صفحه 49)

 

***

 

عنوان:جاناتان مرغ دریایی ( دو زبانه)

نویسنده:ریچارد باخ

مترجم:عباس زارعی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول- 1393

شمارگان: 1650 نسخه

شماره صفحه: 112 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 20 م.

قیمت: 60000 ریال

زندگی بهتر

$
0
0

 

 

 در خانه خودم، با سرعت خودم و شب ها کار می کنم. من هزار اسم، هزار آدرس، هزار نام کاربری و به همان تعداد اسم های جعلی دارم و در طول روز نظرات غیرواقعی و دروغی می نویسم.

رئیسم لیستی از سایت هایی را به من می دهد که با هدف خراب کردن یا فقط نظر نوشتن باید پی گیری شوند، جریان تضعیف کردن، از بین بردن و برگرداندن مشتریان احتمالی و فقط بعد از این که پول کافی را پرداخت کردند، ارائه پیشنهاد، نظرهای مثبت در صفحات تبادل نظر اینترنتی و البته در هزاران جست و جوگر فعال سایت گوگل.

( صفحه 17)

 

بیرون زدم زیر گریه.

برای خودم، برای حماقتم، برای این ساک های مزخرفی که از آن ها مراقبت می کردم. تمام چیزهایی که احتیاجی به آن ها نداشتم که کاملاً بی مصرف و خنده دار بودند که دور و برم را پر کرده بودند و که ...

و بی نظمی و به هم ریختگی ام و عکس هایم ...و تلفنم و کیف قشنگلوازم آرایشم و کلید هایم و آدرسم و آدرسمان که کنار کلیدها بود و قفلی که باید عوض می کردم و دخترها که دور بودند و اصلاً این نوع بی دقتی را درک نمی کردند ... و کارت بانکی ام و کیف پولم که آن قدر دوستش داشتم و پولم و پول شان! بله، پول آن ها! ده هزار یورو! چه طور می شود این قدر احمق بود؟ و این به خاطر جلف بازی پای تلفن با ماریون بود. به من به چشم یک آدم مهم نگاه کرده بودند، ولی به محض این که یک کار مهم را به من سپردند، دیگر هیچ چیز نبودم.

چه کار می توانستم بکنم؟ چه کار باید می کردم؟ چه اسمی روی خودم می گذاشتم؟ چر این قدر درب و داغان بودم؟ چرا؟ خدای من به من رحم کن. خدایا، مسیح مقدس، مریم مقدس ... چه چیزی در سرم است؟ چه طور می شود این قدر دست و پا چلفتی بود؟ ... یک روزنه برایم باز کنید ... به من رحم کنید... عکس هایم، تلفنم. پیغام های دسته بندی شده ام، اسامی تلفن، خاطره هایم، زندگی ام ... و حتی این قدر پول ندارم که پول تاکسی بدهم ... خدای من. کارت بانکی ام، رمزم، شماره ی اورژانسی برای مسدود کردن کارت بانکی ام، دوستانم، کارت نامحدود سینما، ریمل دیور، رژلب کوکو، تقویمم، کلیدهای محل کار، دوربین عکاسی ام که دوستش داشتم و دفترچه ی یادداشتم که عاشقش بودم و تمام خاطراتم که در کیفم جا گرفته بود ... و سوهان ناخنم و ... ده هزار یورو پول نقد ... آه دوباره شروع به گریه کردم.

خیلی. خیلی زیاد.

خیلی گریه کردم. برای همه چیز گریه کردم.

برای تمام چیزهایی که در خودم دوست نداشتم برای حماقت های ناخودآگاهی که مرتکب شده بودم و تمام چیزهایی که وقتی عقل رس شده بودم فکر می کردم هرگز گم نمی شوند.

از میدان اتوآل تا میدان کلیشی اشک ریختم.

در تمام پاریس اشک ریختم، و برای تمام زندگی ام گریه کردم.

( صفحه 31)

 

انسانیت را خیلی دوست دارم ولی به هر حال ... در دراز مدت کمی نسبت به آن بدبین شده ام.

( صفحه 51)

 

می دانی ماتیلد ... اگر در زندگی چیزی واقعاً برایت مهم است تمام تلاشت را بکن تا آن را از دست ندهی.

( صفحه 52)

 

- ماتیلد؟

- بله.

- زندگی ای را که در پیش گرفته ای درک نمی کنم.

خندیدم و آب دماغم را با دستم پاک کردم.

- خودم هم همین طور.

( صفحه 77)

 

تمام این سایت های دوست یابی احمقانه؟ تمام این هایی که تنهایی تان را میان دو عکس تبلیغاتی برای تان پر می کنند، تمام این " دوستت دارم"، کلیک راست، تمام شبکه های دوست های خیالی، اجتماعات تحت نظارت، معاشرت، این ها چی هستند؟

و این اضطراب، این احساس کمبود دایمی، این زندانی که این جاست، این تلفنی که همیشه مزاحم تان است، صفحاتی که همیشه باید قفل شان را باز کنید. زندگی که برای دوباره بازی کردن می خرید.

این آسیب؟ این چفت و بست ها، این قفل هایی که در جیب تان است؟ این روشی که دارید، همه تان، همیشه، هر لحظه چک کردن این که کسی برای تان کلمه ای نفرستاده، یک پیغام، یک نشانه، تماس، خبر، تبلیغات، ... هر چیز مزخرفی.

تمام این دام ها، تمام این حواس پرتی ها، تمام این چیزهایی که در مترو مشغول شان هستید که به محض این که دیگر در دسترس شان نباشید شما را مثل یک آشغال دور می اندازند. تمام این فراموش کاری هایی که شما را از خودتان غافل کرده اند، که باعث شده اند عادت فکر کردن به خودتان را از دست بدهید. رویابافی برای خودتان، حرف زدن های درونی، آموختن و شناختن خودتان یا دوباره شناختن خودتان، نگاه کردن به دیگران، لبخند زدن به یک غربیه، خیره شدن به روبه رو، معاشرت، تغییر کردن، بوسیدن حتی!

ولی چه کسانی توهم تعلق داشتن و در آغوش گرفتن تمام دنیا را به شما می دهند ...

تمام این احساسات کد گذاری شده، تمام این دوستی هایی که فقط به یک نخ بند است که باید هر شب دوباره شارژشان کرد و اگر برق برود دیگر چیزی ازشان باقی نمی ماند. تمام این ها توهم نیست؟ و من می دانم از چه چیزی صحبت می کنم.

( صفحه 89)

 

***

 

عنوان:زندگی بهتر ( مجموعه دو داستان)

نویسنده:آنا گاوالدا

مترجم:شهرزاد سلحشور

ناشر:نشر قطره

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 234 ص.

موضوع: داستان های فرانسه 

قیمت: 130000 ریال

عنوان داستان ها:ماتیلد / یان

 


نوجوانی ابدی و نبوغ خلاقانه

$
0
0

 

تکبر ناشی از این طرز فکر، مبتنی بر احساس ِ نادرست برتر بودن، و همزمان ناشی از عقده ی حقارت است. این افراد برای پیدا کردن یک شغل مناسب معمولاً با دشواری بسیار رو به رو هستند، زیرا هر چه به آنها پیشنهاد شود، هرگز آن چیز کاملاً مناسب نیست، هرگز آن چیزی نیست که آنها دقیقاً تصور می کردند. همیشه عیب و ایرادی در آن هست. آن زن هم هرگز زنی کاملاً درست و مناسب نیست؛ او دوست نازنینی است، اما ... همیشه یک " اما " وجود دارد که درست قبل از ازدواج یا قبل از هر تعهد دیگری قرار می گیرد.

تمام این مسائل به نوعی روان رنجوری منجر می شود که تحت عنوان " زندگی موقت" توصیف شده است. یا به عبارت بهتر، سخن بر سر طرز فکری عجیب و غریب است، یا به عبارت بهتر، سخن بر سر وهم و خیالی است مبنی بر اینکه زمانی در آینده، آن چیز واقعاً درست و مناسب پیدایش می شود؛ به عنوان مثال، روزی آن مناسب خواهد آمد، یا آن چیزی که واقعاً دلخواه اوست سرانجام برآورده خواهد شد. در واقع این رفتار به این معناست که شخص از لحاظ درونی از سپردن خویش به لحظه ی حال، مدام امتناع می کند. این امر ممکن است از لحاظ آسیب شناسی تا حد جنون خودبزرگ بینی پیش برود.

ردپایی از این را می توان در این تفکر دید: " هنوز وقتش نرسیده است." او به شدت از این می ترسد که به چیزی تعهد دهد و پایبند شود، از این می ترسد که به طور تام و تمام درگیر زمان و مکان شود، و همان موجود انسانی باشد که هست. همواره این نگرانی وجود دارد که در موقعیتی گیر بیفتد که نتواند از آن بگریزد. بنابراین هر موقعیت ِ لحظه ای برای او به مثابه جهنم است.

( صفحه 31 و 32)

 

نوجوانان ابدی به آن دسته از ورزش هایی که مستلزم شکیبایی و آموزش های بلند مدت است، علاقه ای ندارند، زیرا نوجوان ابدی به معنای منفی کلمه، ذاتاً ناشکیبا ست.

( صفحه 34)

 

نوجوانان ابدی معمولاً همصحبتانی بسیار دلنشین هستند، زیرا تعریف کردن موضوع های جالب توجه و نشاط آور، شنوندگان را سرحال می آورند. آنها سوال های عمیق و غیرمتعارفی مطرح می کنند که مستقیماً حقیقت را نشانه می گیرد، و همواره در پی دیانتی ناب هستند، چیزی که در واقع مختص مرحله ی پس از نوجوانی است. در مورد نوجوان ابدی این ویژگی ها تا مرحله ی میانسالی، و گاه حتی فراتر از آن، ادامه می یابد.

لیکن نوع دیگری از نوجوان ابدی وجود دارد که نه گیرایی و جذابیت این سنخ را از خود نشان می دهد، و نه می گذارد درخشش و شفافیت کهن الگوی نوجوان الهی تجلی یابد. چنین فردی بالعکس، مدام در گیجی و منگی خواب آلود سیر می کند، که باز هم از ویژگی های بارز نوجوانان است. این مسئله را می توان در مردان جوانی مشاهده کرد که خمار و خواب آلود هستند؛ بی انضباط اند و در گوشه و کنار ولو شده اند و پای خود را دراز کرده اند؛ افکار درهم و برهم و بی هدفی در سرشان می چرخد، به طوری که گاهی آدم دلش می خواهد یک سطل آب سرد روی سرشان بریزد. ولی این گیجی و منگی فقط صورت ظاهری آنهاست؛ چنانچه بتوان به درون آنها نفوذ کرد، در پس این صورت ظاهر با یک زندگی تخیلی بسیار غنی رو به رو می شویم.

( صفحه 35)

 

چه دارو و درمانی برای این عارضه وجود دارد؟ یونگ از کار به عنوان راه علاج نام می برد، لیک درنگ می کند و از خود می پرسد: " آیا واقعاً به همین سادگی است؟ آیا این تنها راه علاج است؟ " و البته " کار" واژه ی ناخوشایندی است که هیچ نوجوان ابدی مایل به شنیدنش نیست، و یونگ به این نتیجه می رسد که پاسخ درست، کاراست. تجربه ی من هم بر این دلالت دارد که به وسیله ی کار می تواند خود را از این روان رنجوری کودکانه بیرون بکشد. البته نباید در مورد این مسئله دچار سوء تفاهم شویم، زیرا نوجوان ابدی می تواند کار کند مشروط به اینکه آن کار برای او جذاب و گیرا باشد و شور و شوق او را برانگیزد. در این حالت او می تواند بیست و چهار ساعت - یا حتی بیشتر- بی وقفه کار کند، تا زمانی که از حال برود و توش و توانی در او نماند. اما آنچه اونمی تواند انجام دهد این است که در یک صبح ملال آور ِ بارانی، برای رفتن سر یک کار کسالت بار، به زحمت و با اکراه از جا بلند شود. نوجوان ابدی از پس چنین کاری برنمی آید و هرگونه بهانه ای می تراشد تا از زیر کار شانه خالی کند. دیر یا زود روند تحلیل روانکاوی نوجوان ابدی همواره با همین مشکل برخورد می کند. فقط اگر من یا ایگوی او به قدر کافی قوی و مستحکم باشد، قادر خواهد بود از پس این امر برآید و امکان یابد سر ِ کار دوام آورد.

( صفحه 37)

 

او ( سنت-اگزوپری) چسبیدن به زمین، سازگاری اجتماعی، پیروی از اصول و قواعد زمینی، پذیرش پیوندهای از روی عشق و امثالهم را می ستاید، ولی واقعاً به آن پایبند نیست. او با بردن تمامی این دنیای واقعی به درون دنیای تخیلی خویش، صرفاً به طور ذهنی آن را جذب و درون سازی می کند. این حقه ای است که بسیاری از نوجوانان ابدی آن را به کار می برند: وقتی متوجه می شوند قرار است خود را با زندگی واقعی سازگار کنند، این برای شان همچو پنداری است در ذهن، که می کوشند به جای زندگی واقعی، در تخیل به آن تحقق بخشند. این مفهوم صرفاً در فکر و در سطحی فلسفی تحقق می یابد، نه در سطح عمل. چنین به نظر می رسد که همه چیز را خوب فهمیده اند و برخورد درستی دارند، انگار می دانند چه چیزی مهم و درست است. ولی طبق آن عمل نمی کنند. اگر شما آثار سنت- اگزوپری را بخوانید، ممکن است با من مخالفت کنید و بگویید او به هیچ وجه در سلک نوجوانان ابدی نیست: شیخ را در کتابارگدر نظر بگیرید، مردی پخته که مسئولیت روی زمین را به عهده گرفته است؛ نگاهی به روئیره در رمان پروازشبانهبیندازید: او نوجوان ابدی نیست، بلکه مردی است رشد یافته، نه پسر بچه ای اسیر عقده ی مادر. در تصورات سنت- اگزوپری همه ی اینها موجود است، ولی خود او، نه شیخ را زندگی کرده است و نه روئیره را. او صرفاً آنها را در خیال خود ساخته و پرداخته است، و اندیشه ی مردی رشد یافته که پایش روی زمین باشد، فقط در تخیلات او وجود داشته است؛ تخیلاتی که او هرگز آن را زندگی نکرده است. به گمان من، این پیچیده ترین مسئله در این پیکربندی روان رنوجورانه است. نوجوان ابدی همواره تمایل دارد به هر چیزی که ممکن است برای او درست باشد، چنگ اندازد، و سپس آن را به دنیای نظری- تخیلی خود بکشاند. او نمی تواند از مرز تخیل عبور کند و به عمل دست زند.

( صفحه 100)

 

تنبلی یکی از نشانه های ویژه ی نوجوانی ابدی است. ولی اگزوپری و گوته به سختی کار می کردند. در این مورد گفتنی است که: نوجوان ابدی باید یاد بگیرد به کاری که دوست ندارد، ادامه دهد، به جای اینکه فقط به کاری بپردازد که به آن اشتیاق وافر دارد، زیرا هر کسی می تواند این را انجام دهد.

کاری که نوجوان ابدی را شفا می دهد، کاری است که او را وادارد برای یک شغل ملال آور، پی در پی و مدام، حتی در یک صبح دلگیر، با نیروی اراده ای ناب از بستر برخیزد.

گویا روسو درباره ی خودش گفته است که بزرگ ترین ایراد در شخصیتش تنبلی است، با اینکه همه می دانیم او از بامداد تا شامگاه کار می کرد و کتاب های بسیار می خواند. آری، اما او از نوع دیگری کار می گریخته است، انسان ها می توانند خود را فریب دهند، یعنی تا سرحد مرگ به کاری بپردازند، تا از کاری که واقعاً باید انجام دهند اجتناب کنند.

( صفحه 104)

 

***

 

عنوان:نوجوانی ابدی و نبوغ خلاقانه (تفسیر روان شناختی کتاب شازده کوچولو)

نویسنده:ماری- لوئیز فون فرانتس

مترجم:تورج رضا بنی صدر

ناشر:نشر لیوسا

سال نشر:چاپ دوم -1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 344 ص.

موضوع:‏‫سنت اگزوپری، آنتوان دو، ‎۱۹۰۰‬ - ‎۱۹۴۲‬ م . شازده کوچولو-- نقد و تفسیر

قیمت: 220000 ریال

 

دیروز

$
0
0

 

وقتی سوار قطار سریع السیر، داشتم به طرف توکیو می آمدم تا به دانشگاه بروم، هجده سال زندگی ام را تمام و کمال مرور کردم و دیدم محض نمونه حتا یک اتفاق در آن نیست که مایه ی شرمساری نباشد. نمی خواهم مبالغه کنم، اما دوست نداشتم چیزی از گذشته را به خاطر بیاورم؛ هر چه بود رقت انگیز بود. هر چه بیشتر وارد بحر زندگی ام می شدم، بیشتر از خودم متنفر می شدم. منظورم این نیست که مطلقاً خاطره ی خوبی نداشتم؛ یک مشت تجربه ی سرخوشانه یادم می آمد، اما اگر آنها را کنار خاطرات دردناک و شرم آور می گذاشتی، نسبت شان یک به صد بود. اگر از خودم می پرسیدم که زندگی من چطور بوده، یا نگاهم به زندگی چیست، نتیجه هر چه بود مبتذل و قدیمی و سرشار از نکبت و ادبار بود. عجب آدم پست و دون مایه ای بودم. اگر به من بود دوست داشتم کل زندگی ام را در یک جعبه بچپانم و بعد دور بیندازمش؛ جعبه ی زندگی ام را پرت کنم وسط شعله های آتش و بایستم به تماشای سوختن و دود شدنش ( البته نوع دودی را که از زندگی نکبت بار من بلند می شد، نمی دانم.) بگذریم.

( صفحه 9)

 

- ببین پسر خوب، یه درس ساده تو این قضیه هست. تک تک آدمای بد شبیه آدم بدا نیستن و همه ی آدمای خوب هم دقیقاً شکل آدم خوبا نیستن.

( صفحه 10)

 

گفتم: " دانشگاه خیلی جای کسل کننده ایه. وقتی وارد شدم حسابی خورد تو ذوقم؛ اما دانشگاه نرفتن بیشتر می زنه تو ذوق آدم."

( صفحه 14)

 

پرسید: " برات سخت نیست؟ "

- چی برام سخت نیست؟

- بعد از این مدت تنها شدن.

صادقانه گفتم: " بعضی وقتا."

- اما شاید تجربه ی همچین روزایی در جوونی لازمه. یه مرحله از بزرگ شدنه. نه؟

- تو این جوری فکر می کنی؟

- دووم آوردن تو زمستونای سخت باعث می شه یه درخت قوی تر بشه و حلقه های رشدش فشرده تر بشن.

گفتم: " موافقم که آدما به همچنین دوره ای تو زندگی هاشون نیاز دارن..."

( صفحه 24)

 

ادامه دادم: " از من بپرسی می گم کیتارو توی زندگی دنبال یه چیزیه؛ اما به سبک خودش و با سرعت خودش، و فکر کنم هنوزم دقیقاً نمی دونه دنبال چی هست. برای همین پیشرفتی توی زندگیش دیده نمی شه. اگه ندونی دنبال چی هستی، پیدا کردنش غیرممکنه. "

( صفحه 28)

 

زمان که میگذرد، حافظه هم به ناچار، خودش را تجدید می کند.

( صفحه 40)

 

حوالی بیست سالگی ام، چندین بار سعی کردم خاطراتم را نگه دارم، اما نتوانستم. بعد از آن چیزهای زیادی برایم اتفاق می افتادند که به ندرت می توانستم از آنها نگه داری کنم، ثبت شان کنم و در دفتری بنویسم شان. البته اکثر آنها چیزهایی نبودند که بگویم " وای، اینو حتما باید یه جایی بنویسم." تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که چشمانم را در توفان هایی که مستقیم رو به صورتم می وزیدند باز نگه دارم، نفسم را حبس کنم و مسیرم را به جلو ادامه دهم.

( صفحه 40)

 

اما وقتی به خودم در بیست سالگی نگاه می کنم، تنهایی و تنها بودن را می بینم. دختری کنارم نبود که به قلب و روحم گرما ببخشد و دوستی نداشتم که بتوانم با او احساس راحتی کنم؛ نه برنامه ای برای کارهای روزمره ام و نه بینشی برای آینده ام. اکثراً توی خودم بودم. گاهی یک هفته را بدون حرف زدن با دیگران می گذراندم. این مدل زندگی یک سال ادامه داشت. سال طول و درازی بود. این مدت، زمستانی سرد بود که پشت سر گذاشتم و پیشرفتی ارزشمند در درونم بر جای گذاشت، البته خیلی مطمئن نیستم.

( صفحه 40)

 

حس می کنم تمام اینها همین دیروز اتفاق افتاده اند. موسیقی این قدرت را دارد که به خاطرات جان ببخشد، گاهی آن قدر قوی است که آزارت می دهد.

( صفحه 40)

 

***

 

عنوان:دیروز

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:مونا حسینی

ناشر:بوتیمار

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 41 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 55000 ریال

 

 

کتاب کوچک خوشبختی

$
0
0

 

 

تو هرگز نمی توانی با رویاهای دیگران خوشبخت شوی. با رویاهای خودت زندگی کن. و مسلم است که معنای خوشبختی را خواهی شناخت.

(اُپرا وینفری)

 

مسیری که به خوشبختی می رسد به ندرت مسیری مستقیم است، ولی در طول راه، فرصت هایی فراوان برای دریافت خرد و حکمت متعالی وجود دارد.

( اُپرا وینفری)

 

در هر لحظه از زمان، زمان از آن ماست، حتی وقتی تصور می کنیم نیست.

(ملودی بیتی)

 

خوشبختی ایستگاهی نیست که به آن می رسی، بلکه چگونگی به سفر رفتن است.

( مارگرت لی رانبک)

 

توصیه من به شما این است که برای خود چیزی ویژه برگزینید و جست و جوی آن را آغاز کنید. مهم نیست از جهت مالی ارزشی دارد یا نه؛ مهم این است چیزی باشد که دوست دارید بیش از یکی داشته باشید. و پیدا کردنش سخت باشد. کشف، نیمی از لذت این ماجراست. من، به همان شکل که به خواندن داستان های جنایی علاقه مندم جمع آوری مجموعه ها را نیز دوست دارم. مایلم کارآگاه درونم را بیدار کنم. هر چه بیشتر جست جو می کنم، یافتن را شیرین تر می بینم.

( لیزا کندون)

 

من باور دارم چنانچه برخیزید و حرکت کنید، زندگی امکاناتی برای شما فراهم می آورد.

( تینا ترنر)

 

اگر به راستی اصولی برای تقلید وجود دارد چه چیزهایی هستند؟

(سو فلایس)

 

ما بیش از هر کسی و در طولانی ترین زمان با خودمان در ارتباط هستیم و با این حال، این رابطه اغلب نخستین رابطه ای است که کنار گذاشته می شود، در حالی که آسایش و آرامش دلپذیر به وجود می آورد. دوست داشتن خودتان در جایگاه دوست و معاشر به این معناست که همیشه کسی را کنار خود دارید و هرگاه صدایش کنید برای هم صحبتی آماده است.

(رابین رام)

 

نگرانی باید آدم را برای مصیبت آماده کند، ولی این کار را نمی کند. من فهمیدم که هیچ چیزی چنین کاری نمی کند. ما در زندگی زمان زیادی را صرف رنج بردن می کنیم. نیازی نیست پیشاپیش به تمرین آن بپردازیم. اتفاقات بد ما را پیدا می کنند، و می دانید چیست؟ هر وقت که پیش آمدند با آن ها مقابله خواهیم کرد.

( هایلین فلانزباوم)

 

باید خود و هر لحظه زندگی مان را به دیدن درخشش نور عادت دهیم.

(والت ویتمن)

 

برای دستیابی به تمامی ارزش شادی باید کسی را برای شریک شدن در آن داشته باشید.

(مارک تواین)

 

 

عنوان:کتاب کوچک خوشبختی

نویسنده:نویسندگان مجله اُپرا

ترجمه:منیژه جلالی

ناشر:انتشارات البرز

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 700 نسخه

شماره صفحه: 240 ص.

موضوع:خوشبختی

قیمت: 150000 ریال

 

شارلوت

$
0
0

 

عجب وقتی انسان خواهرش را از دست می دهد، از چه واژه ای استفاده می کنند؟

چنین واژه ای وجود ندارد، از واژه ای استفاده نمی کنند.

گاهی وقت ها فرهنگ واژگان حیا پیشه می کند.

انگار خودش هم از درد به هراس افتاده.

( صفحه 13)

بعضی دردها هرگز از میان نمی روند.

( صفحه 16)

باید از مردی که بیش از اندازه کار می کند، دوری کرد.

(صفحه 16)

زن بیشتر وقت ها برای شارلوت تعریف می کند: در آسمان همه چیز زیباتر است.

و ادامه می دهد: زمانی که به آنجا بروم، برایت نامه ای می نویسم و همه چیز را تعریف می کنم.

آن بالا به یک وسوسه تبدیل می شود.

تو نمی خواهی مامان به یک فرشته تبدیل شود؟

شگفت آور خواهد بود، این طور نیست؟

( صفحه 19)

اکنون در سال 1930 هستیم.

شارلوت دختری نوجوان است.

مردم دوست دارند بگویند او در دنیای خود سیر می کند.

در دنیای خود سیر کردن، این به چه معناست؟

رویاپردازی و بی تردید، شاعرانگی.

نیز اما آمیزه ای غریب از نفرت و خوشبختی تام و تمام.

شارلوت می تواند در عین رنج بردن، لبخند بزند.

(صفحه 34)

در مسیر زندگی یک هنرمند، نقطه مشخصی وجود دارد.

 لحظه ای که صدای خودش رفته رفته به گوش می رسد.

تراکم در وجودش پخش می شود، همانند خون در آب.

( صفحه 59)

در زبان آلمانی، به طبیعت مرده می گویند زندگی خاموش. زندگی صامت.

زندگی صامت، این عبارت بسیار برازنده شارلوت است.

شارلوت نمی تواند آنچه را احساس می کند، به زبان بیاورد.

با این همه، طراحی حال او را بهتر می کند.

شارلوت که آن همه خود را سرگشته حس می کرد، حالا راه خود را پیدا کرده.

( صفحه 64)

باید در ژرف ترین ژرفنای خویش به دنبال آوا گشت.

چطور ممکن است کودکان بتوانند این همه مدت جیغ بکشند؟

آن هم بی آنکه به تارهای صوتی شان آسیب برسد؟

باید به سرچشمه این نیرو بازگشت.

غوطه ای جنون آمیز در آنچه در وجود ما پنهان است.

( صفحه 77)

در این هنگام در دل تاریکی ها یک ملودی کند می شنود.

این ملودی ابتدا روشن نیست.

این نوزایش صدای اوست.

مرد به آرامی ِ تمام شروع به خواندن می کند.

موسیقی و زندگی بیش از هر زمان دیگری به هم پیوسته اند.

بدین ترتیب است که آلفرد خود را در دل آواز می اندازد: برای زنده ماندن.

همان طور که انسان برای مردن، خود را در آب می اندازد.

( صفحه 83)

به نظرم می رسد که یک اثر باید از ئدید آورنده اس پرده بردارد.

البته، من با تخیل مخالفتی ندارم.

اما همه این ها برای سرگرمی است.

و مردم هم به سرگرم شدن نیاز دارند.

این شیوه آن ها برای ندیدن حقیقت است.

(صفحه 91)

کلمات همواره به یک مقصد نیازی ندارند.

می توان آن ها را رها کرد تا در مرزهای حواس متوقف شوند.

و بی چهره در فضای تشویش، سرگردان بمانند.

اصلاً امتیاز هنرمندان همین است: زندگی در میان ابهام.

(صفحه 99)

شارلوت دیگر به درستی معنای حرف های او را نمی فهمد.

اما اهمیتی ندارد.

تنها می داند حالش اینجا، در کنار او خوب است.

مگر انسان چند بار چنین احساسی را تجربه می کند؟

یک بار، دوبار، هرگز.

( صفحه 121)

نام جدیدی بر او گذاشته اند: ساکت.

( صفحه 150)

زن از شارلوت می خواهد شاد باشد.

به این می ماند از خاکستری بخواهند به سیاهی نور ببخشد.

( صفحه 154)

انسان سرانجام به نفرت از کسانی می رسد که همه چیز به او می بخشند.

( صفحه 157)

در آخر می گوید: تو نباید زندگی برای خودت را هم فراموش کنی.

شارلوت در ذهن خود تکرار می کند: زندگی برای خودم.

( صفحه 158)

خواب تنها جایی است که در آن، او گویی از شر خویش مصون است.

( صفحه 163)

مرگ همه جا هست!

همه جا!

باید مرد پیش از آنکه، مرگ به سراغمان بیاید!

(صفحه 162)

این ترس بی اندازه از وانهادگی.

اطمینان از اینکه مطرود همگان است.

چکار باید بکند؟

گریه کند یا بمیرد، هیچ کار؟

(صفحه 173)

مکان را به دنبال کوچک ترین رنگی ورانداز می کند.

ارتباطش با دنیا به یک رابطه ناب زیبایی شناختی تبدیل می شود.

دختری بی وقفه در ذهنش نقاشی می کند.

بی آنکه بخواهد، اثر هنری اش در وجودش نفس می کشد.

(صفحه 183)

نازی ها به زودی کنترل سرزمینی را به دست می گیرند که دختر به آنجا فرار کرده.

سرزمین پناه دهنده ای که دختر در آنجا حبس شده.

بنابراین هرگز پایانی برای سرگردانی اش در کار نخواهد بود.

(صفحه 185)

مقیاس حقیقی زندگی، خاطره است.

(صفحه 187)

برای آنکه خواب به چشمانش راه پیدا کند، خاطراتش را از نظر می گذراند.

اینجا تنها جایی است که مهربانی حضور دارد.

(صفحه 188)

مکاشفه، ادراک چیزی است که انسان آن را می داند.

(صفحه 194)

 


 

عنوان:شارلوت

نویسنده:داوید فوئنکینوس

مترجم:سعیده بوغیری

ناشر:نشر البرز

سال نشر:چاپ اول- 1394

شمارگان: 700 نسخه.

شماره صفحه: 256 ص.

موضوع:نقاشان آلمانی-- داستان

قیمت: 150000 ریال

توضیح:این رمان از اتوبیوگرافی شارلوت سالومون نقاش آلمانی که در 26 سالگی در اردوگاه های نازی کشته شد الهام گرفاه شده است.

سال اسپاگتی

$
0
0

 

1971، سال اسپاگتی بود. در آن سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم. بخار مواجی که از قابلمه آلومینیومی بلند می شد و صدای قل قل کردن سس گوجه فرنگی که در حال جوش آمدن بود، به من حس خوبی می داد و سرحالم می کرد. از سوپر مارکتی که مخصوص غذاهای وارداتی بود، قابلمه ای آنچنان بزرگ خریدم که یک سگ ژرمن شپرد هم می توانست در آن حمام کند، یک تایمر مخصوص پخت غذا و ادویه ها و چاشنی هایی با اسم هایی عجیب و غریب خریدم. یک کتاب آشپزی مخصوص روش های پخت اسپاگتی خریدم و ده دوازده عدد گوجه فرنگی. بوی سیر، تره فرنگی و روغن سالاد همگی در هم می آمیخت و فضای آپارتمان تک خوابه مرا انباشته می کرد و جذب هر گوشه و کناری می شد. خانه انگار بوی فاضلاب های قدیمی (رُم) را گرفته بود.

در دوران اسپاگتی در سال 1971 اتفاق ویژه ای افتاد. معمولاً به تنهایی اسپاگتی می پختم و در تنهایی آن را می خوردم. در واقع نیاز نداشتم که کسی همراهی ام کند. تنها غذا خوردن را دوست داشتم. احساس می کردم اسپاگتی را باید تنها خورد. توضیح دادن این مطلب برایم راحت نیست. همیشه اسپاگتی را همراه با سالاد و چای سیاه می خوردم. سه پیمانه چای در قوری و سالادی تشکیل شده از کاهو و خیار. سپس سرخوشانه روزنامه ام را می خواندم و به تنهایی از اسپاگتی لذت می بردم. از یکشنبه تا شنبه، هر روز اسپاگتی می خوردم. وقتی شنبه به پایان می رسید چرخه اسپاگتی در هفته جدید باز هم شروع می شد. معمولاً اسپاگتی را تنهایی می خوردم ولی بعضی وقت ها این فکر به سرم می زد که شاید کسی در را به صدا در بیاورد و وارد آپارتمانم شود. این حس در روزهای بارانی شدیدتر هم می شد. حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت. بعضی اوقات یک آشنای قدیمی و گاهی دیگر یک غریبه. شاید دختری با پاهایی لاغر که یک بار در زمان دبیرستان با او قرار گذاشته بودم. زمانی دیگر نسخه جوان تر خودم، بعضی وقت ها هم ویلیام هولدن با جنیفر جونز. ویلیام هولدن؟

به هر حال هیچ کس در عالم واقعیت به آپارتمان من نیامد. همگی جلوی در ورودی پرسه می زدند اما هرگز در نمی زدند. بیرون از خانه باران می آید. تمام بهار، تابستان و پاییز را اسپاگتی پختم، مثل کسی که می خواهد انتقام چیزی را بگیرد. مثل عاشقی که مشتی نامه های عاشقانه قدیمی را درون شومینه می اندازد و می سوزاند، دسته های اسپاگتی را به درون آب در حال جوشیدن می انداختم. اسپاگتی های خرد شده را داخل ظرفی می ریزم و آن را به شکل یک سگ ژرمن شپرد در می آورم. بعد آنها را داخل آب در حال جوشیدن می ریزم و به آن نمک اضافه می کنم. با یک جفت چاپ استیک (چوب غذاخوری ژاپنی) در برابر قابلمه آلومینیومی ایستاده ام و انتظار صدای " دینگ " غم انگیز تایمر را می کشم. بسته های اسپاگتی بازیگوش و حیله گرند و دائم از در و دیوار قابلمه بالا می روند، به همین علت نمی توانم از آنها چشم بر دارم. در آن لحظه به آرامی از کناره های قابلمه به درون تاریکی مطلق شب سقوط می کنند. مثل پروانه خوش رنگ و لعابی که در ابدیت بی انتهای یک جنگل گرمسیری بلعیده می شود. عصرگاهان به آرامی در انتظار یک بسته دیگر اسپاگتی نشسته است.

اسپاگتی ساده، اسپاگتی با ریحان، اسپاگتی با گوشت زبان، اسپاگتی با صدف، اسپاگتی و سیر. بعضی وقت ها باقی مانده غذاهای درون یخچال را بر می دارم و با آن ها اسپاگتی هایی درست می کنم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی ندارند. اسپاگتی های بی نام ونشان. دسته های اسپاگتی که میان بخارهای سال 1971 متولد می شوند و بعد به دریا می ریزند و بعد ناپدید می شوند. برایشان سوگواری می کردم. برای تمام دسته های اسپاگتیم در سال 1971.

وقتی سر ساعت 3 و 20 دقیقه تلفن زنگ زد، بر روی تشک دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم. در میان دریاچه ای از نور گرم زمستان بر روی زمین که برای چنین حال و فراغت خاطری، بسیار مناسب بود. مثل مگسی مرده در نور خورشید دسامبر سال 1971. اول صدای زنگ تلفن را به عنوان صدای زنگ نشناختم. دراز کشیده بودم و صدای زنگ مثل تکه ای از یک خاطره غیرقابل تشخیص به نظرم می آمد. با بالا رفتن طنینش، صدای زنگ کم کم در مغزم به شکل زنگ تلفن درآمد. دست آخر هوای داخل آپارتمان با لرزش تلفن در حال زنگ زدن، به ارتعاش و صدا درآمد. صد در صد و بدون شک صدای زنگ تلفن بود. در همان حال که دراز کشیده ام و بین خواب و بیداری، دستم را دراز می کنم و تلفن را بر می دارم.

آن طرف خط زنی است که به سختی او را به خاطر می آورم چرا که هرگز تاثیر به یاد ماندنی در ذهنم از خودش به جای نگذاشته است. آن قدر جزیی و کم اهمیت است که تا ساعت 4 و نیم، بخار می شود و از یاد می رود. دوست دختر یکی از آشناهایم. ولی خود آن آشنا را هم چندان نمی شناختم. اگر جایی همدیگر را می دیدیم، نهایتا حال و احوالی با هم می کردیم. همان دلیل عجیبی که چند سال قبل آن ها را با هم آشنا کرده بود، چند ماه پیش باعث جداییشان شده بود.

دختر از من پرسید: " چرا به من نمی گی اون کجاست؟ "

به گیرنده تلفن نگاه کردم و آن را با چشمانم دنبال کردم. سیم تلفن به خوبی به دستگاه متصل شده بود. آن قدرها هم حوصله ام سر نرفته بود، فقط می خواستم اتصال سیم و تلفن را چک کنم.

" چرا از من می پرسی؟ "

با صدایی سرد جواب داد: " چون کس دیگه ای بهم چیزی نمی گه. اون کجاست؟ "

جواب دادم: " خبر ندارم."

با این که جوابش را دادم، ولی صدای خودم را نمی شنیدم. انگار صدای من نبود.

چیزی نگفت. همان طور ساکت ماند.

دستگاه تلفن به قالبی از یخ بدل شد. همه چیزهای دور و برم انگار داشتند یخ می زدند. مثل یکی از رمان های علمی- تخیلی جی. جی. بالارد. به او گفتم: " واقعا نمی دونم کجاست. بدون این که حرفی بزنه ناپدید شد."

آن سوی خط، دختر خندید و گفت: "فکر نکنم آن قدر باهوش باشه که بتونه به سادگی ناپدید بشه."

دقیقا همین را گفت. با او موافق بودم. آن قدرها هم باهوش نبود. اما دلیل آن که به دختر نمی گفتم کجاست این بود که اگر آشنایم می فهمید به او گفته ام، احتمالا به من زنگ می زد و من باز بین زندگی آن ها گیر می افتادم. هنوز هم از دست تجربه های قبلی مشابهم راحت نشده بودم. درون سوراخی در حیاط پشتی، تمام آن اتفاقات و خاطراتم از آن ها را دفن کرده بودم. نمی خواستم دوباره به سراغشان بروم. هیچ کس نباید دوباره سراغشان برود.

گفتم: " متاسفم."

پرسید: " مگه از من خوشت نمیاد؟ "

نمی دانستم چه پاسخی بدهم. در واقع چندان مرا تحت تاثیر قرار نمی داد.

تکرار کردم: " متاسفم. الان دارم اسپاگتی درست می کنم."

" چی گفتی؟ "

" دارم اسپاگتی درست می کنم."

مقداری آب خیالی را دورن قابلمه ریختم و با کبریتی خیالی، اجاق را روشن کردم.

گفت: " خوب که چی؟ "

مقداری اسپاگتی خیالی را درون آب جوشان ریختم و به آن نمک اضافه کردم. زمان سنج خیالی را بر روی 15 دقیقه تنظیم کردم. چیزی نگفت.

" الان به جای مهم و سخت پختنش رسیدم."

در خیالم، درجه حرارت دستگاه تلفن کمتر و کمتر می شد.

با عجله اضافه کردم: "پس می تونی بعدا بهم زنگ بزنی؟ "

گفت: " که این طور، پس وسط کار پختن اسپاگتی هستی؟ "

" آره درسته."

" تنهایی غذا می خوری؟ "

" آره"

آهی کشید و گفت: " من واقعا مشکلی دارم."

" متاسفم که نمی تونم کمکی بهت بکنم."

" موضوع سر پوله، متوجهی؟ "

" جدی؟ "

" می خوام که پولمو برگردونه."

" حق داری."

" گفتی اسپاگتی؟ "

" آره."

به زور خنده ضعیفی از پشت سیم تحویلم داد و گفت: " بعدا می بینمت."

گفتم: " خداحافظ."

بعد از این که قطع کرد متوجه شدم که دریاچه نور بر روی کف زمین چند سانتیمتری جا به جا شده است. به جای خودم در وسط نور بازگشتم و به سقف خیره شدم.

تصور تمام آن دسته های خیالی اسپاگتی که هرگز پخته نمی شوند ناراحت کننده است. شاید باید به او می گفتم. حالا پشیمان شده بودم. به هر حال آن آشنا، چندان آدم مهمی در زندگی من نبود. یک نقاش آبستره متوسط که کاری جز حرف های قلمبه و سلمبه زدن نداشت. آن دختر احتمالا واقعا به پولش احتیاج داشت. با خودم فکر می کنم این روزها چه کار می کند. به نظرم تا ساعت 4 و نیم بعدازظهر، سایه های او محو شده اند و دیگر فکرم را درگیر نکرده است.

سامولینا، نوعی گندم طلایی رنگ است که در ایتالیا می روید. واکنش ایتالیایی ها چه بود اگر می دانستند به جای صادرات اسپاگتی، تنهایی را در سال 1971، سال اسپاگتی صادر می کرده اند؟ شرط می بندم که شگفت زده می  شدند.

 

***

 

عنوان:سال اسپاگتی

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:شهاب حبیبی

ناشر:نشر چلچله

سال نشر:چاپ اول-1394

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 156 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی

قیمت: 95000 ریال

عناوین داستان ها:سال اسپاگتی/ بشقاب پرنده بر فراز شهر کوشیرو/ شهرش، گوسفندان/ مرغابی کاکلی/ یک روز عالی برای کانوگورها/ دختر جشن تولد/ فاجعه در معدن نیویورک/ ملاقات با دختر صد در صد دلخواه در یک صبح زیبای بهاری/ گربه های آدمخوار/ هواپیما

ترجمه سال اسپاگتی از محمود مرادی - نشر ثالث را در اینجا بخوانید:

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/188/

 لینک دسترسی به پی. دی اف. نسخه انگلیسی این داستان:

http://nstearns.edublogs.org/files/2012/04/The-Year-of-Spaghetti-16nqt81.pdf

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>