تا حالا نزدیک کندوها نرفته بودم، بنابراین آگوست درس هایی را به من آموزش داد که از آن ها به " آداب معاشرت با زنبورها" تعبیر می کرد.
او به من گفت که دنیا هم شبیه یک محوطه بزرگ زنبورداری است و قوانین یکسانی در هر دو حاکم است: نترس؛ چون زنبوری که جانش برایش عزیز است، نمی خواهد تو را نیش بزند؛ با این وجود، احمق نباش، لباس آستین بلند و شلوار بپوش. زنبورها را نکش، حتی فکرش را هم نکن. اگر عصبانی هستی، سوت بزن. عصبانیت تحریک کننده است، در حالی که سوت زدن، خشم زنبور را فرو می نشاند. طوری عمل کن که انگار می دانی چه می کنی، هر چند ندانی. از همه مهم تر، به زنبورها عشق بورز. هر موجود کوچکی می خواهد دوست داشته شود.
( صفحه 122)
...
متوجه شده ام که اگر در پنج ثانیه اولی که شخص به شما نگاه می کند، با دقت به چشمانش نگاه کنید، حقیقت احساس او برای لحظه ای می درخشد و ناپدید می شود.
( صفحه 138)
...
من در دنیایی رویایی زندگی کرده و وانمود می کردم که زندگی ام کاملا عادی است، تا ابد این جا می مانم و چیزهای با ارزشی از مادرم می فهمم، اما واقعیت این بود که ما تحت تعقیب بودیم.
هر بار جواب روزالین را این طور می دادم: " زندگی توی یه دنیای رویایی چه اشکالی داره؟ " و او می گفت: " تو باید بیدار شی. "
( صفحه 159)
...
آگوست گفت: " می دونستی در زبان اسکیموها سی و دو اسم برای عشق وجود داره؟ ولی ما فقط همین یه کلمه رو داریم. ما خیلی محدودیم. تو مجبوری هم برای روزالین و هم برای بادام زمینی با کوکا از همون کلمه " عشق " استفاده کنی. باعث شرمندگی نیست که کلمات بیشتری برای بیان این معانی نداریم؟ "
( صفحه 182)
...
پرسیدم: " تا حالا عاشق نشدی؟ "
" خب، عاشق شدن و ازدواج کردن دو مقوله جدا از هم هستن. من یه بار عاشق شدم، البته که شدم. هیچ کس نباید بدون این که عاشق بشه، زندگیش رو به انتها برسونه."
( صفحه 190)
...
گفتم: " من متوجه یه چیز نشدم."
" چی؟ "
" اگه رنگ مورد علاقه تو آبیه. چرا خونه رو صورتی کردی؟ "
آگوست خندید و گفت: " کار مِی بود. روزی که رفته بودیم رنگ فروشی، اون هم باهام بود. رنگ برنزی شیکی توی ذهنم بود، اما مِی گیر داد به این رنگ که بهش صورتی کارائیبی می گن. مِی گفت این رنگ بهش حس رقص اسپانیایی فلامنکو می ده. اون رنگ بدترین رنگ ممکن بود و اگه ازش استفاده می کردیم، نصف شهر پشت سرمون حرف می زدن؛ اما اگه باعث خوشحالی مِی می شد، من راضی بودم که توی خونه ای با چنین رنگی زندگی کنم. "
گفتم: " تمام این مدت فکر می کردم که تو رنگ صورتی رو دوست داری."
دوباره خندید و گفت: " می دونی لی لی، بعضی از مسائل اهمیت چندانی ندارن. مثلا رنگ خونه در مقابل زندگی ما مسئله ناچیزی به حساب میاد. اما به دست آوردن دل یه انسان خیلی مهمه. مشکل اینه که مردم ... "
گفتم: " مردم نمی دوننچی مهمه و چی نیست. "
جمله او را کامل کردم و از این بابت به خودم افتخار کردم؛ اما آگوست گفت:
" می خواستم بگم مردم می دونن چی مهمه؛ اما انتخابش نمی کنن. می دونی چقدر سخته لی لی؟ من مِی رو دوست دارم؛ با این وجود انتخاب رنگ صورتی کارائیبی خیلی سخت بود. سخت ترین کار دنیا انتخاب چیزهاییه که مهم هستن. "
( صفحه 191)
...
آگوست آمد جلوی ژوئن و گفت: " می خواستم چیزی بهت بگم: خیلی وقته که زندگیت بی هدف شده. منظور مِی اینه که اگه وقته مُردنه، برو و بمیر؛ اما اگه وقت زندگی کردنه، زندگی کن. با شک و تردید زندگی نکن، نترس، اون جوری که دوست داری، زندگی کن. "
( صفحه 270)
...
زمانی می خواهید چیزی را بدانید و وقتی این اتفاق افتاد، سعی می کنید آن را از ذهنتان پاک کنید. از حالا به بعد اگر مردم می پرسیدند وقتی بزرگ شدم، می خواهم چکاره شوم، جواب می دادم: مبتلا به فراموشی.
( صفحه 316)
...
دانستن می تواند نفرینی در زندگی هر شخص باشد. بسته ای از دروغ ها را با بسته ای از حقیقت معامله کرده بودم و نمی دانستم کدام یک سنگین تر است. حمل کدام یک به نیروی بیشتری احتیاج دارد؟
سوال احمقانه ای بود؛ چون وقتی به حقیقت واقف شدید، دیگر نمی توانید برگردید و دوباره چمدان دروغ هایتان را بردارید. سنگین تر یا نه، حالا حقیقت مال شماست.
( صفحه 323)
...
حس کردم بدنم دویست پاوند وزن دارد. انگار کسی شلنگ ماشین سیمان را در سینه من گذاشته و مرا با سیمان پر کرده بود. از این که در دل شب مثل یک بلوک سیمانی باشم، بیزار بودم. وقتی به دیوار خیره شده بودم، چند بار به " بانوی ما " فکر کردم. می خواستم با او حرف بزنم و بپرسم که باید بعد از این جا به کجا بروم؛ اما به نظر نمی رسید آن طور که او به زنجیر کشیده شده، کمکی از دستش بربیاید. شما هم می خواهید کسی که نزد او نیایش می کنید، حداقل از نظر ظاهری توانا باشد.
به هر حال از جایم بلند شدم تا بروم او را ببینم. فکر کردم مریم هم ممکن است همیشه صد در صد آماده نباشد. فقط می خواستم حرفم را بفهمد. کسی را می خواستم که آهی بکشد و بگوید: بیچاره، می دانم چه حسی داری. کسی را می خواستم که شرایطم را درک کند، هر چند نتواند کمکی کند؛ اما کسی نبود، فقط خودم بودم.
( صفحه 325)
...
تو باید مادری رو در درون خودت پیدا کنی. همه ما باید این کار رو بکنیم. حتی اگه مادر داشته باشیم، باید این بخش از درونمون رو پیدا کنیم.
هر موقع که تو زندگیت تردید داشتی یا هر موقع که به زندگی کوچیکت خو می گرفتی، اون از درون تو می گفت: بلند شو و طوری با شکوه زندگی کن که شایسته دختری مثل توئه، اون قدرت درونی توئه.
( صفحه 362)
***
عنوان:زندگی اسرارآمیز ( زندگی اسرارآمیز زنبورها)
نویسنده:سو مانک کید
مترجم:عباس زارعی
ناشر:نشر آموت
سال نشر:چاپ اول 1393- چاپ سوم 1393
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 380 ص.
موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 21 م.
قیمت: 180000 ریال