Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

بودن با دوربین ( کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ)

$
0
0

 

 

با بالا رفتن سن هم عوض نشد؟ چون بعضی از آدم ها تا جوان اند این طوری اند و شور و شوق دارند ...

نه. اصولا روان شناس ها می گویند آدم تا وقتی آن تکه ی کودک ِ وجودش را دارد که یکهو هیجان زده و خُل بشود، هنوز زنده است، وقتی آن تکه را از دست داد روحیه اش دیگر مرده است. کاوه این طوری بود که با یک چیز کوچک یکهو خوشحال بشود و بپرد بالا. من از 18 سالگی اش می شناختمش تا 53 سالگی اش. هیچ وقت عوض نشد و به نظر من همین بود که کارش را زنده نگه داشته بود. همه زندگی را دوست دارند ولی بعضی ها با تمام وجودشان زندگی می کنند، برای همین سخت است آدم فراموش شان کند. چون به همه چیز این زندگی، عشق داشتند و آدم هر چیز را که می بیند، یادشان می افتد. مثلا گل فلان و درخت بهمان را می بینم یاد پدرم می افتم ولی در مورد کاوه، از هر چیزی، آدم یادش می افتد، از ماه، گنجشک، اذان. از کامپیوتر!

( صفحه 64)

خودش آدم رمانتیکی نبود؟

چرا اتفاقا، خیلی بود، ولی می گفت قسمت رمانتیک آدم قسمتی است که نباید نشانش داد. می گفت آن باید آن زیرها باشد و آدم باید بر اساس واقعیت عمل کند. شاید تنها چیزی که ما با هم سرش اختلاف داشتیم همین بود که من خیلی توی رویاهای این طوری بودم و او خیلی روی زمین.

توی زندگی مشترک تان تاثیر نمی گذاشت؟ شما ناراحت نمی شدید؟ چون زندگی با آدم هایی که احساسات شان را نشان نمی دهند بعضی وقت ها خیلی سخت است.

نه، پسرم هم این جوری است. بعد از مدتی دیگر مطمئن می شوی از بودنش. فقط آن ته است، البته گاهی هم محبت و عشق شان را خیلی خوب نشان می دهند، مثلا کاوه یک جاهایی در رابطه با دیگران بیشتر از هر کسی محبت را نشان می داد اما درباره خودمان اصولا این روش را قبول نداشت، می گفت هست ولی نباید بهش راه داد. ما این مدتی که از هم دور بودیم با هم قرار گذاشته بودیم که یک لغت هایی را استفاده نکنیم. برای این که این لغت ها آدم را احساساتی می کند. این ها را وقتی استفاده می کنی، دیگر نمی توانی جلو ِ خودت را بگیری.

چی مثلا؟

چه می دانم؛ " دلم برایت تنگ شده"، " دوستت دارم" ، " کاش این جا بودی". هر کدام از این ها را مجسم کنی، آدم دلش یکهو خالی می شود. می گفتیم تا وقتی از هم دوریم، از این لغت های به خصوص که آدم را احساساتی می کند، استفاده نکنیم.

( صفحه 56)

 

***

 

عنوان:بودن با دوربین ( کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ)

نویسنده:حبیبه جعفریان

ناشر:حرفه هنرمند

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1393

شمارگان: 2000 جلد

شماره صفحه: 128 ص.

موضوع:گلستان، کاوه، 1329- 1382

قیمت: 130000 ریال

 


پروانه ای روی شانه

$
0
0

 

نقاشی به من یاد داده که گاه برای پیدا کردن ایده ای مناسب فکر کردن چاره ساز نیست. بوم سفید آن قدر دهن کجی می کند که هر جور فکری را از مغزت می تاراند؛ اما یکباره بین خواب و بیداری؛ زمانی که انتظارش را نداری مثل دل دردی ناگهانی به سراغت می آید وادارت می کند از جا بلند شوی و بساط نقاشی را علم کنی. شعر هم همین طور است. انگار زندگی هم کم و بیش شبیه این هاست. گاهی برای این که فکری درست به مغز آدم برسد نیازی به فکر کردن نیست. وقت هایی باید مغز را تعطیل کنی تا مجال راه یابی یک راه خوب پیدا شود.

( صفحه 254)

 

عشق های بزرگ همیشه در تهدید نفرت های بزرگن. عشق بزرگ مثل یک عدد بزرگه که یک علامت منفی می تونه تمامش رو از این رو به اون رو کنه.

( صفحه 243)

 

مسعود می گوید زن ها بعضی وقت ها مثل اسب های مسابقه اند: خوب می دوند اما مقابل مانع، درست لحظه ای که سوار فکرش را نمی کند درجا میخکوب می شوند و آدم را به زمین پرتاب می کنند. نمی دانم شاید هم راست بگوید اما به نظرم، مردها هم گاهی مثل قاطرهای چموش بدون هیچ علتی اصلا جم نمی خورند و انگار دره ای مقابلشان باشد قدم از قدم بر نمی دارند. در این مواقع دیگر هیچ فشار و سیخونکی کارگر نمی شود، مثل حالای مسعود ...

( صفحه 7)

 

زندگی زناشویی مثل کار کردن اونه، گاهی روشنه و گاهی اتومات می کنه و خاموش می شه، لحظاتی توش مهر و محبته و وقتایی هم قهر و دلخوری اما امان از زمانی که این اتومات کار نکنه، اون وقت می گیم دستگاه خراب شده.

( صفحه 242)

 

دیگر برایم فرقی نمی کند که و چه طور، هر کس هر چه می خواهد بگوید و هر کس می خواهد می تواند این پیروزی را تصاحب کند. مهم این است که من به کاری که فکر می کردم درست است، پافشاری کردم و نتیجه گرفتم. امروز من قهرمانم. هر کدام از آن احمق ها می توانستند واقعا قهرمان باشند بدون این که هیچ کدام جای دیگری را در دنیای قهرمانان تنگ کنیم.

( صفحه 212)

 

***

 

عنوان:پروانه ای روی شانه

نویسنده:بهنام ناصح

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1391- چاپ سوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 320 ص.

موضوع:داستان های فارسی - قرن 14

قیمت: 150000 ریال

 

 

بهاران مبارک

سه شنبه ها با موری

$
0
0

 

 

میچ، مشکل این جاست که ما باور نداریم، همه مان کاملا شبیه یک دیگریم. سیاه و سفید، کاتولیک و پروتستان، زن و مرد. اگر واقعا هم دیگر را شبیه به هم ببینیم، شاید برای پیوستن به خانواده ی بزرگ بشری دنیا مشتاق تر شویم، و شاید همان گونه که از خودمان محافظت می کنیم، از آن هم مواظبت کنیم.

حرف ام را باور کن. وقتی داری می میری، متوجه می شوی که این حرف درست است. همه مان آغازی مشابه - تولد- و پایانی مشابه - مرگ- داریم، پس چه طور می توانیم، متفاوت باشیم؟

روی خانواده ی بشری سرمایه گذاری معنوی کن. روی مردم. جامعه ی کوچکی تشکیل بده: جامعه ای پر از آدم هایی که دوست شان داری، و آن ها هم دوست ات دارند.

اول ِ زندگی که خردسال ایم، برای حفظ بقای مان به دیگران احتیاج داریم. درست است؟ آخر ِ زندگی هم ( وقتی مثل من شدی) برای حفظ بقای مان به دیگران احتیاج داریم. درست است؟

و بقیه ی حرف اش را زمزمه وار و زیرلبی ادامه داد:

و حالا یک راز: بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم.

 

(صفحه 212)

 

میچ، امکان ندارد، پیرها به جوان ها حسادت نکنند. مطلب این جاست که تو بپذیری، کی و چی هستی، و از چیزی که هستی، لذت ببری. الان برایت این شرایط مهیا شده که سی سالگی ات را بگذرانی. من سی سالگی ام را گذراندم، و حالا باید هفتاد و هشت سالگی ام را سپری کنم.

باید نقاط قوت واقعی و زیبای زندگی ِ الان ات را بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وا می دارد. و سن و سال به هیچ وجه مقوله ای رقابتی نیست.

 

( صفحه 167)

 

به آن چه که بودایی ها انجام می دهند، عمل کن. هر روز، پرنده ی کوچکی را روی شانه ات تصور کن که می پرسد: آیا امروز همان روز است؟ آیا آماده ام؟ آیا کل کارهایی را که انجام می دهم، واقعا نیاز دارم که انجام دهم؟ آیا همان انسانی هستم که می خواهم، باشم؟

 

( صفحه 120)

 

***

 

عنوان:سه شنبه ها با موری

نویسنده:میچ آلبوم

مترجم:ماندانا قهرمانلو

ناشر:نشر قطره

سال نشر:چاپ اول 1383- چاپ یازدهم 1393

شمارگان: 3000 نسخه

شماره صفحه: 264 ص.

موضوع:شوارتس، موریس / مرگ - جنبه های روانشناسی

قیمت: 140000 ریال

 

راز سایه

$
0
0

 

برای زندگی کردن در خارج از داستانمان باید با شجاعت از زندگی داستانی خود عبور کنیم و تمامی آنچه را که هستیم و نیستیم پذیرا شویم و دوست بداریم باید وقت بگذاریم و یکایک بخش های زندگی خود را مرور کنیم و نقاط گرفتاری، آزردگی و کامل نبودنمان را آشکار نماییم. باید رنجش ها و نفرت هایمان را متعهدانه رها کنیم و از مقصر شمردن دیگران برای وضعیت زندگی خود دست بکشیم. باید آماده پذیرش مسوولیت وضعیت کنونی خود باشیم و باری را که هنوز از گذشته بر دوش داریم، به زمین بگذاریم. باید متعهد به گذر کردن از نمایش نامه خود شویم و سرانجام با داستانمان آشتی کنیم.

میلیون ها نفر بیلیون ها دلار خرج کرده اند تا بلکه به سطوح عمیق تر آرامش درونی برسند. برخی توانسته اند تا حدودی افکار، روابط و کمدهای لباس خود را مرتب کنند و بعضی به شدت می کوشند تا به پاسخ مناسب دست یابند؛ پاسخی که آنها را از درد و رنج رها کند. اما هیچ راه فراری وجود ندارد. با فرار کردن از درد، نمایش نامه مان را تداوم می بخشیم و هر روز گذشته مان را به دنبال خود می کشیم. در حالی که گذشته درست زیر لایه رویی آگاهی ماست و بر هر حرکتمان سایه می اندازد و شکست ها و دردهای پیشین را به یادمان می آورد، نمی توانیم قدر جایی که هستیم و کاری را که می کنیم بدانیم. برای آشتی کردن با داستان خود باید متعهد شویم رفتاری را که درد ما را بی حس می کند، کنار بگذاریم. برای التیام یافتن باید دست از تعقیب "لحظات خوش" بکشیم. من فکر نمی کنم راه ساده ای وجود داشته باشد. اما قول می دهم که راه مستقیم به آرامش و رضایت پایدار به مراتب ساده تر از راه پر پیچ و خم جست و جو، سعی کردن و شکست خوردن های پیاپی است.

هنگامی که در اعماق وجود خود احساس می کنیم نقصی داریم - به اندازه کافی خوب نیستیم یا برای کسی اهمیت نداریم - زندگی ما طاقت فرسا می شود؛ نا امیدی، نارضایتی و درد عاطفی پایان ناپذیر، ما را از درون شگف انگیزمان دور نگه می دارد. هیچ چیزی برای روح انسان از این بد تر نیست. هیچ چیزی به این اندازه نیروی حیاتی مان را از ما نمی گیرد که باور داشته باشیم، ناکافی یا ناقص یا عمیقا اصلاح ناپذیر هستیم.

( صفحه 94)

 

وقتی بخشی از ترکیب خود را دوست نداریم، بی تردید رویدادهای دردناکی را به زندگی خود فرا می خوانیم. بیزاری از خود و آزردگی های بررسی نشده درون، انسان ها و رویدادهایی را به زندگی ما دعوت می کنند که بازتاب احساس خودمان نسبت به خودمان هستند. این موارد به شکل تصادف، روابط خشونتبار، شکست مالی یا شغل نامناسب برایمان پیش می آیند و به این ترتیب پیوسته این امکان را می یابیم که خود را عذاب دهیم، چرا که عمیقا باور داریم که وجود و وضعیت ما دارای نقص است. دردها، ناامیدی ها، آزردگی ها و ناراحتی هایمان با هدایایی به سراغ ما آمده اند. اما تا آن ها را نپذیریم و خرد نهفته در این هدایا را کشف نکنیم، به شکلی دردناک در وجودمان باقی می مانند.

رویدادهای دردناک گذشته بخشی از وجود ما را تشکیل می دهند و هر کاری بکنیم و هر چه بکوشیم، نمی توانیم از آنها رها شویم. تنها انتخابی که داریم این است که آیا می خواهیم ما از آنها استفاده کنیم یا آنها از ما استفاده کنند؟

( صفحه 38)

 

***

 

عنوان:راز سایه

نویسنده:دبی فورد

مترجم:فرناز فرود

ناشر:انتشارات حمیدا

سال نشر:چاپ اول 1384 - چاپ نهم 1393

شمارگان: 3300 نسخه

شماره صفحه: 160 ص.

موضوع:خودسازی

قیمت: 75000 ریال

 

نماد گم شده

$
0
0

 

 

تنها از طریق تجربه کردن مرگ است که انسان می تواند تجربیات زندگی اش را کاملا درک کند. تنها از طریق درک حقیقت فانی بودنش بر روی زمین، می تواند به اهمیت سپری کردن عمرش همراه با احترام، اتحاد و خدمت به همنوعانش پی ببرد.

( صفحه 615)

 

کیمیاگران دوران کهن نیز در تلاشی بی ثمر برای تبدیل سرب به طلا بودند، و هرگز متوجه نشدند که تبدیل سرب به طلا چیزی نیست جز استعاره ای برای تلنگر زدن به توان بالقوه ی بشر؛ که همان تبدیل ذهنی خموده و بی دانش به ذهنی زیرک و روشن است.

( صفحه 118)

 

"به طور خلاصه، اسرار کهن به دانش پنهانی باز می گردد که مدت ها قبل گردآوری شده بود. به طوری که ادعا می شود دارنده ی این دانش، به توانایی بالقوه نهفته در ذهن انسان دست می یابد. اساتید روشن ضمیری که این دانش را داشتند عهد کردند که آن را از توده ی مردم پوشیده نگاه دارند زیرا تصور می شد برای افراد ناوارد بسیار نیرومند و خطرناک است."

" از چه لحاظ خطرناک بود؟"

" به همان دلیل که ما کبریت را از دسترس بچه ها دور نگاه می داریم این اطلاعات نیز مخفی نگاه داشته شدند. در دست آدم اهل، آتش تولید روشنایی می کند ... اما اگر به دست نااهل بیفتد، می تواند بسیار مخرب باشد."

" به من بگو، پرفسور، به باور شما واقعا چنین دانشی می تواند وجود داشته باشد؟"

( صفحه 116)

 

" این چه کتابی است؟"

" چیزی که امیدوارم روزی مطالعه کنی."

دوباره به صفحه ی عناوین بازگشت، جایی که روی ورقه ای فلزی پرنقش و نگاری سه کلمه نوشته شده بود.

کتاب کامل زوهر.

گرچه کاترین هرگز کتاب زوهر را نخوانده بود، اما می دانست که کتابی مهم در عرفان یهودیت باستان بود، و زمانی به قدری اعتقاد به آن قوی بود که تنها به دانشمندترین و فاضل ترین خاخام های یهودی اختصاص داشت.

کاترین نگاهی به کتاب انداخت. " یعنی تو می گویی که عارفان دوران باستان می دانستند جهان دَه بعد دارد؟"

" قطعا همین طور است." صفحه تصویر دَه دایره درهم تابیده موسوم به سفیروث را باز کرد.

" بدیهی است که نام ها رمزآلود و دشوار است اما علم فیزیک آن بسیار پیشرفته است."

کاترین نمی دانست چه جوابی دهد.

" اما ... پس چرا افراد بیشتری آن را مطالعه نمی کنند؟"

برادرش لبخند زد. " مطالعه خواهند کرد."

" منظورت را نمی فهمم."

" کاترین، ما در دوران شگفت انگیزی متولد شده ایم. تغییری در راه است. بشر در آستانه ی ورود به عصر جدیدی است زمانی که نگاهشان به طبیعت و شیوه های کهن باز خواهد گشت ... بازگشت به ایده های مطرح شده در کتاب هایی نظیر زوهر و متون کهن دیگر از سراسر جهان. حقیقت مطلق کشش و جاذبه خاص خود را دارد که مردم را دگر بار جذب می کند. روزی خواهد رسید که علوم نوین به صورت جدی شروع به مطالعه حکمت و دانش پیشینیان می کند ... روزی خواهد بود که بشر شروع به یافتن پاسخ سوالات بزرگی می کند که همچنان برایش بی جواب باقی مانده است."

( صفحه 87)

 

***

 

عنوان:نماد گمشده

نویسنده:دَن براون

مترجم:شبنم سعادت

ناشر:انتشارات افراز

سال نشر:چاپ سوم 1389

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 720 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 20 م.

قیمت: 128000 ریال

 

در مورد این کتاب/ داستان در ویکی پدیا:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%D9%85%D8%A7%D8%AF_%DA%AF%D9%85%D8%B4%D8%AF%D9%87

لینک ناشر:

http://www.afrazbook.com/

طلسم دلداه

$
0
0

 

به پیرمرد گفت:

برای چیزی آمده بودم که پادشاه را پادشاه تمام عالم می کند و ماه پیکر را الهه من. و حالا در این جا، با دردی به جا مانده ام که سزاوار آنم. اما ماه پیکر چه؟ می خواهم برگردم، به آن جا که لااقل به دیدارهای شبانه ام با ماه پیکرم در میان آن غار، امیدی هست. می توانی مرا باز گردانی؟!

پیرمرد گفت:

- توفیری نمی کند. چون در پایان نیز به همین جا برخواهی گشت.

خداداد پاسخ داد:

- با این حال، می خواهم برگردم و در کنار او بمیرم! بگذار هر چه می خواهد بشود، اما عشق او در دلم زبانه بکشد.

پیرمرد تبسمی کرد و گفت:

- اما رفتن از این مکان، در زمان نمی گنجد و هیچ گریزی نیز از آن نیست. باید ماند و ماند تا ابد.

- تاوانش را هر چه که باشد، می پردازم.

- نمی توانی!

- تو بخواه، خودم می دانم می توانم یا نه!

- آیا به گفته ات اطمینان داری؟

- بیش از هر زمان دیگر.

پیرمرد به ناچار گفت:

- بسیار خب. حال که می خواهی، پس تو را باز می گردانم. به آغازی که از زمان ِ دیگری در تو حلول می شود و در آخر نیز به این مکان می رسی.

خداداد گفت: زمانی دیگر؟ پس، ماه پیکر و سحر جادویی پادشاهی چه می شود؟

- سِحری نیست جز جاودانگی ِ پروردگار عالمیان، و آنکه مقرب اوست. از او باش، تا به آن افسون دست یابی.

سپس بفرمود تا فرشته ای که گوشه ای از بال هایش سیاه بود، بیامد. در دست هایش، مُشتی گندم داشت. پیرمرد بگرفت و به خداداد داد. پهلوان آن ها را در دهان ریخت، جوید و فرو برد. ناگاه آسمان تیره شد، زمین به حرکت درآمد و همه چیز در یک سپیدی خالص و خاص محو گردید. خداداد خودش را دید که از روی ابرها به پرواز درآمد و سپید بال ها به دنبالش روان هستند. در این خلال، دو سپید بال بر روی شانه اش جا گرفتند و فرو رفتند.

پیرمرد گفت:

- در زمینی خود را می یابی که به غایت پلید و خوف انگیز است، و تو در میان آنان بیگانه ای. یگانه آشنایت، ماه پیکر توست. برو و از روی نشانه های قلبت، او را پیدا کن ...

( صفحه 494 )

 

***

 

عنوان:طلسم دلداده

نویسنده:م. آرام

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 512 ص.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

قیمت: 256000 ریال

 لینک ناشر:http://www.aamout.com/

گل صحرا

$
0
0

 

شب هنگام تنها کار مورد علاقه اش مطالعه بود. دخترخاله ام به اتاق خودش می رفت، روی تختش دراز می کشید و ساعت ها مطالعه می کرد. اغلب آن چنان غرق در مطالعه می شد که زمان غذا را فراموش می کرد. گاهی تمام روز مطالعه می کرد تا این که کسی او را از تختش بیرون می کشید.

بی حوصله و غریب، برای دیدن باسما به اتاقش می رفتم و در گوشه ای از تختش می نشستم و می پرسیدم: " چه می خوانی؟"

بدون این که سرش را بلند کند، مِن مِن می کرد: " تنهایم بگذار، دارم کتاب می خوانم."

" خُب، نمی توانم باهات حرف بزنم؟"

همچنان که به کتابش خیره می شد، کلمات را درهم و برهم ادا می کرد و گویی در خواب حرف می زند، با صدای بی روحی جواب می داد: " درباره چی می خواهی حرف بزنی؟"

" چی می خوانی؟"

" هوم؟"

" چی می خوانی؟ درباره چیه؟" بالاخره وقتی توجهش را جلب می کردم، از خواندن دست بر می داشت و می گفت که کتاب درباره چیست؟ بیش تر وقت ها کتاب ها رمان های عاشقانه بودند و نقطه اوج داستان وقتی بود که بعد از چندین وقفه و سوء تفاهم بالاخره مرد و زن همدیگر را می بوسیدند. از آن جایی که در تمام عمر به قصه عشق می ورزیدم، از این اوقات فوق العاده لذت می بردم. طلسم شده می نشستم، و او که چشم هایش برق می زد، دست هایش را تکان می داد و طرح داستان را با تمام ریزه کاری هایش تعریف می کرد. گوش دادن به قصه های او سبب می شد که علاقه به یاد گرفتن ِ خواندن در من بیدار شود. زیرا می توانستم هر وقت دوست داشتم از خواندن ِ قصه لذت ببرم.

( صفحه 119)

 

***

 

عنوان:گل صحرا : سفر شگفت انگیز دختری کوچ نشین

نویسنده:واریس دیری و کاترین میلر

مترجم:شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی

ناشر:نشر چشمه

سال نشر:چاپ اول 1383- چاپ دوازدهم 1389

شماره صفحه: 290 ص.

موضوع:دیری، واریس / زنان اصلاح طلب-سومالی- سرگذشت نامه

قیمت: 55000 ریال

لینک ناشر:http://www.cheshmeh.ir/book/%DA%AF%D9%84-%D8%B5%D8%AD%D8%B1%D8%A7.htm


پاییز حافظیه

$
0
0

 

تنها ساکت جمع، من بودم که ترجیح می دادم بیشتر گوش کنم. چون می دانستم در چنین جمع هایی با آن اطلاعات بالا، اگر کم بیاوری کلاهت پس معرکه است. از آن گذشته، چون بحث تقابل اطلاعات و دانش های فردی بود، وقتی نسب به قبولاندن یک حرف جوگیر بشوی، خیلی از حرف هایی را هم که نباید بگویی، می گویی و بعد نی نشینی به غصه خوردن که چرا چنین گفتم و چنان!

نفیسه گفت:

- اتفاقا یونگ، یه جایی می گه: در برابر هر چیزی مقاومت به خرج بدی، اون موضوع سمج تر می شه.

علیرضا گفت:

- راز ... راندا برن!

نفیسه ادامه داد:

- دقیقا. مثل یه توپ که اون رو با کش به دستت بسته باشی. پرتابش می کنی، ولی با شدت بیشتری به سمت خودت بر می گرده.

نازنین گفت:

- و خیلی هم جالبه که اگه توپ رو به مشکلات تشبیه کنیم، همه چیز با یه فکر شروع می شه. بعد با ابراز اون به دیگران، فکر گسترش پیدا می کنه و به صورت یه معضل خودش رو نشون می ده. گمونم همون راز بود علیرضا، نه؟

علیرضا سر تکان داد و نازنین افزود:

- آره ... بعد می گه: دلیلش اینه که مردم هم فکرهای بیشتری روی فکر تو می گذارن و این باعث می شه فکر تو، گاهی به عینه توی زندگیت اتفاق بیفته... می تونیم به پاک سازی ذهن از زوائد و زوم کردن روی یه چیز بی طرف تشبیهش کنیم. چیزی که به واقع ذهن رو از درگیری به افکار مسموم دور کنه و  آرامش و خوش بینی رو با خودش بیاره.

در این بین، من به خودم فکر می کردم و این که همیشه نسبت به ناصر و با او بودن، حساسیت داشتم و درست همان شد که نباید بشود. نمی دانم از چه کتابی حرف می زدند. راز؟ ... از دهانم پرید:

- گفتنش راحته، ولی خیلی تفاوت داره با این که درون یه واقعیت وحشتناک زندگی کنی. حالا هر چقدر بخواهی قشنگ فکر کنی، باز حقیقت ِ حال مهمه. تصور یه رویا، می تونه آدم رو از حقیقت تلخی که گریبانش رو گرفته، خلاص کنه؟

کمی جمع ساکت شد، بعد صدایی از بالای سرم گفت:

- در واقع همه پیام کتاب راز هم همینه ... قانون جذب.

برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. حسن پور بود. از معدود بچه های دانشگاه بود که جز در موارد ضروری خودش را قاطی هر مسئله ای نمی کرد.

پرسیدم: " قانون چی؟"

- جذب.

( صفحه 342)

 

***

 

عنوان:پاییز حافظیه

نویسنده:م. آرام

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول زمستان 1392 - چاپ دوم بهار 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 384 ص.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

قیمت: 180000 ریال

 

از طنین رنگ

$
0
0

 

 

 

پیشه کن چون باغسار آیین آب و رنگ را

شورشی انداز در دل، هر چه خاک و سنگ را

 

خار و گل را محمل اضداد شو چون بوته ای

تا به تصویر آوری معنای صلح و جنگ را

 

چشم را چندین بهار از تازگی سرشار کن

تا به بار لعل آری با نگاهی سنگ را

 

ماه شد از یک تبسم واشدن از خود هلال

آسمان آرا کن آغوش دو چشم تنگ را

 

فرصت فیض آن قدر دامن نخواهد عرضه کرد

چین، زلال از شبنم و، گیر از تب گل، رنگ را

 

شست و شو کن خویش را در انبساط صبحدم

پاک کن از آهن آلوده خود زنگ را

 

سایه را مثل حجاب از روی خود بالا بزن

زنده کن گلچهره را و جان بده اورنگ را

 

***

 

عنوان: از طنین رنگ ( از مجموعه دُر دَری)

شاعر:محمد بشیر رحیمی

ناشر:نشر سپیده باوران

سال نشر:چاپ اول 1391

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 128 ص.

موضوع:شعر فارسی - افغانستان- قرن 14

قیمت: 44000 ریال

لینک ناشر:http://www.abook.ir/


 

 

خاطرات زنی که نصفه مُرد

$
0
0

 

 

نمی دانم چرا، اما همیشه از میان تمام اعداد، صِفر را دوست داشته ام. آن دایره ی کوچک و توخالی. صفر برایم شبیه همه ی نداشته هاست. عددی حقیر که شبیه هیچ است اما ارزش همه ی عددهای پررنگ و لعاب به همان هیچ دوست داشتنی ختم می شود. صفر مثل بوی مادر می ماند. مثل همه ی وظیفه های انجام شده اما بلاتکلیف. مثل دست های زنی است که جوراب های شوهر ولنگارش را کوک می زند و وظیفه به حساب می آید. مثل جان کندن زنی که باید پسر بزاید. مثل دست های پینه بسته ی مردی که باید با همه تحقیرها، همه ی جوی ها و خیابان ها را تمیز کند و پسرش را داماد کند. تا به وظیفه ی پدری اش عمل کند. صفر مثل وقتی می ماند که از همه چیز گذشته باشی و دیگر نتوانی تشخیص بدهی چه کار باید بکنی تا مثل آدم بشود زندگی کرد؟ یاد گرفته باشی که دیگر به چیزی چنگ نزنی، تنها خودت را رها کنی و هوا را بکشی توی ریه هایت و بعد با خودت بگویی که خوب! آخرش چیه؟ آخرش؟ آخرش هیچ ... آخر این ماجرا باز همان صفر است و به هیچ کجا نمی رسد.

( صفحه 67)

 

عقربه ی ثانیه شمار توی گوشش زمزمه می کرد:

" حالا دیگر وقت مبارزه نیست. وقت کنار کشیدن است. وقت آنکه بایستی و بلوا را تماشا کنی. تو جنگت را کرده ای. زمین خورده ای. ایستاده ای و حالا زمان آرامش است. صبر؟ نه تاریخ مصرفش تمام شده ... حالا باید مثل کشتی از طوفان گذشته کناره بگیری و منتظر باشی... هر راهی فقط ارزش یک بار پیمودن دارد ... حالا زمان انتظار است. "

 ( صفحه 104)

 

وقتی من به دنیا آمدم و یک زن به زن های محل اضافه شد، دل خیلی ها برای مادرم سوخت. دختری با موهای پر مشکی و لب های گوشت آلود قرمز. نوزادی که هیچ وقت گریه نمی کرد و چشم هایش از همان اول باز بود. دختربچه ای که عادت داشت صورتش را بچرخاند به روی خورشید و چشم هایش را بگذارد روی هم.

( صفحه 12)

 

حالا که مرده ام. شما غریبه نیستید. قبل از آنکه بمیرم، پرستار توی گوشم گفت: " اسم دخترت؟ " نمی دانم شنید یا نه، اما من گفتم: " بیداری ... "

( صفحه 25)

 

یاد عمو قربان به خیر. همیشه همان طور که با ترازوی بقالی اش کلنجار می رفت زیر لب می گفت:

" دلم مانده زیر سنگ آسیاب. می دانی یعنی چه؟ "

من هاج و واج نگاهش می کردم.

می گفت: " یعنی دلم تکه تکه شده. یکی دست انداخته و قلبم را فشار می دهد. دلم برای همه چیز و همه کس تنگ می شود."

( صفحه 73)

***

 

عنوان:خاطرات زنی که نصفه مُرد ( مجموعه داستان)

نویسنده:الهامه کاغذچی

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول زمستان 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 144 ص.

موضوع:داستان های کوتاه فارسی - قرن 14

قیمت: 85000 ریال

لینک ناشر: http://www.aamout.com/search/label/elhameh-kaghazchi

 

بِلیز

$
0
0

 

- می خواهی چه کار کنی؟
بلیز در حال آماده شدن برای روشن کردن ماشین بود. اکنون لحظه ای توقف نمود.
آماده می شوم که کار را انجام دهم، جورج."
- چه کار؟
- دزدیدن بچه.
جورج خندید.
" به چه می خندی، جورج؟ "
و سپس با خود چنین فکر کرد: انگار خودم نمی دانم.
- به تو.
- برای چه؟
- چه طور می خواهی او را بدزدی؟ به من بگو.
" فکر کنم همان طور که طرحش را ریخته بودیم، از داخل اتاقش."
- کدام اتاق؟
- خوب ...
- چه طور می خواهی داخل شوی؟

او آن قسمت را به یاد آورد.

" یکی از پنجره های طبقه بالا. آن ها آن دستگیره ها را روی آن نصب کرده اند. تو آن را دیده ای، جورج. زمانی در شرکت برق بودیم. یادت است؟ "

- نردبان داری؟

- خب ...

- وقتی بچه را برداشتی، کجا می خواهی بگذاری اش؟

- توی ماشین، جورج.

" واااای خدا. "

- جورج ...

- می دانم که بچه را در ماشین لعنتی می گذاری. می دانم که او را پیاده تا خانه نمی آوری. منظورم زمانی است که او را به اینجا می آوری. آن وقت چه کار خواهی کرد؟ او را کجا خواهی گذاشت؟

" خب ... "

- پستونکش چی؟ شیشه اش چی؟ و همین طور غذای بچه! یا شاید هم فکر کردی برای شام کوفتی اش قرار است همبرگر و آبجو بخورد؟

- خب ...

( صفحه 78)

 

***

 

وجود او در فروشگاه زنجیره ای لوازم بچه به همان میزان غیر واقعی بود که وجود یک قلوه سنگ در میان اتاق نشیمن.

خانم فروشنده از او پرسید که آیا کمک می خواهد؟ بلیز پاسخ داد که می خواهد. هر چقدر هم فکر می کرد باز نمی توانست متوجه شود که برای نگهداری یک بچه به چه چیزهایی نیاز خواهد داشت. بنابراین به تنها ملجا موجود پناه برد. پناهگاهی که او به خوبی با آن آشنایی داشت: حیله.

" من مدتی خارج از کشور بوده ام... متوجه شده ام که زن برادرم ... در زمانی که من نبوده ام صاحب یک بچه شده است ... که هم اکنون نوزاد است. خب، من هم می خواهم مخارج آن بچه را تقبل کرده و هر چه نیاز دارد، برایش تهیه کنم. "

" اوه، بله. چه انسان بخشنده ای. چه با محبت. دقیقا چه چیزی نیاز دارید؟ "

- نمی دانم. همه چیز. نمی دانم ... هیچ چیز ... درباره ی بچه ها.

- برادرزاده تان چند وقتش است؟

- ها؟

- بچه ی زن برادرتان؟

- اوه، فهمیدم! شش ماه.

- نامش چیست؟

بلیز لحظه ای درمانده شد. سپس ناگهان گفت: " جورج. "

- نام زیبایی است. نامی یونانی. به معنای " پرتلاش" .

- جداً؟ که این طور!

" خب، آن ها تا به حال چه چیزهایی برایش خریده اند؟ "

بلیز برای این پرسش آماده بود.

" مساله اینجاست که هیچ یک از وسایلی که آنان خریده اند خوب و مرغوب نیست. آن ها واقعا در مضیقه ی مالی هستند. "

- متوجه شدم. بنابراین شما می خواهید ... از صفر شروع کنید.

- دقیقا همین طور است.

- واقعا که فرد مهربان و بخشنده ای هستید.

بلیز از اینکه همانند یک انسان بودن چقدر دشوار است حیرت زده شده بود.

( صفحه 103)

***

درست زمانی که فکر می کرد هوشمندانه عمل کرده است، احمقانه ترین کار را کرده بود. باز هم احمقانه عمل کرده بود. احمقانه کار کردن، زندانی است که هیچ گاه نمی توان از آن فرار کرد. و شخص احمق، کسی است که در چنین زندانی به حبس ابد محکوم گردیده است.
( صفحه 325)

 

***

 

عنوان:بِلیز

نویسنده:استیون کینگ

مترجم:سید جواد یوسف بیک

ناشر:انتشارات افراز

سال نشر:چاپ اول 1389

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 384 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی -- قرن 20 م.

قیمت: 88000 ریال

 لینک ناشر:http://www.afrazbook.com/

در کافه ی جوانی گم شده

$
0
0

 

 

جوان ها با سن ِ کم شان از گذشته ی شما چه اطلاعی دارند. حتی اگر کم و بیش پرسیدند چه کاره اید یا تا به حال چه کرده اید، هر چه به نظرتان رسید بگویید و از پوست ِ کهنه ای که انداخته اید، یک زندگی نو بیافرینید ... آن ها هرگز در پی بررسی ِ حقیقت نیستند. به همان نسبت که در شرح حال ِ راست و دروغ خود پیش می روید، می بینید که این زندگی ِ تخیلی چون وزش ِ سنگین ِ هوایی تازه، از فضای بسته و کهنه ای که در آن مدت ها احساس خفگی می کردید عبور می کند. پنجره ای باز می شود و ناله خشک باز شدن کرکره ها همراه با بادی که می وزد، آینده ای تازه و نو، برابرتان می گستراند.

( صفحه 45)

...

 

می گفت: صلاح ِ شناگر به جای دور زدن ِ مدام روی سکوی استخر، پرش ِ یک باره در آب است. اما من، درست برخلاف ِ ضرب المثل او فکر می کردم. بی گدار به آب زدن، نه ... خونسردی و تامل، بله؛ چرا که به شکرانه صبر و آرامش زمینه ی بهتر ِ ذهنی تان را در نفوذ ِ بیش تر مکان و موقعیت پیش ِ رو آماده می سازید.

( صفحه 54)

...

 

پرسیدم: در روزهای آخر، قبل از ناپدید شدن، حالات خاصی در او حس نکرده بود؟ اِی، چرا ... این اواخر، روز به روز و بیش از پیش به او سرکوفت ِ زندگی روزمره شان را می زد و سرزنش اش می کرد؛ معتقد بود که نمی شد به این، یک زندگی واقعی گفت ... و وقتی می پرسید، منظورش از زندگی واقعی پس چیست؟ بی آن که حرفی، جوابی بگوید، فقط شانه بالا می انداخت، انگار از پیش می دانست هیچ فهم و درکی از توضیحی که می داد، عاید مرد نمی شد. زن کمی دیرتر به حالت عادی بر می گشت، لبخندی می زد، بعد مهربان می شد و تا حد ِ پوزش از بدخلقی خود پیش می رفت. تسلیم و مطیع می گفت که این مشکل مهمی نبود. شاید روزی خود به خود می فهمید زندگی واقعی، واقعا چه بود ...

( صفحه 66)

...

 

مدتی طولانی به هر دو عکس ِ فوری چشم دوختم. خدایا، حالا این زن کجاست؟ مثل من، در یک کافه، و تنها سر یک میز؟ بی گمان، جمله آخر ِ مرد " باید سعی کنیم بین خودمان رابطه ای ... " این فکر را در سرم انداخته بود: به برخوردها و ملاقات های غیرمنتظره در یک خیابان، یک ایستگاه مترو در ساعات پرترافیک و شلوغ، نباید اعتماد کرد؛ چون سرنوشت سازند. دلبستگی مثل یک دست بند، یکی را به دیگری می بندد و قفل می کند. رابطه ای پراحساس که با هجوم خود، مقاومت شما را در هم می شکند و از مسیر و راه ِ انتخابی منحرف تان می کند.

( صفحه 72)

 

***

 

عنوان:در کافه ی جوانی گم شده

نویسنده:پاتریک مودیانو

مترجم:ساسان تبسمی

ناشر:نشر افق

سال نشر:چاپ اول 1387 - چاپ چهارم 1388

شمارگان: 2200 نسخه

شماره صفحه: 184 ص.

موضوع:داستان های فرانسه - قرن 20 م.

قیمت: 110000 ریال

 لیست ناشر:http://www.ofoqco.com/showbook.asp?id=1031

کتابخانه ی عجیب

$
0
0

 

پیرمرده گفت " همین جور پشت سرم بیا. "

تازه مسافت کوتاهی رفته بودیم که وسط راهرو رسیدیم به یک دوراهی. پیرمرده پیچید سمت راست. کمی جلوتر یک دوراهی دیگر بود. این بار کج کرد به چپ. راهروئه باز دوراهی شد و دوراهی شد، هِی شاخه شاخه شد، و هر دفعه هم پیرمرده بدونِ لحظه ای تردید مسیرمان را انتخاب کرد، اول یکهو مسیر عوض می کرد به راست، بعد به چپ. بعضی وقت ها دری باز می کرد و کاملا وارد راهرویی دیگر می شدیم.

ذهنم به هم ریخته بود. ماجرا زیادی عجیب و غریب بود - چه طور ممکن بود کتابخانه ی شهرمان توی زیرزمینش چنین هزارتوی عظیمی داشته باشد؟ منظورم این است که کتاخانه های عمومی مثل این همیشه مشکل و نیاز مالی دارند دیگر، در نتیجه ساختن حتا کوچک ترین هزارتویی حتما فراتر از حد استطاعت شان است.

مارپیچه بالاخره دمِ درِ فولادیِ بزرگی به پایان رسید. بر در تابلویی آویزان بود که رویش نوشته بود " تالار مطالعه". کل محوطه عینِ قبرستان ِ نصفه شب ساکت بود.

( صفحه 21)

...

 

گرفتاریِ مارپیچ ها این است که تا به تهِ ته شان نرسی نمی دانی راهِ درست را انتخاب کرده ای یا نه. اگر معلوم شود راهت اشتباه بوده، معمولا دیگر خیلی دیر است برای این که برگردی و از نو شروع کنی. مشکلِ پارپیچ ها این است.

( صفحه 71)

...

 

پرسیدم " جنابِ آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می خواد مغز من رو بخوره؟ "

" چون مغزی که پُرِ علم باشه، خوشمزه ست. دلیلش اینه. این جور مغزها خوش طعم و خامه مانندَن. تازه با این که خامه مانندن، یه جورهایی رگه رگه هم هستن."

" پس برا خاطر ِ اینه که می خواد من یه ماه بشینم این جا اطلاعات پُر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟ "

" برنامه همینه."

پرسیدم " به نظرِ شما خیلی بی رحمانه نیست؟ البته از دیدِ کسی می گم که مغزش هورت کشیده می شه بالا ها! "

" ولی هِی، می دونی، از این اتفاق ها تو کتابخونه های همه جا می افته دیگه. کم و بیش همینه وضع."

سرم از این خبر گیج رفت. مِن مِن کنان گفتم " تو کتابخونه های همه جا؟ "

" اگه تنها کاری که می کنن قرض دادنِ مجانیِ علم باشه، پس عایدی شون چی می شه؟ "

" ولی این باعث نمی شه حق داشته باشن روی کله ی آدم ها را ببُرن و مغزشون رو بخورن. به نظرِ شما این کار دیگه یه مقدار زیاده روی نیست؟ "

( صفحه 36)

 

***

 

عنوان:کتابخانه ی عجیب

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:بهرنگ رجبی

ناشر:نشر چشمه

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 92 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.

قیمت: 120000 ریال

 لینک ناشر:http://www.cheshmeh.ir/book/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%DB%8C-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8.htm

 

 

پلنگ در پرانتز

$
0
0

 

کدام شب، کدام ماه؟ گیج می وزید باد

بلند شد به یاکریم پیر، آب و دانه داد

 

چروک های کهنه را اتو کشید، وصله زد

چه روزها که بر تنش نشسته رنگ های شاد

 

سفال های آبی اش، سوال تکه تکه ای

کجاست آن لبی که بوسه را بیاورد به یاد؟

 

نشست، روسری خیس، روی شیشه ها کشید

دلش گرفت از غبارهای " قاب ان یکاد "

 

نفس کشید زن، چقدر بوی مرد می دهد

کتاب های روی میز، کیف، کاغذ و مداد

 

کدام شب، کدام ماه؟ روی تخت غلت زد

نوشته های پشت حلقه را کنار هم نهاد

 

 

***

 

عنوان:پلنگ در پرانتز ( از مجموعه دُر دری)

شاعر:زهرا حسین زاده

ناشر:سپیده باوران ( موسسه فرهنگی دُر دری)

سال نشر:چاپ اول 1390

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 95 ص.

موضوع:شعر فارسی - افغانستان - قرن 14

قیمت: 25000 ریال

لینک ناشر:http://www.abook.ir/


ترانه های شبانه

$
0
0

 

" خیلی خوب است که آدم مثل یک نابالغ ده ساله رفتار کند، حال آنکه سال ها از آن دور شده. منتها آن را همین جور ادامه بدهد تا وقتی که به پنجاه سالگی نزدیک شود. "

" تازه چهل و هفت سالم شده ... "

" منظورت از اینکه تازه چهل و هفت ساله شده چیه؟ " با توجه به اینکه کنار امیلی نشسته بودم، صدایش خیلی بلند بود: " تازه چهل و هفت سال. این " تازه " چیزی است که زندگی ات را خراب کرده، ریموند. تازه، تازه، تازه. برایم بهترین کار را می کند. تازه چهل و هفت سال. طولی نمی کشد که شصت و هفت سالت بشود و " تازه" در محافل کوفتی بگردی و سعی کنی یک سقف کوفتی بالای سرت داشته باشی! "

( صفحه 49)

 

...

 

" اگر با تو رو راست نبودم، علتش این بود که با خودم هم نبودم، اما حالا از آن حال درآمدم، توانسته ام خوب سبک سنگینش کنم. ری، بهت گفتم پای کس دیگری در میان نیست، اما این حرف چندان درست نبود. پای دختری در میان است. آره، دختره، حداکثر سی و چند سالشه. خیلی به تعلیم و تربیت در جهان رو به گسترش و تجارت جهانی منصفانه تر علاقمند است. واقعا پای جاذبه ی جنسی در بین نبود، این یک جوری جنبه ی فرعی داشت. جاذبه در آرمان گرایی بی غش او بود. مرا یاد زمانی می انداخت که ما هم همین جور بودیم. یادت می آید، ری؟ "

" متاسفم، چارلی، ولی من یادم نمی آید که تو هیچ وقت آرمان گرا بوده باشی! در واقع همیشه خیلی خودخواه و لذت جو بودی ... "

" باشد، شاید آن روزگار همه مان بیعارهای منحط بودیم، بیش ترمان، اما همیشه این آدم دیگر درون من بوده که می خواسته بیاید بیرون. همین مرا به طرفش کشاند ... "

" چارلی، کِی بود؟ کِی این اتفاق افتاد؟ "

" کدام اتفاق؟ "

" این ماجرای عشقی."

" ماجرای عشقی نبود! من باهاش نبودم، هیچ ... موضوع سر این است که کسی مثل او را می خواستم. کسی که آن من دیگر را آشکار کند، همان که در درونم به دام افتاده ... "

( صفحه 72)

 

...

 

برای مقایسه با ترجمه نسخه چاپ نشر چشمه:

http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/768/


***

 

عنوان:ترانه های شبانه

نویسنده:کازوئو ایشیگورو

مترجم:مهدی غبرایی

ناشر:اژدهای طلایی

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1500 جلد

شماره صفحه: 207 ص.

موضوع:داستان های انگلیسی - قرن 20 م.

قیمت: 180000 ریال

 

خانه کاغذی

$
0
0

 

 

کتاب ها سرنوشت مردم را تغییر می دهند. عده ای کتاب ببر مالزیرا خوانده و در دانشگاه های دور دست استاد رشته ادبیات شده اند. ده ها هزار نفر با خواندن دمیانبه فلسفه شرق روی آوردند؛ در حالی که همینگوی از آن ها مردانی جوانمذد و با ظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زن های بی شماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتاب ها شد.

ولی او تنها کسی نبود که قربانی کتاب شد. یک استاد میانسال زبان های کلاسیک وقتی پنج جلد از مجموعه دایره المعارف بریتانیکااز قفسه کتابخانه اش روی سرش افتاد فلج شد. دوستم ریچارد وقتی خواست با زحمت دست خود را به ابشالوم ابشالوم!ویلیام فاکنر برساند - که در جای خیلی ناجوری قرار گرفته بود- از روی نردبان تاشو افتاد پایین و یک پایش شکست. یکی دیگر از دوست هایم در بوینوس آیرس در زیر زمین مرکز اسناد و اوراق بایگانی عمومی سل گرفت. من حتا خبر دارم در کشور شیلی، عصر یک روز سگی خشمگین بر اثر بلعیدن صفحات کتاب برادران کارمازوفدچار سوء هاضمه شد و مُرد.

مادربزرگم هر وقت می دید در تختخوابم کتاب می خوانم، می گفت: " بگذارش کنار، کتاب ها خطرناک هستند."

تا سالیان سال خیال می کردم او خیلی بی سواد است و جاهل، ولی گذر زمان نشان داد مادربزرگ آلمانی تبارم واقعا چقدر عاقل بوده است.

( صفحه 7)

 

اغلب از خودم پرسیدم چرا کتاب هایی را نگه می دارم که خیلی بعید است حتا در آینده دور به کارم بیایند، عنوان هایی که با دغدغه های معمولم فاصله زیادی دارند؛ کتاب هایی که یک بار خوانده ام و تا سال ها بعد دیگر صفحاتشان را باز نمی کنم، البته اگر اصلا دوباره فرصتی پیش بیاید تا به سراغشان بروم! ولی من چطور می توانم به فرض مثال آوای وحشرا بدون نابودی یکی از آجرهای سازنده دوران کودکی ام بیرون بیندازم؛ یا مثلا زوربای یونانی - که دوران نوجوانی ام را با اشک و زاری تمام کرد؛ و همین طور ساعت بیست و پنجم و بقیه کتاب هایی که به بالاترین طبقات قفسه کتابخانه ام سپرده و منتقل شده بودند؛ جایی که ساکت و دست نخورده در پس عزت و احترام آبرومندانه ای که همگی خیلی بدان می بالیم، قرار گرفته اند کنار بگذارم.

خیلی وقت ها رهایی از دست کتاب ها به مراتب سخت تر از خرید و تهیه کتاب ست. کتاب ها در عهد و پیمانی که ما بر اثر نیاز و سردرگمی با آن ها می بندیم، به ما وصل می شوند؛ در حالی که شاهد لحظه هایی از زندگیمان هستند که دیگر هیچ وقت نخواهیم داشت. مادامی که کتاب ها سر جایشان هستند، آن لحظه ها همچنان بخشی از وجودمان است. متوجه شده ام بسیاری از مردم روز، ماه و سالی که کتابی را خوانده اند یادداشت می کنند، و به این صورت تقویمی سِری خلق می کنند.

( صفحه 19)

 

***

 

عنوان:خانه کاغذی

نویسنده:کارلوس ماریا دومینگوئز

مترجم:شقایق قندهاری

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 112 ص.

موضوع:داستان های اسپانیایی- قرن 20 م.

قیمت: 60000 ریال

لینک ناشر: http://www.aamout.com

 

جنوب مرز غرب خورشید

$
0
0

 

 

تو این دنیا بعضی کارا رو می شه بارها تکرار کرد بعضی کارا رو نمی شه. گذشت زمان از اون چیزاییه که تکرار نمی شه. هر قدمی که بری جلو دیگه امکان برگشت نداره، نه؟

یه مدت که می گذره همه چی سخت می شه، مثل ملات که تو سطل سفت بشه و دیگه نمی شه به شکل قبل برش گردوند. تو می خوای بگی ملاتی که تو ازش درست شدی دیگه سفت شده. بنابراین کسی که تو الان هستی نمی شه یه نفر دیگه باشه.

( صفحه 12)

...

 

کف دست او مثل ویترینی بود پر از همه ی چیزهایی که می خواستم بشناسم، همه ی چیزهایی که باید می دانستم. او با گرفتن دستم آن چیزها را به من نشان داد. نشان داد که همچو جایی در دنیا وجود دارد. من در همان ده ثانیه پرنده ی کوچکی شدم که به هوا پرید و پرواز کرد. از آن بالا می توانستم منظره یی را در دوردست ببینم. آن قدر دور بود که خوب نمی دیدم اما در این منظره چیزی بود و می دانستم روزی آن جا خواهم رفت.

( صفحه 14)

...

 

به کتاب اشاره کرد و گفت: " چی می خونی؟ "

کتاب را به او نشان دادم. تاریخچه یی بود از درگیری در مرز چین و ویتنام پس از جنگ ویتنام. سرسری کتاب را ورق زد و دوباره به من برگرداند.

" دیگه رمان نمی خونی؟ "

" چرا، اما نه اون قد که قبلا می خوندم. رمانای جدیدو اصلا نمی شناسم. از رمان قدیمی خوشم می آد، اکثرا از رمانای قرن نوزدهم. اونایی که قبلا خونده م. "

" مگه مشکل رمانای جدید چیه؟ "

" فک کنم می ترسم ناامید بشم. خوندن رمانای مزخرف باعث می شه حس کنم وقتم تلف می شه. قبلا یه عالمه وقت داشتم و حتا اگه می دونستم یه رمانی به دردنخوره بازم فکر می کردم یه چیز خوبی از توش در می آد. الان فرق می کنه. فک کنم به خاطر بالا رفتن سن باشه. "

( صفحه 85)

...

 

هشت سالی که تو اون شرکت کار کردم اینو به ام ثابت کرد. هشت سال از زندگی ام از دست رفت: بین بیست تا سی سالگی، بهترین سالای عمرم. بعضی وقتا تعجب می کنم که چه طور تونستم این همه سال اون جا رو تحمل کنم. اما فکر کنم باید این دوره رو می گذروندم تا به جایی که الان هستم برسم.

( صفحه 88)

...

 

به او گفتم: " تو این عکس که به نظر می آد خوش حال ترین دختر دنیا بودی."

گفت: هلجیمه! خیلی چیزا رو نمی شه از عکس فهمید. عکس یه جور سایه س. واقعیت من هیچ ربطی به چیزی که می بینی نداره. عکس اینو نشون نمی ده. "

( صفحه 123)

...

 

بار هم درست مثل همه ی انسان ها است، بار را هم باید مدتی به حال خود رها کرد و بعد زمان تغییر فرا می رسد. محصور شدن در یک محیط همیشگی ِ بی تغییر موجب ایجاد حس کسالت و بی حوصلگی می شود. باعث می شود سطح انرژی فرد به شدت کاهش پیدا کند. حتا کاخ های سر به فلک کشیده هم باید به تناوب رنگ آمیزی شود.

( صفحه 129)

...

 

همیشه فکر می کنم دارم تقلا می کنم که یه آدم دیگه بشم. سعی می کنم یه جای جدید پیدا کنم، یه زندگی جدید و یه شخصیت جدید برای خودم بسازم. فک کنم این بخشی از بزرگ شدنه و در عین حال تلاش برای باز سازی خودم. من با تبدیل شدن به یه من دیگه می تونم خودمو از همه چیز رها کنم. واقعا فک می کردم می تونم از خودم فرار کنم، فک می کردم اگه تلاش کنم می تونم. اما همیشه به بن بست می خوردم. هر چی می شد باز آخرش همینی بودم که هستم. اون چیزی که گم شده هیچ وقت تغییر نمی کنه. ممکنه ظاهراً تغییر کنه، اما من هم چنان همون آدم ناقصی ام که همیشه بودم. همون چیزای گم شده ی همیشگی منو با عطشی زجر می ده که هیچ وقت نمی تونم سیر آبش کنم. فک کنم این کمبود بهترین تعریف از ماهیت منه.

( صفحه 174)

...

 

من در میانه ی تبدیل شدن به چیزی تازه بودم. رو به روی آیینه ایستاده بودم و می توانستم تغییرات بدنم را ببینم. قسم می خورم در آرامش و سکوت شب می توانستم صدای عضلاتم را بشنوم که رشد می کرد. در آستانه ی تبدیل شدن به یک من تازه بودم، در آستانه ی قدم گذاشتن به مکانی که قبلا هرگز نرفته بودم.

( صفحه 178)

 

***

 

عنوان:جنوب مرز غرب خورشید

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:کیوان سلطانی

ناشر:نشر بدیل

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 1000 نسخه

شماره صفحه: 184 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.

قیمت: 95000 ریال

 

 

بودن

$
0
0

 

 

مهم ترین حُسن باغ این بود که چنس روی باریکه راه ها یا بین بوته ها و درخت ها که می ایستاد می توانست گم شود، هیچ وقت نمی فهمید دارد جلو می رود یا عقب، نمی دانست باید عقب برود یا جلو. مهم حرکتش بود، مثل گیاه در حال رشد.

( صفحه 20)

...

 

چنس رفت تو و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون نور خودش را دارد، رنگ خودش را و زمان خودش را. از قانون جاذبه که باعث پایین افتادن سر گیاهان می شود پیروی نمی کرد. همه چیز در تلویزیون درهم و به هم آمیخته و با این حال صاف و یکدست بود: شب و روز، بزرگ و کوچک، سخت و شکننده، نرم و زبر، گرم و سرد، دور و نزدیک.

چنس با عوض کردن کانال تلویزیون خودش را عوض می کرد، مثل گیاهان باغ می توانست مراحل مختلفی را بگذراند، به همان سرعتی که کانال ها را عوض می کرد می توانست عوض شود. بعضی وقت ها بی درنگ روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، درست همان طور که آدم ها روی صفحه دیده می شوند. با تغییر کانال می توانست دیگران را ببیند. برای همین به این باور رسید که او، یعنی چنس است که خود را به بودن وا می دارد نه کس دیگر.

( صفحه 21)

...

 

تا به آدم ها نگاه نکنی، وجود ندارند. نگاهت را که به سمتشان بچرخانی پیدایشان می شود، درست مثل تلویزیون، و آنقدر در ذهن می مانند تا تصاویر جدیدی آنها را از بین ببرد. در مورد خود او هم همین طور. دیگران با نگاه کردنشان، او را مشخص، متمایز و معلوم می کردند و از حالت محو و نامشخص در می آوردند.

( صفحه 28)

...

 

هیچ حسابداری نمی تواند زندگی را آن طور که ما دوست داریم حساب و کتاب کند.

( صفحه 60)

...

 

توی باغ، هر چیزی رشد می کند ... اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند. برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند.

( صفحه 76)

...

 

گذشته ی تاریک آدم را از پا در می آورد: باتلاقی می شود و او را پایین می کشد!

( صفحه 134)

...

 

چنس گفت: " نمی توانم بخوانم."

استیگلر توضیح داد: " خب معلوم است این روزها کی کتاب می خواند؟ آدم به بعضی چیزها نگاهی می اندازد، حرف می زند، گوش می کند و در کل تماشا می کند.

( صفحه 110)

 

***

 

عنوان:بودن

نویسنده:یرژی کاشینسکی

مترجم:مهسا ملک مرزبان

ناشر:نشر آموت

سال نشر:چاپ اول 1392- چاپ دوم 1393

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 136 ص.

موضوع:داستان های آمریکایی - قرن 20 م.

قیمت: 75000 ریال

لینک ناشر:http://www.aamout.com/

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

$
0
0

 

ممکن است یک بار دیگر همان ملات و مواد را کنار هم بگذاری، همه چیز را مثل دفعه ی پیش بچینی ولی هیچ وقت نتوانی نتیجه ی قبلی را تکرار کنی.

( صفحه 11)

...

 

مهم اراده ی بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمی شود بُرد. یک وقت می بَری، یک وقت می بازی.

( صفحه 13)

...

 

اما وقتی پای شخص سوکورو وسط می آمد، حتا یک خصوصیت نداشت که ارزش حرف زدن درباره اش یا پُز دادنش به دیگران را داشته باشد. دست کم خودش، خودش را این جوری می دید. همه چیزش میان مایه، بی بو و بی خاصیت و بی رنگ بود.

( صفحه 16)

...

 

سارا پرسید " ولی احساس تنهایی نمی کردی؟ "

" احساس می کردم تنهام ولی احساس تنهایی ِ به خصوصی نمی کردم."

( صفحه 27)

...

 

می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوب شان کنی، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.

( صفحه 37)

...

 

گفت " هر آدمی رنگ خودش را دارد. می دانستی؟ "

" نه، نمی دانستم."

" هر آدمی رنگ تَکی دارد که مثل هاله ی خیلی خفیف دورتادورش را گرفته. یا مثل نورِ پس زمینه. من این رنگ ها را شفاف و روشن می بینم."

( صفحه 76)

...

 

باید به کامل ترین شکلی که از دستت بر می آید، زندگی کنی. هر قدر همه چیز سطحی و کسالت بار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد. تضمین می کنم.

( صفحه 81)

...

 

" بهت که گفتم، می خواهم این قضیه را پاک از ذهنم بیرون کنم. یواش یواش موفق شده ام روی این زخم را ببندم و یک جورهایی دردش برایم تمام شده. وقت زیادی برده. حالا که این زخم بسته، چرا دوباره باید بازش کرد؟ "

" می فهمم ولی شاید، فقط از بیرون، به نظر می رسد که زخم بسته شده. شاید توی زخم، زیر دَلَمه، هنوز خون بند نیامده باشد و بی صدا خون ریزی کند. به این فکر کرده ای؟ "

( صفحه 88)

...

 

" تو مشکلاتی داری که داری دنبال خودت می کشی شان، چیزهایی که ممکن است خیلی عمیق تر از آن باشند که فکر می کنی. ولی فکر کنم این ها از آن دست مشکلاتی اند که اگر واقعا تصمیم بگیری، بتوانی از پس شان بربیایی. لازمه اش این است که اطلاعات ضروری را جمع کنی، یک طرح اصولی اولیه تهیه کنی، برنامه ریزی و زمان بندی دقیق کنی و از همه مهم تر، اولویت هایت را بگذاری جلوت. لازم است یک راست چشم تو چشم ِ گذشته نگاه کنی، نه مثل یک پسربچه ساده دل زخمی؛ مثل یک آدم بزرگ ِ حسابی که روی پای خودش ایستاده. آن هم نه برای این که چیزی را که دلت می خواهد ببینی؛ نه. برای این که چیزی را که باید، ببینی. وگرنه بقیه عمرت این بار را همین طوری دنبال سر خودت این ور و آن ور می کشانی.

( صفحه 90)

...

 

سوکورو تصمیم گرفت بیش از این کش اش ندهد. ممکن بود تا ابد به آن فکر کند ولی هیچ جوابی نگیرد. این شک را داخل کشویی در ذهنش گذاشت و روش برچسب زد: " بلاتکلیف" ، و هر گونه فکر بیشتری را به آینده موکول کرد. از این جور کشوها درونش زیاد داشت که تردیدها و سوال های بی شماری در آن ها پنهان شده بود.

( صفحه 101)

...

 

چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یاد گرفتم، این بود که اکثر آدم های دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راست اش خیلی هم خوشحال می شوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند ولی احساس واقعی شان این نیست. فقط عادت کرده اند غر بزنند. اگر به شان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج می مانند.

( صفحه 154)

...

 

هر چی توی زندگی پیش تر می رویم، یواش یواش بیشتر می فهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر می فهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست می دهیم.

( صفحه 169)

...

 

در عمق گوش هاش صداها با هم قاتی شد و تبدیل شد به پارازیتی گوش خراش و وحشتناک - از آن صداها که فقط در سنگین ترین سکوت شنیده می شوند - صدایی که از بیرون نمی آید، بلکه سکوتی است که از اندام های درونی خودت پا می گیرد. هر کسی صدای خودش را دارد که با آن زندگی می کند، با این همه، آدم به ندرت فرصت می کند راستی راستی بشنودش.

( صفحه 198)

 

***

 

عنوان:سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش

نویسنده:هاروکی موراکامی

مترجم:امیر مهدی حقیقت

سال نشر:چاپ اول 1393

شمارگان: 2500 نسخه

شماره صفحه: 302 ص.

موضوع:داستان های ژاپنی - قرن 20 م.

قیمت: 160000 ریال

 

 

Viewing all 549 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>