توی نیمه تاریک کافه نشسته ام پشت میز تک نفره ی مربعی که چسبیده به دیوار. خوآن به عادت همیشه با آن شنل و کلاه عجیب غریبش نشسته وسط کافه روی صندلی لهستانی، گیتارش را بغل زده و انگشت های کشیده اش را لابلای سیم ها می دواند. بیرون باد خفیفی هوو می کند و شیشه ی لق پنجره ی کناریم را می لرزاند. هر از گاهی هم ماشینی می گذرد و باریکه ی نوری را می تاباند بر کف خیابان. دلم یک ملودی آرام می خواهد. قطعه ای پر از نت های سکوت که با آهنگ سنگین امشب بیامیزد. دست را تکیه ی سر می کنم و نگاه می کنم به ساز زدن خوآن. هوای موسیقی آرام را کرده ام، اما او "آستوریاس" را می نوازد. طوری که نواختنش گند می زند به هر چی حس و حال آدم. یک جوری که هول می افتد توی تمام تنت. چه مرگش شده؟ از وقتی آمده ام این چندمین بار است که دارد این قطعه را می زند. تند هم می زند. انگار کن آرامش قبل طوفان باشد. مثل اول فیلم های حماسی. همهمه ی قبل از لحظه ی آغاز جنگ. انگار که ناخواسته بگوید آهای جماعت به گوش که حماسه ی پاییز دارد دوباره سر می گیرد. دارد می دمد توی صوراسرافیل و همه ی حس های خفته را زنده می کند. او به سازش نگاه می کند. من به خودم فکر می کنم. به این زندگی کولی وار. به امشب که اول پاییز است و سرآغاز حماسه.
اولین شب پاییز ِ سرمست است و این کافه تنها پناهگاه من. شبیه یک کلبه ی چوبیِ در دل جنگل. جان پناهی که می توانم در پناه دیوارهای چوبی اش آرام بگیرم و دست بر زانو به انتظار بنشینم؛ به انتظار پاییزی که نم نم دارد به سمتم می آید.از پنجره بیرون را تماشا می کنم. تابلوی نئون کافه روشن و خاموش می شود و آسفالت کف خیابان را نارنجی می کند. بیرون شب است. شب قلمرو خُل وضع های شبیه من است. این منم که بر این لحظه ای ناب حکومت میکنم. افسارش را می گیرم و هر کاری دلم بخواهد باهاش می کنم. روزهام را پیش فروش کرده ام اما شب ها، این دقایق تاریک و پر از سکوت، فقط برای خودم هستند. به ساعت نگاه می کنم. خوب می دانم چه مرگم شده. باید بروم بیرون. باید بروم بیرون و پاییزی را که تا پشتِ در این کافه به استقلال آمده تنگ تنگ در آغوش بگیرم. علائم این حس خفته را خوب می شناسم. دوباره دارم پوست می اندازم. کِی قرار است آرام بگیرم؟ بی تابی دریا است که توی تنم پایین بالا می شود، توی رگ هام می دود، روحم را خیس می کند و مدام خودش را به صخره ها می کوبد. بی تابی دریا است، دریایی پر از فانوس های زرد کم رنگ ِ در پس مِه. باد پشت پنجره ی کناری ام جولان می دهد. می رود و می آید. می دانم که دنبال من آمده.
...
یک نفر پیغام گذاشته: « خیلی زیبا می نویسید. طرح ها و مجسمه هاتان هم زیبا هستند. پس چرا آپ نمی کنید؟»
دیگر حالم از هر چه جمله ی شبیه به این، به هم می خورد. از این چرخه تکراری چک کردن ایمیل های یاهو و جی میل و نوشتن چیزی توی پیج و سر زدن به وبلاگ که هر شب حوالی همین وقت ها بی هیچ علت خاصی تکرار می شود. بین فولدرهای کامپیوترم می گردم. صدها عکس و طرح و اتود و ماکت و چرت و پرت دیگر را که از زمان دانشجویی تا حالا کشیده ام، عکاسی کرده ام یا ساخته ام مرور می کنم. بین همه نوشته ها و یادداشت ها و متن های ادبی چرخ می زنم. دست نوشته هام را می خوانم. دل دل می کنم برای نوشتن و نمی توانم. دلم نوشتن می خواهد. نوشتنی دیوانه وار از پاییز.
***
عنوان:آلما
نویسنده:میثم نبی
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1393
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 176 ص.
موضوع:داستان های فارسی- قرن 14
قیمت: 90000 ریال