Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

زندگی اسرارآمیز

$
0
0

 

 

تا حالا نزدیک کندوها نرفته بودم، بنابراین آگوست درس هایی را به من آموزش داد که از آن ها به " آداب معاشرت با زنبورها" تعبیر می کرد.

او به من گفت که دنیا هم شبیه یک محوطه بزرگ زنبورداری است و قوانین یکسانی در هر دو حاکم است: نترس؛ چون زنبوری که جانش برایش عزیز است، نمی خواهد تو را نیش بزند؛ با این وجود، احمق نباش، لباس آستین بلند و شلوار بپوش. زنبورها را نکش، حتی فکرش را هم نکن. اگر عصبانی هستی، سوت بزن. عصبانیت تحریک کننده است، در حالی که سوت زدن، خشم زنبور را فرو می نشاند. طوری عمل کن که انگار می دانی چه می کنی، هر چند ندانی. از همه مهم تر، به زنبورها عشق بورز. هر موجود کوچکی می خواهد دوست داشته شود.

( صفحه 122)

...

 

متوجه شده ام که اگر در پنج ثانیه اولی که شخص به شما نگاه می کند، با دقت به چشمانش نگاه کنید، حقیقت احساس او برای لحظه ای می درخشد و ناپدید می شود.

( صفحه 138)

...

 

من در دنیایی رویایی زندگی کرده و وانمود می کردم که زندگی ام کاملا عادی است، تا ابد این جا می مانم و چیزهای با ارزشی از مادرم می فهمم، اما واقعیت این بود که ما تحت تعقیب بودیم.

هر بار جواب روزالین را این طور می دادم: " زندگی توی یه دنیای رویایی چه اشکالی داره؟ " و او می گفت: " تو باید بیدار شی. "

( صفحه 159)

...

 

آگوست گفت: " می دونستی در زبان اسکیموها سی و دو اسم برای عشق وجود داره؟ ولی ما فقط همین یه کلمه رو داریم. ما خیلی محدودیم. تو مجبوری هم برای روزالین و هم برای بادام زمینی با کوکا از همون کلمه " عشق " استفاده کنی. باعث شرمندگی نیست که کلمات بیشتری برای بیان این معانی نداریم؟ "

( صفحه 182)

...

 

پرسیدم: " تا حالا عاشق نشدی؟ "

" خب، عاشق شدن و ازدواج کردن دو مقوله جدا از هم هستن. من یه بار عاشق شدم، البته که شدم. هیچ کس نباید بدون این که عاشق بشه، زندگیش رو به انتها برسونه."

( صفحه 190)

...

 

گفتم: " من متوجه یه چیز نشدم."

" چی؟ "

" اگه رنگ مورد علاقه تو آبیه. چرا خونه رو صورتی کردی؟ "

آگوست خندید و گفت: " کار مِی بود. روزی که رفته بودیم رنگ فروشی، اون هم باهام بود. رنگ برنزی شیکی توی ذهنم بود، اما مِی گیر داد به این رنگ که بهش صورتی کارائیبی می گن. مِی گفت این رنگ بهش حس رقص اسپانیایی فلامنکو می ده. اون رنگ بدترین رنگ ممکن بود و اگه ازش استفاده می کردیم، نصف شهر پشت سرمون حرف می زدن؛ اما اگه باعث خوشحالی مِی می شد، من راضی بودم که توی خونه ای با چنین رنگی زندگی کنم. "

گفتم: " تمام این مدت فکر می کردم که تو رنگ صورتی رو دوست داری."

دوباره خندید و گفت: " می دونی لی لی، بعضی از مسائل اهمیت چندانی ندارن. مثلا رنگ خونه در مقابل زندگی ما مسئله ناچیزی به حساب میاد. اما به دست آوردن دل یه انسان خیلی مهمه. مشکل اینه که مردم ... "

گفتم: " مردم نمی دوننچی مهمه و چی نیست. "

جمله او را کامل کردم و از این بابت به خودم افتخار کردم؛ اما آگوست گفت:

" می خواستم بگم مردم می دونن چی مهمه؛ اما انتخابش نمی کنن. می دونی چقدر سخته لی لی؟ من مِی رو دوست دارم؛ با این وجود انتخاب رنگ صورتی کارائیبی خیلی سخت بود. سخت ترین کار دنیا انتخاب چیزهاییه که مهم هستن. "

( صفحه 191)

...

 

آگوست آمد جلوی ژوئن و گفت: " می خواستم چیزی بهت بگم: خیلی وقته که زندگیت بی هدف شده. منظور مِی اینه که اگه وقته مُردنه، برو و بمیر؛ اما اگه وقت زندگی کردنه، زندگی کن. با شک و تردید زندگی نکن، نترس، اون جوری که دوست داری، زندگی کن. "

( صفحه 270)

...

 

زمانی می خواهید چیزی را بدانید و وقتی این اتفاق افتاد، سعی می کنید آن را از ذهنتان پاک کنید. از حالا به بعد اگر مردم می پرسیدند وقتی بزرگ شدم، می خواهم چکاره شوم، جواب می دادم: مبتلا به فراموشی.

( صفحه 316)

...

 

دانستن می تواند نفرینی در زندگی هر شخص باشد. بسته ای از دروغ ها را با بسته ای از حقیقت معامله کرده بودم و نمی دانستم کدام یک سنگین تر است. حمل کدام یک به نیروی بیشتری احتیاج دارد؟

سوال احمقانه ای بود؛ چون وقتی به حقیقت واقف شدید، دیگر نمی توانید برگردید و دوباره چمدان دروغ هایتان را بردارید. سنگین تر یا نه، حالا حقیقت مال شماست.

( صفحه 323)

...

 

حس کردم بدنم دویست پاوند وزن دارد. انگار کسی شلنگ ماشین سیمان را در سینه من گذاشته و مرا با سیمان پر کرده بود. از این که در دل شب مثل یک بلوک سیمانی باشم، بیزار بودم. وقتی به دیوار خیره شده بودم، چند بار به " بانوی ما " فکر کردم. می خواستم با او حرف بزنم و بپرسم که باید بعد از این جا به کجا بروم؛ اما به نظر نمی رسید آن طور که او به زنجیر کشیده شده، کمکی از دستش بربیاید. شما هم می خواهید کسی که نزد او نیایش می کنید، حداقل از نظر ظاهری توانا باشد.

به هر حال از جایم بلند شدم تا بروم او را ببینم. فکر کردم مریم هم ممکن است همیشه صد در صد آماده نباشد. فقط می خواستم حرفم را بفهمد. کسی را می خواستم که آهی بکشد و بگوید: بیچاره، می دانم چه حسی داری. کسی را می خواستم که شرایطم را درک کند، هر چند نتواند کمکی کند؛ اما کسی نبود، فقط خودم بودم.

( صفحه 325)

...

 

تو باید مادری رو در درون خودت پیدا کنی. همه ما باید این کار رو بکنیم. حتی اگه مادر داشته باشیم، باید این بخش از درونمون رو پیدا کنیم.

هر موقع که تو زندگیت تردید داشتی یا هر موقع که به زندگی کوچیکت خو می گرفتی، اون از درون تو می گفت: بلند شو و طوری با شکوه زندگی کن که شایسته دختری مثل توئه، اون قدرت درونی توئه.

( صفحه 362)

 

***

 

عنوان:زندگی اسرارآمیز ( زندگی اسرارآمیز زنبورها)

نویسنده:سو مانک کید

مترجم:عباس زارعی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393- چاپ سوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 380 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 21 م.

قیمت: 180000 ریال

 

 


گتسبی بزرگ

$
0
0

 

 

در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیر تر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه می کنم. وی گفت:

" هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشته ن. "

( صفحه 17)

...

 

بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خُل باشه - واسه این که بهترین چیزی که یک دختر تو این دنیا می تونه باشه، همینه، یک خُل ِ خوشگل.

( صفحه 37)

...

 

همیشه تماشای دوباره چیزهایی که آدم تمام قدرت تطابق خود را برای آنها مصرف کرده است کار غمگین کننده ای است.

( صفحه 138)

...

 

گفتم: " اگه من جای شما بودم، توقعاتم را از او بالا نمی بردم. گذشته رو نمی شه تکرار کرد. " با ناباوری فریاد کشید که " نمی شه تکرار کرد؟ البته که می شه! "

مثل دیوانه ها به اطراف خود نگریست، گویی گذشته در سایه خانه اش، همین دَمِ دست او، پنهان بود. " همه چیزها رو عیناً همان جور که قبلاً بودن درست می کنم. " و به نشان تصمیم خود سرش را تکان داد.

" دی زی می بینه. "

مقدار زیادی درباره گذشته صحبت کرد و من به این نتیجه رسیدم که می خواهد چیز از دست رفته ای را، مثلا یک جور تصوری از خودش را که در کار عشق ورزی با دی زی گذاشته بود، دوباره به چنگ آورد. از آن تاریخ به بعد، زندگی اش مغشوش و بی نظم شده بود، اما اگر ممکن می شد به مبدایی در گذشته برگردد و از آنجا راه را آهسته دوباره بپیماید، شاید می توانست معمای مجهول گمشده را حل کند.

( صفحه 145)

...

 

نمی تونم برات بگم وقتی فهمیدم دوستش دارم چقدر تعجب کردم. حتی مدتی امیدوار بودم ولم کنه، ولی این کار رو نکرد. چون اونم منو دوست داشت. فکر می کرد من خیلی چیز سرم می شه برای این که چیزهایی که من می دونستم با چیزهایی که اون می دونست تفاوت داشت ... بله این وضع من بود، از نقشه هام دور افتاده بودم و هر دقیقه در این عشق فروتر و فروتر می رفتم، و یک دفعه متوجه شدم که هیچ چیز دیگری برام اهمیت نداره. وقتی صحبت کردن درباره کارهایی که آدم می خواد بکنه لذت بیشتری داره، پس فایده خود اون کارهای بزرگ چیه؟ "

( صفحه 190)

 

***

 

عنوان: گتسبی بزرگ

نویسنده:اسکات فیتس جرالد

مترجم:کریم امامی

ناشر:انتشارات نیلوفر

سال نشر:چاپ اول - چاپ نهم 13911344

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 19 م.

قیمت:85000 ریال

نقد، تحلیل و تفسیر چند داستان معتبر جهان

$
0
0

 

 

هر هنری، از جمله داستان نویسی، امری درونی است که به مدد تجربه و خواندن، غنی تر و خلاقانه تر می شود. جوشیدن از درون، منشاء و سرچشمه است، اما معنایش این نیست که نویسنده، جوشش درونی دیگران و نقد و تحلیل این جوشش ها را نخواند تا فراز و فرود کار هنرمندان را نشناسد ... شمار زیادی از نویسندگان به طرز حیرت آوری کتاب می خواندند؛ از داستان گرفته تا تاریخ فلسفه و جامعه شناسی. حدود مطالعات کافکا و اطلاع او از آراء و نظریات اجتماعی، دانش وسیع ناباکف، عمق بررسی های ادبی و اجتماعی دیوید هربرت لارنس، کرانه های غریب دانش و اطلاعات یوسا و فوئنتس، تعمق ناتالیا گینزبورگ و سوزان سونتاگ در عرصه های متنوع اجتماعی برای ما چه معنایی دارد؟ آدمی نمی داند به دانش تونی موریسون استناد کند یا تجربه و اندوخته ذهنی ساراماگو، یا کوه فکری امبرتو اکو ... جوشش درونی، چه در زمینه هنر و چه علم نمی تواند بدون پیوند با نمود جوشش دیگران در این گوشه یا آن گوشه جهان باشد.

به راستی چه اتفاقی می افتد که شخصی ترین و درونی ترین رمان های شماری از نویسندگان مطرح جهان خصلت عام پیدا می کنند و اجتماع را بازتاب می دهند، و برعکس، اجتماعی ترین آثار عده ای، به اثری تبدیل می شود که بر اساس درون نگری و درون کاوی فردیت شکل می گیرد؟ چرا این دو سویه به راحتی در شماری از آثار نمود پیدا می کند، در حالی که بسیاری از اهل قلم از ترس اجتماعی جلوه کردن آثارشان و برای سیاسی نشدن متن خود، از امر واقع اجتماعی می گریزند؟

( از مقدمه کتاب - جلد دوم)

 

***

 

عنوان:نقد، تحلیل و تفسیر چند داستان معتبر جهان

نویسنده:فتح الله بی نیاز

ناشر:انتشارات افراز

سال نشر:چاپ اول 1391

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه:مجموعه پنج جلدی

موضوع:داستان نویسی- تاریخ و نقد / داستان - تاریخ و نقد

قیمت:دوره کامل پنج جلدی 714000 ریال

لینک ناشر:http://www.afrazbook.com/

 

پیامبر

$
0
0

 

 

آنگاه که عشق شما را دلالت می کند

از پیِ او روان شوید،

اگر چه راه هایش سخت و شیبناکند.

و آنگاه که بال هایش شما را در میان می گیرند،

خود را به او واگذارید،

اگر چه شمشیر نهان در پرهایش

زخمی بر شما نهد.

آنگاه که با شما سخن می گوید به او ایمان بیاورید،

اگر چه صدایش رویاهای شما را بیاشوبد،

چنان که باد شمال باغ را می آشوبد.

چرا که عشق هم به شما تاج می دهد،

و هم به صلیب تان می کشد.

هم به بارتان می آورد،

و هم شما را هَرَس می کند.

هم از قامت شما فرا می رود،

و ترد ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزد

می نوازد، هم از ریشه هاتان فرو می شود،

و آنها را وصال شان با خاک تکان می دهد.

چون بافه های غله شما را به خود می کشاند.

پوست تان را می شکافد تا عریان شوید.

غربال تان می کند تا از کاه جدا شوید.

می کوبدتان تا آرد شوید.

خمیرتان می کند تا نرم شوید.

و پس شما را بر آتش مقدس اش می نهد،

شاید که نان مقدس شوید برای ضیافت مقدس خداوند.

عشق با شما چنین می کند، شاید که رازهای

دل خویش را بدانید، و با این دانایی پاره ای از دل حیات شوید.

اما اگر در بیم ِ خود تنها جویای آرامش عشق و

لذت آن هستید، آن بِه که عریانی خود بپوشید،

و از حریم خرمن کوبی ِ عشق پا به جهانی بی فصل بگذارید،

که در آن شما می خندید، اما نه با تمام خنده خود،

و در آن شما می گریید، اما نه با تمام اشک هایتان.

عشق چیزی جز خود نمی بخشد،

و چیزی جز خود نمی گیرد.

عشق چیزی به چنگ نمی آورد، و در چنگ نمی ماند،

زیرا که عشق را تنها عشق بس است.

آنگاه که عشق می ورزید مگویید: " خدا در قلب من است، "

بلکه بگویید : " من در قلب خدا هستم. "

و بر این گمان مباشید که می توانید جریان عشق را راه نمایید،

چرا که عشق، اگر شما را از خود بداند، جریان شما را

راه می نماید.

 

***

 

عنوان:پیامبر

نویسنده:جبران خلیل جبران

مترجم:محمد شریفی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 144 ص.

موضوع: شعر منثور آمریکایی - قرن 20 م. / شعر عرفانی

قیمت: 100000 ریال

 لینک ناشر:http://www.aamout.com/

داستان های جشن تولد

$
0
0

 

در یکی از روزهای تولدم تجربه ی بسیار عجیبی داشتم - البته این تجربه فقط شخصا برای خودم عجیب بود.

یکی از روزهای تولدم، صبح خیلی زود توی آشپزخانه ی آپارتمانم در توکیو به رادیو گوش می کردم. معمولا صبح زود از خواب بیدار می شوم تا کار کنم. بین 4 و 5 صبح بیدار می شوم، کمی قهوه درست می کنم، یک تکه نان تست می خورم و به اتاق کار می روم تا بنویسم. معمولا وقتی صبحانه ام را حاضر می کنم، به اخبار گوش می کنم - نه از روی انتخاب ( چیزهای با ارزش زیادی برای شنیدن وجود ندارد) بلکه چون صبح به آن زودی انتخاب دیگری ندارم. آن روز صبح که منتظر بودم آب جوش بیاید، گوینده ی اخبار فهرستی از تقویم تاریخ و رویدادهای ملی آن روز را با ذکر زمان و مکان اعلام می کرد. مثلا قرار بود امپراتور درخت یادبود بکارد، یک کشتی مسافربری اقیانوس پیمای انگلیسی در یوکوماها لنگر بیندازد یا به مناسبت روز ملی آدامس جویدن در کشور قرار بود مراسمی انجام شود. ( می دانم به نظر خنده دار می رسد ولی از خودم در نیاوردم، ما واقعا یک چنین روزی در مملکت مان داریم.)

آخرین مورد در این فهرست رخدادهای ملی اعلان اسامی افراد مشهوری بود که 12 ژانویه به دنیا آمده بودند. در میان آن ها اسم من هم بود. گوینده گفت: " رمان نویس معروف کشورمان هاروکی موراکامی، امروز چندمین سالروز تولدش را جشن می گیرد. " من که نصفه نیمه گوش می کردم، با شنیدن اسم خودم چیزی نمانده بود که کتری داغ از دستم بیفتد. بلند داد زدم. وای. با ناباوری، به اطراف نگاه کردم. چند دقیقه بعد فکر کردم: " عجب، پس روز تولد من دیگر فقط متعلق به من نیست. حالا رویدادی ملی است."

رویدادی ملی؟

خب دیگر. رویدادی ملی باشد یا نباشد، در آن لحظه در سرتاسر ژاپن - خبر از یک شبکه ی سراسری پخش شد - یک عده ای نشسته یا ایستاده کنار رادیو، حداقل برای چند لحظه ی گذرا ممکن است به من فکر کرده باشند. " پس امروز تولد هاروکی موراکامی است، آره؟ " یا " ای وای حالا هاروکی موراکامی هم ... ساله شد. " یا " چی فکر کردی؟ آدم هایی مثل هاروکی موراکامی هم روز تولد دارند. " در واقع در آن ساعت مضحک پیش از سپیده دم، مگر چند نفر در ژاپن بیدار بودند و به اخبار گوش می کردند؟ بیست هزار؟ سی هزار؟ و چند نفر از آن ها مرا می شناختند؟ دو یا سه هزار نفر؟ اصلا نمی دانستم.

( صفحه 9 - تولد من، تولد تو)

 

***

 

عنوان:داستان های جشن تولد

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:اسدالله امرایی

ناشر:نشر قطره

سال نشر:چاپ اول 1392 - چاپ دوم 1392

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 175 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی- قرن 20 م. - مجموعه ها

قیمت: 70000 ریال

مندرجات:داستان هایی از کاترین براش، ریموند کارور، دنیس جانسن، کلر کیگان، لیندا سکسن، دانیل لاینز، اسواومیر مرژوک، اتان کانین، هاروکی موراکامی، پل ترو، آنا ماریا شوا، ویلیام تره ور و لوئی رابینسن درباره روز تولد

 

خرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ

$
0
0

 

کنار رودخانه می روم. شن و ماسه زیر پای برهنه ام صدایی می دهد شبیه آه کشیدن مادربزرگ. کسی از حرف هایش سر در نمی آورد اما دوست دارد یک ریز حرف بزند. اگر بپرسید چی گفتی مادربزرگ؟ گیج و منگ نگاهت می کند و چند لحظه بعد می گوید، از مدرسه برگشتی؟ گرسنه ات نیست؟ توی قابلمه بامبو برایت سیب زمینی شیرین گذاشتم. با خودش که حرف می زند نباید حرفش را قطع کنی. از جوانی اش می گوید، اگر یواشکی به حرف هایش گوش کنی انگار می گوید: پنهان شده، پنهان شده، همه چیز پنهان شده، همه چیز .... پابرهنه که روی شن ها راه می روی تمام این خاطرات را می شنوی.

( صفحه 85)

...

 

" منتظر است."

" انتظار سخت است. تازگی ها مردها سر قرار حاضر نمی شوند."

" اینجا زن جوان زیاد دارد؟ "

" مرد جوان کم نیست، مرد جوان خوب کم است. "

" اما این زن خوشگلی ست. "

" اگر زن اول عاشق شود، کارش تمام است. "

" فکر می کنی پیدایش بشود؟ "

" چه می دانم؟ انتظار آدم را دیوانه می کند. "

" خوشبختانه ما این روزها را گذرانده ایم. تا به حال کسی را منتظر گذاشته ای؟ "

( صفحه 32)

...

 

" پیدایش می شود؟ "

" نمی دانم. "

" نباید اتفاق بیفتد. "

" خیلی چیزها نباید اتفاق بیفتد. "

" دوست دخترت خوشگل است؟ "

" موجود افسرده ای ست."

" اینطوری درباره ش حرف نزن! اگر دوستش نداری بازی اش نده. برو دنبال کسی که واقعا دوستش داشته باشی، یک زن زیبا. "

" یک زن زیبا که لزوما دوستم ندارد. "

( صفحه 33)

...

 

" چه کار می کند؟ "

" گریه می کند. "

" ارزشش را ندارد. "

" چرا؟ "

" آن آدم ارزش ندارد کسی برایش گریه کند. می تواند به راحتی آدم دیگری پیدا کند که دوستش داشته باشد، کسی که ارزش عشق او را داشته باشد. باید ولش کند برود. "

" اما هنوز امیدوار است. "

" جاده زندگی وسیع است، او راهش را پیدا می کند. "

" فکر نکن همه چیز را می دانی، احساس زن ها را نمی توانی درک کنی. مردها خیلی راحت زن ها را اذیت می کنند. زن همیشه از مرد ضعیف تر است. "

" اگر می داند ضعیف است چرا سعی نمی کند قوی بودن را یاد بگیرد؟ "

" چه کلمات خوش آهنگی."

( صفحه 37)

 

***

 

عنوان:خرید قلاب ماهیگیری برای پدربزرگ

نویسنده:گائو زینگ جیان

مترجم:مهسا ملک مرزبان

ناشر:نشر آموت

سال انتشار:چاپ اول 1391 - چاپ دوم 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 136 ص.

موضوع:داستان های کوتاه چینی - قرن 20 م.

قیمت: 65000 ریال

 

 

هرگز رهایم مکن

$
0
0

 

" اون روز ناراحت بودین. داشتین من رو تماشا می کردین، و وقتی به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم، دیدم شما دارین نگاهم می کنین و به گمونم داشتین گریه می کردین. در واقع، می دونم که گریه می کردین. نگام می کردین و اشک می ریختین. قضیه چی بود؟ "
" گریه می کردم چون وقتی وارد شدم، صدای آهنگ رو شنیدم. فکر کردم لابد یکی از اون دانش آموزای احمق اون آهنگ رو گذاشته. اما وقتی اومدم توی خوابگاهت، دیدم تنهایی، یه دختر بچه، که می رقصید. همون طور که گفتی، با چشمای بسته، غرق خودش، غرق یه آرزو و تمنا. رقصیدنت خیلی رقت انگیز بود. و موسیقی، آواز. یه جوری بود، پر از غم بود. "
گفتم: " اسم اون آهنگ، هرگز رهایم مکن بود. "
"آره، همین آهنگ بود. از اون موقع به بعد یکی دوبار دیگه ام شنیدمش. تو رادیو، تلویزیون. و هر بار یاد همون دختر بچه افتادم، که با خودش می رقصید. "
گفتم: " شما می گین درون بین نیستین. اما شاید اون روز بودین. شاید به همین خاطر وقتی من رو دیدین، گریه تون گرفت. چون آن آواز هر چی که بود، توی ذهنم، وقتی با خودم می رقصیدم، برداشت شخصی خودم رو داشتم، متوجهین، تو ذهنم تصور کرده بودم که آهنگ به زنی مربوطه که نمی تونسته بچه دار بشه. اما بعد صاحب یه بچه شده، و خیلی هم خوشحال شده، و بچه اش رو تنگ در آغوش کشیده، سر تا پا هراس از این که چیزی بچه اش رو ازش جدا کنه، و داره با خودش می گه، عزیزم، عزیزم، هرگز رهایم مکن. "
من با مادام حرف زده بودم، اما حس کردم تومی در کنارم پا به پا شد؛ پنداری لباس و تمام چیزهای پیرامونش بر آگاهی اش سنگینی می کرد. بعد مادام گفت: " خیلی جالبه. اما اون موقع هم مثل حالا درون بین نبودم. من به دلیلی کاملا متفاوت گریه می کردم. وقتی اون روز دیدم داری می رقصی، متوجه چیز دیگه ای شدم. من یه جهان جدید رو دیدم که داشت با سرعت از راه می رسید. علم زده تر، با کارایی بیش تر، آره. درمان های بیش تر برای بیماری های قدیمی. خیلی خوبه. اما یه جهان سنگدل و بی رحم. و یه دختر بچه رو دیدم، که چشماش رو سفت بسته بود، و جهان مهربان و قدیمی رو تنگ در آغوش کشیده بود، جهانی رو که ته قلبش می دونست باقی موندنی نیست و اون رو بغل کرده بود و التماس می کرد، تا اون جهان هرگز دوریش رو بر نتابه. من این رو دیدم. مسئله واقعا شخص شما یا کاری که می کردی نبود. اما دیدمت و قلبم شکست. و هرگز فراموشش نکردم. "


( صفحه 347-348)

 

***

 

عنوان:هرگز رهایم مکن

Never Let Me Go By Kazuo Ishiguro

نویسنده:کازوئو ایشی گورو

مترجم:سهیل سمی

ناشر:ققنوس

سال نشر:چاپ اول 1358- چاپ چهارم 1393

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 367 ص.

موضوع:داستان های انگلیسی - قرن 20 م.

قیمت: 150000 ریال

 

شب بخیر فلانی

$
0
0


 

 

- مامان، پس کی به من دیکته می گویی؟
- مامان، روپوش مدرسه ام را اتو زدی؟
- مامان، کی شام می خوریم؟ از گرسنگی مردم.
- مامان، در می زنند.
- مامان، بابا خرید کرده و می گوید که بیا کمکش کن خریدها رو بیاره بالا.
- مامان، بابا می گوید آب حمام سرده، میشه آبگرمکن را چک کنی؟
- مامان، مگر نمی دانی من کوکو سبزی دوست ندارم. می شود سوسیس برایم سرخ کنی؟ مرسی.
مامان، امشب یک قصه جدید برایم بگو لطفا.
مامان، راستی یادم رفت بگویم: فردا جلسه ی اولیاء و مربیان است.


...


- خانوم، بی زحمت یک اتو هم به این پیراهن ما بکش!
- خانوم، لابه لای خریدها یک مجله ی ماشین بود، ندیدی؟
- خانوم، فردا یادت باشد یک سر به بانک بزنی برای قسطمان.
- خانوم، قبض ها را گذاشتم روی میز آشپزخانه، وقت نشد بروم بانک، دست خودت را می بوسد.
- خانوم، پروانه صدایت می زند فکر کنم خواب بد دیده است.
خانوم، اون ظرف ها را بگذار برای صبح که کسی خواب نیست. حالا نصف شبی باید حتما بشور و بساب راه بیندازی؟
- خانوم، راستی فردا من ماشین را لازم دارم.
- خانوم، صدای تلویزیون را کم کن. مثلا می خواهم بخوابم.


...


- استاد عالی بود!
- استاد تبریک می گویم خیلی استفاده کردیم از سخنرانی تان!
- خانوم دکتر جامعه به زنانی مثل شما افتخار می کند. انشاالله شاهد موفقیت های بیشتری از شما باشیم.
- استاد مستندات و مدارک این سخنرانی در کتاب در دست چاپتان هست؟
- خانوم دکتر من خبرنگار روزنامه جامعه شناسی هستم. می خواستم بدانم که امکان دارد چکیده سخنرانی حضرتعالی را در شماره ی بعدی منتشر کنیم؟
- همکار گرامی تبریک می گویم!

( از داستان زن روز)


***

عنوان:شب بخیر فلانی ( مجموعه داستان)
نویسنده:مهسا برهمت
ناشر:گل نشر
سال انتشار:چاپ اول 1393
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 88 ص.
موضوع:داستان های فارسی - قرن 14
قیمت: 80000 ریال

 


انجیل به روایت جلیل

$
0
0

 

بر نیمکت شکسته ای در باران

در دست تو چتر بسته ای در باران

باران باران باران باران باران

تنها تنها نشسته ای در باران

 

***

 

با تور دلم زود تو را می گیرم

از خاطره رود تو را می گیرم

ای ماهی آبهای روشن، ای عشق!

از آب گل آلود تو را می گیرم

 

***

 

بیهوده در اضطراب ماندیم همه

در تاب و تب و عذاب ماندیم همه

این ساعت زنگ خورده هم زنگ نزد

عشق آمد و رفت و خواب ماندیم همه

 

***

 

عنوان:انجیل به روایت جلیل

شاعر:جلیل صفربیگی

ناشر:سپیده باوران

سال نشر:چاپ دوم 1391

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 64 ص.

موضوع:شعر فارسی - قرن 14

قیمت: 20000 ریال

دختری که می شناختم

$
0
0

 

شاید برای هر کسی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود در آن با دختر مورد علاقه اش رو به رو شود. نمی دانم این خوب است یا بد که برای هیچ مردی - که عشقش را دیده - دوری یا نزدیکی آن شهر و سختی یا آسانی رفت و آمد به آن، اهمیتی ندارد. دختر آن جاست و تنها همین مهم است.
( صفحه 110)
...

عجیب این بود که همیشه از درز کردن رابطه مان به بیرون آپارتمان و سر درآوردن مردم از آن، هراس داشتم. شاید درباره ی همه چیز بیش از حد نگران بودم. شاید همیشه از این که تمام اتفاقات و چیزهای مشترک مان در حد یک رابطه ی عاشقانه ی سطحی تنزل کنند، متنفر بوده ام. نمی دانم. قبلا می دانستم، اما خیلی وقت پیش فراموشش کردم. مثل این که یک نفر مدام به همه جا سر بزند و تمام مدت کلیدی توی جیبش داشته باشد که هیچ قفلی را نتواند باز کند.
( صفحه 111)
...

- اصلا بگو ببینم، اون بالا چیه که این قدر برای دیدنش دست و پا می زنی؟
- چیز خاصی نیست.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- فقط می خوام یه دقیقه برم طبقه ی دوم و یه نگاهی به تراس بندازم. یه دختری رو می شناختم که توی اون واحدی که تراس داره، زندگی می کرد.
- جدا؟ الان کجاس؟
- مرده.
- جدا؟ چه جوری مرد؟
- به ام گفتن توی یه کوره ی آدم سوزی، اونو خانواده شو سوزوندن.
( صفحه 126)



***

عنوان:دختری که می شناختم به همراه 7 داستان کوتاه دیگر
نویسنده:جی دی سالینجر
مترجم:علی شیعه علی
ناشر:انتشارات سبزان
سال نشر:چاپ اول 1387 - چاپ پنجم 1392
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 184 ص.
موضوع:داستان های کوتاه آمریکایی- قرن 20 م.
قیمت: 75000 ریال

 

ماشین مرا بران

$
0
0

 

میساکی گفت: " می تونم یه چیزی ازتون بپرسم؟ "
کافوکو گفت: " بله، حتما. "
- تو چرا بازیگر شدی؟
- خب، چند تا از دخترهای هم کلاسی ام تو دانشگاه بهم پیشنهاد دادن عضو گروه تئاتر دانشجویی بشم. اون موقع خیلی از تئاتر خوشم نمی اومد. تجربه ی کوتاه بازی در دوران دبیرستان داشتم، اما اون قدر ها قوی نبودم که در سطح تیم دانشگاه باشم. به همین دلیل با این تصور که حالا برم ببینم چی می شه، وارد شدم. از این گذشته کمی هم علاقه داشتم با اون دخترا بپرم. پس از مدتی متوجه شدم که از بازیگری خیلی خوشم میاد. دوست داشتم در زمان اجرا تو نقشم فرو برم، یه آدم دیگه بشم، اما وقتی میام بیرون خودم باشم. خیلی برام لذت بخش بود.
- دوست داشتی یکی دیگه باشی؟
- تا جایی که دوباره بتونم به خودم برگردم، آره.
- تا حالا شده فکر کنی که به خودت برنگردی؟
( صفحه 59)

...

کافوکو گفت: " مشکلم اینه که ... یه بخش از وجود اون رو هیچ وقت نفهمیدم. حالا اون رفته و من تا روز مرگم دیگه نمی تونم به اون قضیه پی ببرم و دستم کوتاهه. مثل جعبه ای کوچک قفل شده و گم شده در اقیانوس بیکران. وقتی یادش می افتم، درد عمیقی میاد سراغم."
تاکاتسوکی لحظه ای ساکت بود و سپس گفت: " اما کافوکو، ما نباید انتظار داشته باشیم آدم ها رو تمام و کمال بشناسیم. حتی اگه عمیقا عاشق اون ها باشیم. "
- نمی دونم چه جوری توضیح بدم اما ... شاید تو زندگیم اون موقع یه نقطه ی کور داشتم.
تاکاتسوکی گفت: " نقطه ی کور؟ "
- شاید از یه اخلاق خیلی مهم ِ اون چشم پوشی کردم. چیزی که درست مقابل چشمانم بود و نمی تونستم درست ببینمش و دلیل اون رو درست تشخیص بدم.
" ما هیچ وقت نمی تونیم بفهمیم تو مغز زن ها چی می گذره. می تونیم؟ این تمام چیزیه که من می خوام بگم. و این توی همه ی زن ها صدق می کنه. به همین دلیل من فکر نمی کنم این نقطه ی کور رو فقط شما داشته باشید. ما همه با نقطه کورهامون زندگی می کنیم و من فکر می کنم نیازی نیست شما خودتون رو بی خودی قضاوت بکنید. "

( صفحه 72)



***


عنوان:ماشین مرا بران
نویسنده:هاروکی موراکامی
مترجم:مونا حسینی
ناشر:نشر قطره
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 134 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.
قیمت: 80000 ریال

 

هزار درنا

$
0
0

 

" بدت نیاد ها، سعی کن دیگه زهر، بیش از اونی که هست پخش نشه... دردسر این جاست که تو داری زهر رو توی خودت نگه می داری. خودتو جمع و جور کن. بریزش بیرون ... "
( صفحه 22)
...

 آخرین اشعه ی آفتاب در حال غروب روی سنگ های باغ زیر اتاق پذیرایی می تابید. درها باز بودند، و دختر نزدیک ایوان نشسته بود. گویی روشنی وجود او گوشه های تاریک اتاق بزرگ را نورانی کرده بود. در شاه نشین زنبق های ژاپنی گذاشته بودند. روی شال کمر دختر هم نقش زنبق های سیبریایی بود.
( صفحه 49)
...

جلویش زانو زد و با تحسین نگاهش کرد؛ آن طوری که بیش تر شایسته ی تماشای وسایل عالی چای بود. سرخی مبهمی از لعاب سفیدش می تراوید. کیکوجی دستش را دراز کرد تا سطح خنک و دلپذیرش را لمس کند.
" مثل خواب، لطیفه. حتا آدمی مثل من هم که چیز زیادی در این باره نمی دونه، می تونه خوبی این سفال رو درک کنه. "
می خواست بگوید " مثل خواب یک زن "، ولی کلمات آخرش را جوید.
( صفحه 67)
...

" منظورتون اینه که مادرم با مردنش کار اشتباهی مرتکب شد؟ راستش، من هم تلخی کارش رو حس کردم. به نظر من آدم نمی تونه با کشتن خودش کارهای اشتباه و نادرستی رو که توی زندگی اش مرتکب شده، جبران و رفع و رجوع کنه. این طور مردن فقط سوء تفاهم ها رو بیش تر می کنه. هیچ کس نمی تونه همچین آدمی رو ببخشه. "
( صفحه 71)
...

" کار مادرم اشتباه بود. اول پدرتون، بعد خودتون. ولی ناچارم فکر کنم تقدیر مادرم این طور بود. "
با تانی حرف می زد، و گونه هایش از شرم سرخ بود. رنگ خون در صورتش گرم تر از قبل بود. برای پرهیز از نگاه کیکوجی، تعظیم کرد و بعد رویش را کمی برگرداند.
" ولی از روزی که مادر مرد، انگار کم کم قشنگ تر شد. نمی دونم خیالاتی شده م یا واقعا خوب تر و قشنگ تر شده؟ "
" برای مرده فرقی نمی کنه؛ قشنگ بودن اهمیتی براش نداره. "
" شاید چون مادر دیگه نمی تونست زشتی خودش را تحمل کنه مرد. "
( صفحه 72)
...

یکشنبه ی بعد به دختر تلفن کرد.
" توی خونه تنهایید؟ "
" بله. البته تنهایی یه کم سخته. "
" نباید تنها بمونید."
" گمونم همین طوره که می گید."
" انقدر ساکته که احساس می کنم صدای سکوت رو می شنوم."
فومیکو آرام خندید.
( صفحه 74)

***

عنوان:هزار درنا
نویسنده:یاسوناری کاواباتا
مترجم:رضا دادویی
ناشر:انتشارات آمه
سال نشر:چاپ اول 1394
شمارگان: 400 جلد
شماره صفحه: 127 ص.
موضوع:داستان های ژاپنی- قرن 20 م.
قیمت: 65000 ریال

 

از جهنم تا بهشت

$
0
0

 

آن روزها من نمی دانستم که دیدار " عمو پاراناب" همه آن چیزی است که مادرم تمام روز انتظارش را می کشید، به خاطر او ساری نو می پوشید، موهایش را شانه می کرد و در انتظار آمدنش، برای میان وعده هایی که می خواست برایش تدارک ببیند، برنامه ریزی می کرد.

( صفحه 14)

...

گاهی وقت ها مادرم با پیش کشیدن حرف دخترها سر به سر " پاراناب" می گذاشت و از او در مورد دانشجویان دختر هندی در دانشگاه " ای آی تی" سوال می کرد، یا عکس هایی از دختران فامیل که در هند زندگی می کردند به اون نشان می داد و می پرسید: " نظرت در مورد این یکی چیه؟ " " به نظرت خوشگل نیست؟ " او مطمئن بود که نمی تواند " عمو پاراناب" را تا ابد برای خودش نگه دارد و حدسم این بود که برای همین تلاش می کند او در خانواده اش باقی بماند. در این بین وابستگی او به مادرم قابل اعتنا بود، در ماه های اول چنان به مادرم محتاج بود که پدرم در همه دوران زندگی مشترکشان به مادرم نیاز نداشته. فکر می کنم، او با خودش اولین و شاید تنها احساس شادی حقیقی را که مادرم در همه زندگی لمس کرده بود، به همراه داشت. فکر نمی کنم، حتی تولد من تا این اندازه باعث خوشحالی مادرم شده باشد. من تنها دلیل ادامه زندگی او با پدرم بودم، نتیجه زندگی بی پایه و اساسی که او آغاز کرده بود و باید به آن ادامه می داد و " عمو پاناراب" در این بین خوشحالی غیرمنتظره ای در زندگی مادرم بود.

( صفحه 21)

...

مادرم به زنان بنگالی می گفت: " پاراناب خیلی عوض شده. نمی توانم بفهمم، چطور ممکن است یک آدم تا این اندازه عوض شود، تفاوت رفتار او با قبل مثل تفاوت جهنم تا بهشت است! "

( صفحه 23)

...

 هر چه مادر از رفت و آمدهای " دبورا" متنفر بود، من بیشتر منتظر دیدارش بودم. من عاشق " دبورا" شده بودم، همانطور که خیلی دختربچه ها عاشق زنانی به غیر از مادرشان می شوند.

( صفحه 24)

...

" دبورا" اعترافی کرد که مادرم را متحیر ساخت. او گفت در طول این سال ها، از اینکه بخشی از زندگی " پاراناب" را از او جدا کرده سخت احساس پشیمانی می کرد و گفت: " من آن روزها به تو خیلی حسادت می کردم. چون تو " پاراناب" را خیلی خوب می شناختی و طوری او را درک می کردی که من هرگز نتوانستم. او به خانواده اش پشت کرد، به همه شما، اما انگار چیزی بود که از آن می ترسیدم و همیشه نگرانش بودم و هیچ وقت هم نتوانستم بر ترسم غلبه کنم. "

( صفحه 50)

...

 

او گفت: " بودی" امیدوارم مرا مقصر دور کردن او از زندگی تان ندانی، من از این مسئله همیشه عذاب وجدان دارم." مادرم به او اطمینان داده بود که او را مقصر هیچ چیز نمی داند، اما از حس حسادتی که نزدیک دو برهه به " دبورا" داشت حرفی نزد ... او هیچ وقت برای " دبورا" اعتراف نکرد که چند هفته بعد از ازدواجشان وقتی من مدرسه بودم و پدرم سر کار بود، او هر چه سنجاق قفلی در کشوها و جاهای مختلف خانه داشت را جمع کرده و آنها را به سنجاق قفلی هایی که به دستبندش زده بود اضافه می کند. وقتی تعدادشان به حد کافی می رسد، یکی یکی آنها را به ساری که پوشیده بود وصل می کند، طوری که قسمت روی لباس به آستر زیر آن بچسبد و نتوانند لباسش را از تنش خارج کنند، بعد یک فندک مایع و یک بسته کبریت از آشپزخانه بر می دارد و به حیاط خلوت سرد و بسته می رود که پر بود از برگهایی که هنوز جمعشان نکرده بودیم. روی ساری اش کت یاسی رنگی که تا زانویش می رسید پوشیده بود. ظاهرش طوری بود که هر کدام از همسایه ها او را می دید، فکر می کرد برای هواخوری بیرون آمده، او کت را از تنش در می آورد، درپوش فندک را بر می دارد و همه مایع آن را روی خودش خالی می کند، بعد کت را می پوشد و کمرش را محکم می بندد، سپس باقی مانده مایع فندک را در مسیر، تا مخزنی که انباشته از زباله بود می ریزد، و با یک جعبه کبریت در جیب کتش به وسط حیاط برمی گردد، حدودا یک ساعت همانجا می ایستد و به خانه مان نگاه می کند و سعی می کند شهامت کبریت زدن را پیدا کند. من او را نجات ندادم، پدرم هم این کار را نکرد، همسایه کناری مان خانم " مولکوب" که روابط خیلی نزدیکی هم با مادرم نداشت، برای جمع کردن برگهای حیاط شان از خانه بیرون می آید و به او می گوید: " چه غروب زیبایی، چند لحظه است که شما را نگاه می کنم و می بینم که با تحسین آنرا تماشا می کنید." مادرم حرف او را تایید می کند و داخل خانه بر می گردد. آن روز، من و پدرم عصر به خانه رسیدیم و مادرم مثل روزهای دیگر در آشپزخانه مشغول پختن شام بود. مادرم هرگز این حرفها را به " دبورا" نگفت، اما بعد از اینکه، مردی که آرزو داشتم با او ازدواج کنم، قلبم را شکست، آن را فقط برای من اعتراف کرد.

(صفحه 50-52)

 

***

 

عنوان:از جهنم تا بهشت

نویسنده:جومپا لاهیری

مترجم:مریم صبوری

ناشر:کتاب کوله پشتی

سال نشر:چاپ اول 1389

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 56 ص.

موضوع:داستان های کوتاه آمریکایی- قرن 20 م.

قیمت: 35000 ریال

 

جنوب دریاچه سوپریور

$
0
0

 

 مشتریانش هرگز نمی توانستند باور کنند او بتواند چنین افسردگی و نومیدی شدیدی را تجربه کند، حیرت و سردرگمی بی پایانی را که از زندگی کردن بدون امی نصیب او شده بود. مانند جانوری بود که کور و کر و لال شده باشد و دایم بر دیواره های قفس پنجه بکشد. می دانست به خوبی توانسته است این حس خود را پنهان کند. او همیشه منطقی و محکم بود، دختری شاد و قابل اعتماد که دیگران را می خنداند اما همیشه دستوراتشان را جدی می گرفت. اما در عمق وجود واقعی مدلین، چیزی در هم شکسته بود. مدلین حتی نمی دانست قرار است یک لحظه بعد چه کار کند.

( صفحه 9)

...

از سه هفته پیش تا به حال استرس زیادی را تجربه کرده بود، برای رسیدن به یک تغییر بزرگ و قرار بود تغییر اتفاق بیفتد؛ قرار بود اوتغییر کند. دیگر قرار نبود مدام احساس کند مانند تکه سیمی است که به شدت کشیده شده و آماده است به دونیم شود.

( صفحه 20)

...

بالاخره یک نفر پیدا شده بود او را بفهمد. آن زن الان کجا بود؟ کسی که برای مدلین نوشته بود: فکر می کنم هنوز هم در غم از دست دادن او احساس دلتنگی می کنی. یک سال، برای التیام یافتن چنین دردی، زمان زیادی نیست. نمی توانم بگویم حتما خیری در آن بوده است چون وقتی چنین عزیزی را از دست می دهیم، هرگز نمی توانیم چنین احساسی داشته باشیم. یک سال از رفتن امی می گذشت، با این وجود، مدلین هنوز به زندگی عادی برنگشته بود اما به نظر می رسید هیچ کس متوجه این موضوع نبود. او باید تا به حال بر اندوه خود غلبه می کرد، از آن گذر می کرد و زندگی اش را که برای مراقبت از زنی در حال احتضار، تعطیل کرده بود، از نو می ساخت. اما اصلا چنین احساسی نداشت.

( صفحه 24)

...

 

مدلین هیچ وقت فکر نمی کرد روزی به سرگرمی نیاز پیدا کند ... او عاشق مطالعه بود اما برای این کار هم محدودیت هایی وجود داشت. به علاوه، تا به حال نصف جعبه کتاب هایی را که با خودش آورده بود، خوانده بود و این باعث می شد احساس ناراحتی کند. گاهی به این فکر می افتاد که کتاب های باقی مانده را برای روز مبادا نگه دارد چون هیچ کتابخانه ای، هیچ کتابفروشی ای و هیچ دوستی در کار نبود که بتوان از آنها کتاب گرفت.

( صفحه 27)

...

" دیدم چراغت روشنه. گفتم بیام ببینم چی کار می کنی."

" داشتم کتاب می خوندم."

" حالا چی داشتی می خوندی؟ "

" ژوزف کمپل."

راندی سر تکان داد و شانه هایش را بالا انداخت.

" تخیلیه. "

راندی کتاب را ورق زد. " مثل زئوس؟ "

" تقریبا. درباره داستان هایی صحبت می کنه که ما برای خودمون می سازیم که به زندگی مون معنا بدیم. "

راندی سر تکان داد و گفت: " آهان." مدتی سکوت برقرار شد و راندی در حالی که به او طوری لبخند می زد که گویی واقعا تعجب کرده است، گفت: " تو برای خودت چه داستان هایی می سازی؟ "

( صفحه 187)

 

***

 

عنوان:جنوب دریاچه سوپریور

نویسنده:الن ایرگود

مترجم:آرتمیس مسعودی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 456 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 21 م.

قیمت: 215000 ریال

 

 

 

 

 

چگونه از کتاب خود مراقبت کنیم؟

$
0
0

 

مخاطرات ناشی از حضور کودکان و مهمان ها نسبتا آشکار است. ولی هر صاحب کتابی، کسانی را می شناسد که از امانت گرفتن برخی از این کتاب ها بدشان نمی آید. در این گونه زمینه ها، قضاوت و داوری بر عهده خود صاحبان کتاب است. از یک سو، امانت دادن کتابی خواندنی به یک دوست عملی دلپذیر است و از سوی دیگر احتمالا رنگ آن کتاب - و یا دقیقا همان رنگ و روی اولیه آن- هیچ گاه دیده نخواهد شد.
به علاوه همه می دانند که هیچ کس یک کتاب امانتی را نمی خواند. این نوع کتاب ها که در یک لحظه گذرا در صدر جدول کتاب های پرفروش قرار داشتند، مدتی عاطل و باطل گوشه ای خاک می خورند تا زمانی که فراموش شده، گم و گور شوند و یا در قفسه ای جای بگیرند؛ یعنی تا زمانی که امانت دهنده فراموش کند که این کتاب را از چه کسی امانت گرفته است. در این گونه موارد نیز اگر امانت دهنده در مقام یادآوری امر برآید، معمولا جز شرمندگی متقابل حاصلی نخواهد داشت؛ امانت دهنده از آن جهت که دوستی را تحت فشار قرار داده و امانت گیرنده نیز از آن روی که فرصت نکرده کتاب را بخواند و یا فراموش کرده که آن را کجا گذاشته است.
حکایت شده که روزی بر یک برد انگلیسی مهمانی وارد شد. در حالی که لرد کتابخانه خود را به مهمان نشان می داد، وی پرسید آیا او کتاب هایش را امانت نیز می دهد؟ لرد پاسخ داد که " فقط ابلهان کتاب خود را امانت می دهند " و در ادامه افزود: " تمامی این کتاب ها روزی به ابلهانی چند تعلق داشتند."
اصولا امانت دادن کتاب کار خطایی است. جای خالی کتاب در قفسه آنی از نظرتان محو نخواهد شد. اگر هم در نهایت امانتی برگردد، شکل و شمایل رضایت بخشی نخواهد داشت. علاوه بر این، امانت دادن کتاب نه فقط از چند غازی که شاید به پدیدآورنده کتاب می رسد کم می کند، بلکه امانت گیرنده را نیز از آشنایی با لذت ِ ترتیب دادن یک مجموعه خصوصی محروم می کند. از همه این ها گذشته، اگر این دوست به راه کتاب خریدن بیفتد، شاید روزی فرا برسد که شما نیز از او کتاب به امانت گیرید!


***

عنوان:چگونه از کتاب خود مراقبت کنیم؟
نویسنده:مایکل دیردا
مترجم:ترجمه در نشریه جهان کتاب
ناشر:موسسه فرهنگی- هنری جهان کتاب
سال نشر:چاپ اول 1384 - چاپ پنجم 1394
شمارگان: 500 نسخه
شماره صفحه: 40 ص.
موضوع:کتاب -- نگهداری و مرمت
قیمت: 30000 ریال

 

 


رقص کلاغ روی شانه های مترسک

$
0
0

 

استاد روی برگ سفیدی نوشت به " نام خدا " و بعد رو به روم روی میز گذاشتش. " اولین کلمه ای که می نویسی خیلی مهمه. همیشه تو ذهنت می مونه. پس خوب بهش فکر کن." احتیاجی به فکر کردن نداشتم. قلم را در مرکب فرو بردم و نوشتم: " علی" خیلی بد نشد. استاد نگاهم کرد و لبخند زد. " خب پس! به نام علی شروع کردی. " لبخند زدم. " به نام پدر." استاد کمی جدی شد. " خوبه. شروع خوبی بود. هم از نظر محتوا و هم از نظر فرم.
...
وقتی بلند شدی تا بروی دوباره به قد بلندت نگاه کردم و به چهره ی تاثیرگذارت. نوشته بودی " علی" و گفته بودی: " به نام پدر." به دلم نشسته بود و نمی دانستم دارم توی کدام اسطوره دنبالت می گردم. انگار درست کسی هستی که سال ها در ذهنم تجسم می کردم ...
( صفحه 155)
...

 

بی خبر وارد می شوی و به من زل می زنی و بعد روی دورترین صندلی می نشینی. انگار اولین بار است که می بینمت و خیلی به دلم می نشینی. نمی توانم چشم از تو بردارم و تمام برخوردهایمان جلو چشمم رژه می روند. همه ی کوتاهی های من و همه ی بزرگواری های تو ... می پرسی: " مگه عروسی تموم شد؟ " تازه یادم می آید که نوشین منتظرم است. ای کاش نبود. توی آسانسور به اولین باری فکر می کنم که همین جا رو به رویم ایستاده بودی و سلام کردی. وقتی گفته بوی پریزادی، خوشم نیامده بود و هیچ فکر نمی کردم روزی داخل همین آسانسور آرزو کنم که ای کاش دنیا همین آسانسور بود که تنها من و تو تویش بودیم.

( صفحه 329)

 ...

توی گوشم گفته بود: هیچ وقت فراموش نکن که خیلی دوستت دارم. چه طور فراموش کرده بودم و حالا چه طور همه چیز برایم زنده می شود؟ انگار همین حالا زیر گوشم این جمله را تکرار می کند. سعی می کنم چیزهای دیگری به خاطربیاورم. خیلی کم رنگ و محوند اما وجود دارند.

***

 

عنوان:رقص کلاغ روی شانه های مترسک

نویسنده:سمیرا ابوترابی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 400 ص.

موضوع:داستان های فارسی - قرن 14

قیمت: 215000 ریال

 

تاریخ ادبیات جهان

$
0
0

 

آثار داستایفسکی به سه دوره تقسیم می شوند.نوشته های دوره ی نخست او ( 1846 تا 1849) نفوذ گوگول را به خوبی نشان می دهند. داستایفسکی، همانند گوگول، در آمیزش احساس همدردی با طبیعت گرایی تواناست، اما فاقد حس هزل و طنزِ گوگول است. مردم فقیر (1846) بیانگر همدردی عمیق اوست نسبت به انسان های ستمدیده، تقریبا تهی شده از انسانیت، مضحک، اما هنوز آدمیزاد و نجیب.
رمان های دوره میانه ی (1857 تا 1863) داستایفسکی همانند آثار نخستین دوره ی کار اوست، منتها نفوذ گوگول هم به مراتب کمتر شده است. از داستان های عمده ی دوره ی میانه ی او، ملک استپانچیکوف و ساکنان آن (1849) است که حکایت می کند چگونه آدمی طفیلی خانواده ی میزبانش را تهدید می کند و خوار می شمارد. سرشکستگان و آزردگان (1861)، که تاثیر دیکنز را نشان می دهد رمانی است کم اهمیت درباره ی جوانی ابله که در آنِ واحد به دودختر دل می بندد. خاطرات خانه ی مردگان (1861 تا 1862 )، بر اساس تجربه های نویسنده در زندان سیبری نگارش یافته و سرگذشت غم انگیز محکومان را به شیوه ای گیرا روایت می کند.
رمان های دوره ی آخر ( 1863 تا 1881) داستایفسکی ازجنبه ی روانشناسی ژرف تر و از لحاظ عاطفی قوی تر از رمان های پیشین او هستند. در واقع، آثار بزرگ داستایفسکی بیشتر در سال های آخر عمر او و بعد از سال 1863 آفریده شده اند.
برادران کارمازوف (1879 تا 1880)، بهترین رمان داستایفسکی و در شمار شاهکار مسلم ادبیات روسی است. داستایفسکی در این کتاب بدبختی ها، ناکامی ها، زشتی ها، پستی ها، و به ویژه بیماری های روحی آدمیان را با چیره دستی شگفتی آوری تشریح کرده و پرده از پوشیده ترین مظاهر روح انسانی برگرفته است. افزون بر این، اطلاعات ارزنده ای از زندگی اخلاقی، فرهنگی واجتماعی روسیه ی آن روزگار ارائه داده است.
خطاهای داستایفسکی کم و بیش روشن و آشکار است. برای بسیاری از خوانندگان، رمان هایش بیش از حد بیمارگونه، سرشار از درد، رنج، تبهکاری، جنون و امور غیرعادی و خلاف قاعده است. نیکلای میخائیلسوکی برجسته ترین ویژگی رمان های داستایفسکی را بی رحمی می داند. در سبک او، نارسایی های بسیار دیده می شود. عیب کلی و فراگیر او پرگویی پیان ناپذیر همراه با گسیختگی و عدم انسجام است. رمان هایش از رویدادهای کاملا ناهمخوان و نامرتبط سرشار، و تقریبا فاقد شکل اند.
محاسن رمان های داستایفسکی، معایب آنها را از دیده پنهان می دارند. همدردی صمیمانه با آزردگان، اندیشه های ژرف، عشق به همه ی زندگان، دلبستگی صمیمانه به مذهب، توجه به آزادی انسان و توجیه خدا و نظم جهانی، اشتیاق لایتغیر او به بخشش بیش از محکوم کردن. همه ی این محاسن رمان های او را در شمار مدارک بزرگ انسانیت و مسیحیت قرار داده اند. او از لحاظ مهارت در تحلیل روانی اشخاص داستان، درون نگری های عمیق، گفت و گوی زنده و گیرا، تعمق فراوان در سرشت انسانی و انگیزه ها، و توانایی تشخیص بیماری عصر، بر بسیاری از رمان نویسان پیشی گرفته است. در میان تمامی استادان داستان نویسی روسیه و جهان، داستایفسکی روحانی ترین، به معنای واقعی کلمه است.

 

***

 

عنوان:تاریخ ادبیات جهان (از آغاز تا پایان سده ی بیستم:همراه با مکتب ها و اصطلاحات ادبی)

نویسنده:غلامحسین ده بزرگی

ناشر:انتشارات زوار

سال نشر:چاپ اول 1386

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 710 ص.

موضوع:ادبیات - تاریخ و نقد

قیمت چاپ سال 1386: 80000 ریال

 

اولین تماس تلفنی از بهشت

$
0
0

 

بیشتر خبرهای زندگی مانند تولد یک نوزاد، نامزدی یک زوج و تصادف غم انگیز در نیمه شب را با تلفن به آدم می دهند. بیشتر اتفاق های مهم سفر زندگی آدمی را، چه خوب و چه بد، با صدای تلفن خبر می دهند.

( صفحه 16)

باید دوباره از نو شروع کنی. همه همین را می گویند. اما زندگی مثل بازی شطرنج نیست و وقتی عزیزی از دست می رود، نمی توان از نو شروع کرد. زندگی کردن در چنین شرایطی، بیشتر " ادامه دادن بدون آن عزیز" است تا یک شروع دوباره.

همسر سالی از دست رفته بود. او پس از یک بیهوشی طولانی از دنیا رفته بود. به گفته بیمارستان، او در اولین روز تابستان، وقتی هوا توفانی بود و به شدت رعد و برق می زد، جان داده بود. سالی آن موقع هنوز در زندان بود. نُه هفته به آزادی اش باقی مانده بود. وقتی به او خبر دادند، همه بدنش بی حس شد. مثل این بود که روی کره ماه ایستاده باشی و ناگهان به تو خبر بدهند زمین ویران شده است.
( صفحه 21)

می گویند یقین بهتر از باور است چون وقتی باور ایجاد می شود، کس دیگری به جان انسان فکر کرده است.
( صفحه 52)

 صدای یک مادر به هیچ کس دیگری شباهت ندارد.

( صفحه 17)

 ما فکر می کنیم مردی که پس از ده ماه از زندان آزاد می شود، چقدر از آزادی لذت می برد اما واقعیت آن است که جسم و ذهن انسان به شرایط عادت می کند، حتی به بدترین شرایط. برای همین، هنوز گاهی وقت ها سالی مانند یک زندانی بی رمق به دیوار خیره می شد و بعد ناچار بود به خودش یادآوری کند که می تواند برخیزد و بیرون برود.

( صفحه 22)

 رنجی که تو زندگی می کشی، واقعا تو رو ناراحت نمی کنه ... خود واقعی تو رو ناراحت نمی کنه ... تو از اونی که فکر می کنی، سبک تری.

( صفحه 28)

معجزه ها هر روز بی سر و صدا اتفاق می افتند: در اتاق عمل، در دریای توفانی و یا وقتی ناگهان عابری وسط خیابان ظاهر می شود. این معجزه ها بندرت مورد توجه واقع می شوند و کسی حساب آنها را نگه نمی دارد.

( صفحه 29)

 آدما با ترس زندگی شون رو می بازن ... ذره ذره ... هر چی به ترس بها بدیم، از ایمانمون ... کم کردیم ...

 

***

 

 عنوان:اولین تماس تلفنی از بهشت

نویسنده:میچ آلبوم

مترجم:آرتمیس مسعودی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 424 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 21 م.

قیمت: 225000 ریال

 

مُدِراتو کانتابیله

$
0
0

 

- می خواستم حالا شما به من بگویید که چطور آنها به این مرحله رسیدند که دیگر با هم حرف نزنند.
- من هیچ چیز نمی دانم. شاید بر اثر سکوتهایی که شب در میان آنها برقرار می شد و بعد تقریبا در هر ساعتی از شبانه روز. و آنها نمی توانستند با هیچ چیز بر آن غلبه کنند. با هیچ چیز.
- در یکی از شبها، آنها در اتاق می چرخند، مانند حیوانات زندانی می شوند، نمی دانند که چه به سرشان آمده است. به تدریج احساس می کنند که می ترسند.
- دیگر هیچ چیزی آنها را اقناع نمی کند.
- با واقعیتی روبرو شده اند، اما نمی توانند فوراً آن را بگویند. یا شاید برای اینکه به آن پی ببرند ماهها لازم است.
( صفحه 62)

- باز هم برایم حرف بزنید. به زودی، دیگر هیچ چیزی از شما نخواهم پرسید.
- پیش از اینکه به این خانه برسم، بوته های برگ نو در باغ بود. از این بوته ها در باغ خیلی زیاد است. وقتی که طوفان نزدیک می شود، آنها مثل سایش فولاد صدا می کنند. عادت کردن به آن مثل اینست که انسان صدای قلب خودش را بشنود. من به آن عادت کرده ام... کاری که باید کرد زندگی در یک شهر بی درخت است. وقتی که باد هست درختها فریاد می زنند اینجا همیشه باد هست همیشه غیر از دو روز در سال می دانید اگر من جای شما بودم از اینجا می رفتم اینجا نمی ماندم همه پرنده ها یا تقریباً همه شان پرنده های دریایی هستند که بعد از طوفانها لش مرده ها را پیدا می کنند و وقتی که طوفان خاموش می شود و درختها دیگر فریاد نمی زنند در ساحل صدای آنها را می شنوند که مثل گلو بریده ها جیغ می کشند و این جیغ ها نمی گذارند که بچه ها بخوابند نه من از اینجا خواهم رفت.
- واقعا وقتی که باد در این شهر متوقف می شود، چنان نادر است که گویی انسان خفه می شود.
( صفحه 67)

- نسیم همیشه بر می گردد. همیشه، و نمی دانم شما متوجه شده اید که هر روز به صورت دیگری است، گاهی ناگهانی، به خصوص هنگام غروب خورشید، گاهی برعکس، خیلی آرام، اما وقتی که هوا گرم است، و اواخر شب، حوالی ساعت چهار صبح و سپیده دم. برگ نوها فریاد می زنند، می فهمید؟ اینطور است که من به وجود نسیم پی می برم.
( صفحه 69)

***

عنوان:مُدِراتو کانتابیله
نویسنده:مارگریت دوراس
مترجم:رضا سید حسینی
ناشر:انتشارات نیلوفر
سال نشر:چاپ اول 1352- چاپ سوم 1387
شمارگان: 1650 نسخه
شماره صفحه: 144 ص.
موضوع:داستانهای فرانسوی- قرن 20 م.
قیمت: 45000 ریال

قربانی دیگرانیم و جلاد خویشتن

$
0
0

 

احتمالا یا شاید ناگزیر، در زندگی لحظه ای می رسد که دیگر هیچ چیز خوب نیست، دیگر هیچ چیز مطلوب نیست. این بدحالی گاهی دلیل خارجی دارد، مانند طلاق، ورشکستگی، بیماری شدید یا بدبیاری های گوناگون. گاهی هم منشا آن درونی است و از خویشتن برمی خیزد. به طور کلی می توان گفت در مورد دوم بدتر است، چرا که بهانه ای برای توجیه وضع وجود ندارد. همه چیز در خارج خوب است. موفقیت حاصل است، اما در دورن احساس شکست باقی مانده. انگار سررشته زندگی از اختیار خارج شده است.

در هر حال مهم نیست این بدحالی چطور به وجود آمده. ناگهان به نظر می رسد سررشته ی زندگی از اختیار ما خارج شده است. احساسی توصیف ناپذیر از درون ما برخاسته. این احساس می تواند به شکل یک غم بزرگ، خستگی شدید، تحریک پذیری فزاینده یا بی میلی به زندگی تجلی کند. به قول لئونارد کوهن شاعر، احساس می کنیم با " شکستی لایزال" روبه روییم. احساسی که نمی توانیم درون خود نابود کنیم. احساسی که ما را می درد، خراب می کند، زندگی مان را قطعه قطعه می کند. احساسی که اثری از خود نمی گذارد، داستانی برای گفتن ندارد و به ویژه داستان آن را برای خودمان هم نمی توانیم بازگوییم.

در این هنگام، وسوسه ی بزرگ ایفای نقش قربانی و متهم کردن دیگران، والدین، فرزندان و حتی حاکمیت پیش می آید.

( صفحه 15)

...

 

زندگی در شکوه، یعنی زندگی در لحظه ی حال، با قلبی باز به روی زیبایی افراد و جهان، به کمک قدرت ذهنی و تخیل به منظور معنی دادن به آن. زندگی در شکوه یعنی هماهنگ شدن با نیروهای بنیادین و چشیدن آن ها در خود و ابراز هر چه بیشتر آن ها. زندگی در شکوه یعنی با عشق به ارتعاش درآمدن، بدون دلیل و قلبی لبریز از شادی به منظور وصل.

یک دانشجو، یک نویسنده، یک خانم خانه دار، یک راننده ی تاکسی، یا یک حسابدار هم می تواند لحظات متعالی و لحظات شکوه داشته باشد. این ها رابطه ای با موفقیت های خارجی ندارد که او را اسیر نگاه دیگران می کند، بلکه بیشتر به موفقیت درونی بستگی دارد، یعنی آنچه عمیقا احساس شود، مثل یک لحظه خوشی، یک حالت کمال، یک شکوه فراموش شده.

ما شکوهی فراموش شده، نادیده گرفته و رها شده ایم. ما نوری مستقر در پس پرده ایم. خلاقیتی محرومیت دیده ایم. نیروهای شادمانه ای هستیم در انتظار رهایی. این دیگران نیستند که شکوه ما را فراموش کرده اند، خودمان آن را فراموش کرده ایم. اگر بخواهیم به هر قیمتی که شده این شکوه را بزرگ کنیم و آن را به دیگران بشناسانیم، کار حقیری کرده ایم، به تحقیر خود پرداخته ایم. چرا باید مضطرب باشیم؟ اگر گفته های مریکاره ی خردمند را به زبان دیگری بیان کنیم، می توانیم بگوییم نیروهای حیات همانند رودخانه ای هستند قدرتمند، که قابل پنهان کردن نیست و بالاخره روزی سدی را که شما به روی آن بسته اید، خواهند شکست.

( صفحه 90)

 

***

 

عنوان:قربانی دیگرانیم و جلاد خویشتن( کالبدشکافی روانشناختی اسطوره ی ایزیس و اوزیریس)

نویسنده:گی کورنو

مترجم:زهرا وثوق

ناشر:انتشارات مکتوب

سال نشر:چاپ اول 1394

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 328 ص.

موضوع:خودسازی/ خویشتن داری/ ایسیس ( الهه مصری) / اوزیریس ( الهه مصری)

قیمت: 160000 ریال

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>