Quantcast
Channel: امروز لی‌لی چی می‌خونه؟
Viewing all 549 articles
Browse latest View live

با شما که رودرواسی ندارم!

$
0
0

 

وقتی پیت نفت را از توی پستو بر‌می‌داشت و تکان می‌داد، چکه‌ای نفت ته پیت نبود، غصه‌اش می گرفت، همین‌طور سرگرم بازی با دکمه‌های رنگی و جورواجور توی قوطی نخ و سوزن بودم. زیرچشمی به صورتش نگاه می‌کردم، حرصش می‌گرفت.

- بی صاحب بمونی پیت که همیشه خالی‌ای!

دکمه‌های رنگی را یکی‌یکی دنبال هم می‌چیدم، درست مثل قطار، از رنگ‌هایشان خوشم می‌آمد، به‌خاطر اینکه رنگ دکمه‌ها درست مثل رنگ‌های روی لحافچه‌ی چهل‌تیکه‌ای بود که می‌کشیدم روی سرم، سوار قطاری که با دکمه های رنگی درست کرده‌بودم می‌شدم، پیت نفت خالی را بغل می‌زدم، دلم می‌خواست قطار جایی نگه می داشت که نفت فروشی بود. پیت نفت را پر می‌کردم از نفت و برمی‌گشتم. وقتی مادرم چراغ گرد‌سوز و فانوس را پر می‌کرد از نفت، می‌خندید و غصه از توی صورتش پَر‌می‌کشید.

با مشتی که به پشتم کوبیده‌شد و جیغی که توی گوشم نشست، از قطار خیالی پیاده شدم.

- ذلیل‌مرده جمع کن، این دکمه‌ها رو ببینم، هر دفعه این قوطی رو میارم، هر چی‌توشه می‌ریزی بیرون.

 ( صفحه 6)

...

 

پاییز آخرین روزهایش را مثل همیشه سنگین پشت سر می‌گذاشت. کوچه‌پس‌کوچه‌های دفتر ناشر را می‌دویدم. انگار‌نه‌انگار که خودم بودم ... دختر‌بچه‌ای آزاد و رها، دور از نگاه تلخ آدم‌بزرگ‌ها ... درست مثل زمانی که با سبد چوبی پر از تخم‌مرغ می‌دویدم طرف دکان باقر آقا، با قند و روغن و چند نخ سیگار عوض می‌کردم، می‌دویدم طرف خانه. پله‌های دفتر انتشاراتی را گرفتم رو‌به بالا. انگار پاهایم تاب ماندن را از دست داده بودند. تشکر کرده و نکرده، خواسته و نخواسته از در انتشاراتی زدم بیرون. کتابم را به قفسه سینه‌ام چسباندم. گرمی ورق‌هایش ریخت توی رگ‌های تنم. احساس کردم تازه به دنیا آمده‌ام. زیر لب زمزمه کردم.

- با شما که رودرواسی ندارم ...

توی دلم داد زدم:

- زری امروز تولدته، یادت نره!

احساس کردم شاه‌پرهای شکسته بالم جوانه زده‌اند. دیگر می‌توانم بال بزنم. میله‌های قفس تنهایی را بشکنم. بال گرفتم و پرواز کردم به سوی آسمان. اوج گرفتم به طرف خورشید‌خانم مهربان.

- آهای خورشید خانم مهربون، سلام ... حالت خوبه؟! کجایی؟! خیلی وقته نه من از تو خبر دارم، نه تو از من ... قبول داری؟! دارم دنبال مادرم می‌گردم، هر کاری می‌کنم، اونو این پایین نمی‌تونم ببینم ... تو چی؟! تو اونو از اون بالا می‌تونی ببینیش؟! توروخدا، اگه دیدیش، بهش خبر بده، بگو زری اولین کتابش چاپ شد ... باشه؟!

( صفحه 445)

عنوان: با شما که رودرواسی ندارم!

نویسنده: زهرا پورقربان

ناشر: افراز

سال نشر: چاپ دوم 1388

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 448 ص.

قیمت: 85000 ریال

موضوع: داستان‌های فارسی- قرن 14


تعقیب گوسفند وحشی

$
0
0

 

" خب پس چه باید بکنم؟"

مدت درازی چیزی نگفت. انگار داشت به‌کل به چیز دیگری فکر می‌کرد. بعد به سکوت خاتمه داد: " گوش کن. به نظرم باید با هم دوست شویم. البته اگر از نظر تو مانعی نداشته باشد."

گفتم: " البته که مانعی ندارد."

" منظورم دوستی خیلی صمیمی است."

سرجنباندم.

به این ترتیب، با هم دوست صمیمی شدیم. هنوز سی دقیقه نگذشته از اولین دیدارمان.

گفتم: " مانند دوست صمیمی یکی - دو تا سوال ازت داشتم."

" معطل نشو."

" اول، چرا گوش‌هات را نشان نمی‌دهی؟ دوم، آیا گوش‌هات غیر از من روی یکی دیگر هم این تاثیر قوی را گذاشته؟"

آهسته گفت: " چندتایی. بله."

" چندتایی؟"

" حتم. اما به عبارتی دیگر، من به خویشتنی خو گرفته‌ام که گوش‌هایش را به نمایش نمی‌گذارد."

" درست."

" می‌شود از آن خویشتنی بگویی که گوش‌هایش را می‌نمایاند؟"

" از مدتی پیش، شک دارم بتوانم خوب توضیح بدهم. حقیقت این است که گوش‌هایم را از دوازده‌سالگی یک بار هم نشان نداده‌ام."

" اما وقتی آن کار مانکنی را می‌کردی، گوش‌هایت را نشان دادی، نه؟"

گفت: " بله، اما نه گوش‌های واقعی خودم را."

" گوش‌های واقعی تو نبود؟"

" گوش‌های مسدود بود."

" از گوش‌های مسدود خودت بیشتر برایم بگو."

" گوش‌های مسدود گوش‌های مرده است. من گوش‌هایم را کشتم. یعنی آگاهانه همه‌ی مجراها را بستم ... منظورم را می‌فهمی؟"

نه، هیچی نفهمیدم.

گفت: " پس، از من بپرس."

" منظورت از کشتن گوش این است که کر می‌شوی؟"

" نه، کاملا خوب می‌شنوم. ولی با این حال گوشم مرده است. شاید تو هم بتوانی این کار را بکنی."

کمر راست کرد، شانه‌ها را چهار- پنج سانت بالا داد، آرواره را کاملا جلو داد، این حالت را ده ثانیه حفظ کرد و بعد یکهو شانه‌ها را پایین انداخت.

" بفرما. گوش‌هام مرده. حالا تو امتحان کن."

حرکاتی را که انجام داده بود، سه بار تکرار کردم. آهسته، با دقت، اما کمترین احساسی به من دست نداد که گوش‌هایم مرده باشند.

دلسرد گفتم: " عقیده دارم که گوش‌هام درست نمی‌میرند."

" عیب ندارد. اگر گوش‌هات لازم ندارند بمیرند، اشکالی ندارد که نمیرند."

" می‌شود سوال دیگری بکنم؟"

" معطل نشو."

" اگر هر‌چی را که گفتی با هم جمع کنم، به این نتیجه می‌رسم: تا دوازده سالگی گوش‌هات را نشان می‌دادی. بعد روزی قایمشان کردی. و از آن به بعد، حتی یک‌بار هم گوش‌هات را نشان ندادی. اما در وقت‌هایی که باید گوش‌هات را نشان بدهی، مجرای بین گوش‌ها و آگاهی خودت را می‌بندی. درست است؟"

" درست است."

( صفحه 51 - 53)

عنوان: تعقیب گوسفند وحشی

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: مهدی غبرایی

ناشر: نیکو نشر

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 2000 جلد

شماره ص

خوشبختی در راه است

$
0
0

 

قطار با سر‌و‌صدای معمول خود به راه افتاد و ایستگاه را پشت سر گذاشت. چقدر قبلا پاریس را دوست داشت. پاریسی که بعدها وقتی بالغ شد دیدش، زمانی که به ریاضی‌دانان و متفکران سیاسی معرفی شد. در پاریس اعلام کرده بود که چیزهایی مثل دلتنگی یا تفرعن یا دروغ و نیرنگ وجود ندارد.

پس از آن جایزه بوردین را به او داده و در اتاق‌هایی پرنور و زیبا از او پذیرایی کرده بودند. راجع به او سخنرانی کرده و گل تقدیمش کرده بودند. وقتی نوبت کار پیدا کردن می‌رسید، همه درها به رویش بسته بود. به این مسئله ممکن بود همان‌قدر فکر کنند که به استخدام شامپانزه با سواد. همسران دانشمندان بزرگ ترجیح می‌دادند با او ملاقات نکنند و به خانه‌هایشان دعوتش نکنند.

زنان نگهبانان سنگری ناپیدا و سازش‌ناپذیر بودند. شوهران در مقابل ممنوعیت‌های همسرشان با ناراحتی شانه بالا می‌انداختند ولی طبق خواسته آن‌ها عمل می‌کردند. مردانی که اذهانشان در حال کنار گذاشتن افکار کهنه بود هنوز برده زنانی بودند که در کله‌هایشان هیچ فکری نبود.

باید از این دلخوری‌ها دست بردارد. زنان استکهلم به خانه‌ها‌یشان، به مهمانی‌های مهم و شام‌های صمیمانه‌شان دعوتش کرده‌بودند. او را می‌ستودند و به رخ دیگران می‌کشیدند. شاید سوفیا آن‌جا آدم عجیب و غریبی بود، ولی آدم عجیبی بود که تاییدش می‌کردند. چیزی مثل طوطی چندزبانه یا یکی از آن اعجوبه‌هایی که بی‌تامل می‌تواند بگوید که یک روز خاص مثلا در قرن چهاردهم به سه‌شنبه می‌افتد.

( صفحه 285)

عنوان: خوشبختی در راه است

نویسنده: آلیس مانرو

مترجم: مهری شرفی

ناشر: ققنوس

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 1650 نسخه

شماره صفحه: 328 ص.

قیمت: 130000 ریال

موضوع: داستان‌های کوتاه کانادایی- قرن 20 م.

مندرجات: گستره‌ها/ داستان/ گودال‌های عمیق/ رادیکال‌های آزاد- صورت/ بعضی زنان/ بازی کودکانه/ چوب/ خوشبختی در راه است

تصمیمت را بگیر حلزون

$
0
0

 

تصمیمت رو بگیر حلزون

نصفت توی خونه‌ته

نصفت بیرون

×××

این سیم‌های تلگراف رو

که این همه خبرای خوش واسم آوردن

می‌بخشم به گنجشکا

×××

هیچ پرنده‌ای پرواز نمی‌کند

و برگ‌ها همچون سنگی آرام‌اند

یک غروب پاییزی است

×××

عطرشون مثل گل سرخ بود

اما چراغو که روشن کردم

بنفشه بودن

×××

مقدار ماه فقط اون‌قدر هست که

به سیبا یه رایحه‌ای بده

تا باغو روشن کنن

×××

حس می‌کنم باران پاییزی

سعی می‌کند چیزی بگوید

که نمی‌خواهم بدانم

×××

برگ‌های زرد در حال پژمردن

در اطراف‌شان رایحه‌ای است

هم از مرگ، هم از امید

×××

 

عنوان: تصمیمت را بگیر حلزون

( گزیده هایکوهای ریچارد رایت)

نویسنده: ریچارد رایت

مترجم: رضا عابدین زاده

ناشر: سپیده باوران

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 255 صفحه

قیمت: 55000 ریال

یک روز دیگر

$
0
0

 

بگذار حدس بزنم. می‌خواهی بدانی چرا سعی کردم خودم را بکشم. می‌خواهی بدانی چطور زنده ماندم، چرا ناپدید شدم. تمام این مدت کجا بودم. اما اول از همه می‌خواهی بدانی چرا سعی کردم خودم را بکشم، درست است؟

عیبی ندارد. مردم این‌کار را می‌کنند. آن‌ها خودشان را با من مقایسه می‌کنند. انگار جایی در دنیا خطی کشیده شده و اگر تو هرگز از آن رد نشوی، هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گیری خودت را از یک ساختمان پرت کنی یا یک قوطی قرص ببلعی _ اما اگر از آن خط عبور کردی، اجازه‌ی این کار را داری. مردم فکر می‌کنند من از آن خط رد شده‌ام. از خودشان می‌پرسند: " ممکن است یک وقت من هم به اندازه‌ی او به آن نزدیک شوم؟"

حقیقت این است، خطی وجود ندارد. این فقط زندگی توست، و اینکه چطور آن را خراب کرده‌ای، و حالا چه کسی هست که نجاتت بدهد.

یا چه کسی نیست.

...

کودکی چه چیزی دارد که هرگز شما را رها نمی‌کند، حتی وقتی چنان درهم شکسته‌اید که به سختی می‌شود باور کرد زمانی کودک بوده‌اید؟

...

منتظر ماندم تا بیشتر بگوید. منتظر ماندم تا داستانی هولناک در مورد چیزی هولناک بشنوم. مثل همه‌ی بچه‌های طلاق منتظر ماندم، منتظر مدرکی که تعادلم در قضاوت را به‌هم بزند، منتظر شیبی در کف که وادارم کند یک طرف را به طرف دیگر ترجیح بدهم. اما مادرم هرگز در مورد رفتن پدرم حرف نزد. او فقط همه‌چیز را قورت داد. کلمات را قورت داد. گفتگو را قورت داد. هر چه بین آن دو اتفاق افتاده بود را هم قورت داد.

 

عنوان: یک روز دیگ(for one more day)

نویسنده: میچ البوم

مترجم: گیتا گرگانی

ناشر: قطره

سال نشر: چاپ اول 1389- چاپ پنجم 1391

شمارگان: 550 نسخه

شماره صفحه: 224 ص.

قیمت: 60000 ریال

موضوع: داستان‌های آمریکایی- قرن 21 م.

 

زندگی نو

$
0
0

 

روزی کتابی خواندم و کل زندگی‌ام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحه‌هایش را می‌خواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام جدا شده و دور می‌شود. اما با آن‌که گمان می‌کردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بیش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه فقط بر روحم، بلکه بر همه چیزهایی که مرا ساخته بودند، تاثیر می‌گذاشت. این تاثیر آن قدر قوی بود که گمان کردم از صفحه‌های کتابی که می‌خوانم نور فوران می‌کند و به صورتم می‌پاشد: نوری که در آنِ واحد هم عقلم را به کلی کند می‌کرد و هم صیقلش می‌داد و بر نیرویش می‌افزود. با خود گفتم با این نور خودم را از نو می‌سازم، پی‌بردم که با این‌نور از راه به‌در می‌شوم، در پرتو این نور سایه‌های زندگی‌ای را حس کردم که بعدها می‌شناختم و نزدیکش می شدم. پشت میز نشسته بودم، با گوشه‌ای از عقلم می‌فهمیدم که نشسته‌ام، صفحه‌ها را ورق می‌زدم، همان‌طور که کل زندگی‌ام داشت عوض می‌شد، کلمه‌ها و صفحه‌های تازه را می‌خواندم. مدتی بعد، در مقابل چیزهایی که به سرم می‌آمد خودم را چنان بی‌دست و پا و درمانده حس کردم که انگار برای در امان ماندن از نیرویی که از کتاب فوران می‌کرد در یک آن به طور غریزی صورتم را از صفحه‌ها پس کشیدم. آن‌وقت بود که ترسان و لرزان پی بردم دنیای اطرافم هم از سر تا پا عوض شده. احساس تنهایی چنان در برم گرفت که تا آن موقع نظیرش را حس نکرده بودم. گویی در سرزمینی که نه زبان، نه آداب و رسوم و نه جغرافیایش را می‌دانستم، تک و تنها مانده‌بودم.

 

عنوان: زندگی نو

yeni hayat = The New Life

نویسنده: اورهان پاموک

مترجمک ارسلان فصیحی

ناشر: ققنوس

سال نشر: چاپ اول 1381- چاپ ششم 1391

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 343 ص.

موضوع: داستان‌های ترکی- ترکیه- قرن 20 م.

قیمت: 110000 ریال

عشق زن خوب

$
0
0

 

 

 

بعدازظهر شنبه ای از کتابخانه ی کیتسیلانو تلفن زدند و از من خواستند چند ساعتی برای شان کار کنم. تا به خودم آمدم، متوجه شدم آن طرف میز هستم و دارم در کتاب مراجعه کنندگان، مهر تاریخ برگشت می زنم. برخی از همین مراجعه کننده ها را می شناختم، چون مثل خودم مدام کتاب امانت می گرفتند. و حالا به آن ها لبخند می زدم؛ به عنوان یکی از کارکنان کتابخانه. می گفتم: " دو هفته ی دیگر می بینم تان."

بعضی ها می خندیدند و می گفتند: " اوه، خیلی زودتر."  آن ها مثل خودم به کتاب اعتیاد داشتند.

معلوم شد که من از عهده ی این کار بر می آیم. هیچ خبری از صندوق پول نبود؛ وقتی هم که کسی جریمه می داد، من باقی پولش را از کشو در می آوردم. به هر حال من جای بیش تر قفسه ی کتاب ها را می دانستم و همین طور موقع مرتب کردن برگه های کارت، ترتیب حروف الفبا را می دانستم. به من پیشنهاد شد ساعات بیش تری آن جا کار کنم و طولی نکشید که کارم تمام وقت شد. من با زن‌هایی کار می‌کردم که از مدت‌ها پیش به چهره می‌شناختم. همگی یادشان می‌آمد که من چه‌طوری به آن‌جا می‌رفتم و ساعت‌ها آن دور و اطراف در محیط کتابخانه پرسه می‌زدم.

نشستن پشت آن میز و مواجهه با مراجعه کننده، چه لذت نابی داشت. از این که می توانستم فرز و چابک و دوستانه با کسانی که به من مراجعه می کردند برخورد کنم، لذت می بردم. علاوه بر این که در این اوضاع و احوال، دیگر پنهان شدن و پرسه زدن ها و خیالبافی هایم را کنار گذاشتم و در کتابخانه شناخته شدم؛ همه ی این ها لطف داشت.

( صفحه 113)

عنوان: عشق زن خوب

نویسنده: آلیس مانرو

مترجم: شقایق قندهاری

ناشر: قطره

سال نشر: چاپ اول 1390

شمارگان: 1100 نسخه

موضوع: داستان‌های کانادایی- قرن 20 م.

قیمت: 75000 ریال

مندرجات: خواب مادرم/ جزیره‌ی کورتس/ عشق زن خوب/ در پس صحته/ از جنبه‌ی

 

پونز روی دم گربه

$
0
0

 

مانی که می‌گفت حالا این‌ها را بعدا خودت معلوم می کنی. مثل اسمش که هر وقت صحبت می‌شد می‌گفت این با تو، خودت یک اسمی پیدا کن که صدا کردنش را دوست داشته باشی. می‌گفتم نمی‌شود، تو هم باید صدا کردنش را دوست داشته باشی. چشمکی می‌زد و می‌گفت من اصلا صدایش نمی‌کنم. کی باور می‌کند؟ همین‌جا خوابیده بود که همه‌چیز را گفتم برایش. گفتم ببین ... یعنی یک چیزی که ... این‌جا خوابیده بود زیر آن پتوی کوچک صورتی‌اش با گل‌های سرخابی. گفتم عزیزم یک چیزی هست. یک چیزی که مثلا وقتی توی زندگی یک آدم و بعدها توی زندگی بچه‌اش اتفاق می‌افتد ... خوب راحتت کنم توی زندگی نوه‌اش هم تکرار می‌شود ... اصلا همین‌طور هی واگن به واگن می‌رود. یک چیزی مثل این باران پشت پنجره. آخر دم غروب هم همه‌اش باران می‌بارید. گفتم مثل این باران پشت شیشه که خیال بند آمدن ندارد وقتی بیاید دیگر آمده.

( صفحه: 22)

عنوان: پونز روی دم گربه

نویسنده: آیدا مرادی آهنی

ناشر: چشمه

سال نشر: چاپ اول 1390

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 108 ص.

موضوع: داستان‌های کوتاه فارسی- قرن 14

قیمت: 27000 ریال

مندرجات: یک بشقاب گِل/ این‌طوری بر‌می‌گردد/ داغ انار/ زیر آب، روی لجن‌ها/ زنی پوشیده با گردن‌بند/ رقابت/ گوگرد/ حق‌السکوت/ گنج‌ دیواربست


تو ابر شو ببار

$
0
0

 

یلدا

دلم می‌سوزد

برای

کوتاه‌ترین روز سال

...

یلدا

چه ذوقی دارم

که حتی یک دقیقه بیشتر

در خواب منی

...

جامانده

جا مانده از پاییز

بر بی‌برگی درخت،

اناری هستم

...

کمی

از شب ِ پاییز

جز باران و کمی دلتنگی

چه انتظاری داری؟

...

 دوست

دوستت دارم

به همین دانه‌های برف در راه

به این زمستان رسیده

...

تنهایی

تداوم تنهایی

تقدیر شب‌بوهاست

و بهار‌نارنج‌ها

...

تمام

دوستت دارم

و این تمام من است...

...

شب

شب

بی‌ماه و با ماه

کابوسی از نبودن توست

...

پس!

از دوست داشتنت دست نمی‌کشم

به رغم این همه باد

به رغم این همه باران

...

را

تو را با باد پاییزی

تو را با روزهای سرد

تو را با عصر بارانی ...

...

شب

شب را خاموش کن

بگذار بتابد

چشم‌هایت

...

صبح

چشمانت که باز می‌شود

صبح با شدت تمام

در من آغاز می‌شود

...

دلم

نشسته‌ای توی دلم

و هی نام تو را

بر دیوار می‌کنم

...

دلت

توی دلت آفتابی است

که همیشه این ابرهای غمگین را

کنار می‌زند

...

شب

از تو

شبی جا مانده در من

که صبح نخواهد شد

...

زندگی

دوستت دارم

این تعارف نیست

زندگی من است

...

شبیه

کلمه می‌شوم

شبیه دوستت دارم

شبیه تنهایم مگذار...

...

ترانه

می‌گویی سلام

و تمام ترانه‌های عاشقان جهان

در من جاری می‌شود

...

 

 

عنوان: تو ابر شو ببار ( شعرهای کوتاه)

شاعر: عباس حسین نژاد

ناشر: سپیده باوران ( مشهد)

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 256 ص.

موضوع: شعر فارسی - قرن 14

قیمت: 55000 ریال

 

ساعت‌ها

$
0
0

 

پایان یک روز معمولی است. در اتاق نیم‌تاریک روی میز تحریرش برگ‌های رمان تازه قرار دارد، به این کتاب امید زیادی بسته، اما در حال حاضر می‌ترسد که بی‌روح و ضعیف و خالی از احساس حقیقی باشد؛ یک بن‌بست.

حس می‌کند که سردرد از پشت گردنش به بالا می‌خزد. قد راست می‌کند. نه، این یاد سردرد است، هراس از سردرد است، و هردوی این‌ها چنان زنده است که دست‌کم برای لحظه‌ای از شروع خود سردرد تشخیص‌شان نمی‌دهد. راست می‌ایستد و منتظر می‌ماند. عیب ندارد. عیب ندارد. دیوارهای اتاق نمی‌لرزد؛ چیزی از پشت گچ دیوار زمزمه نمی‌کند. این خود اوست، آن‌جا ایستاده، با شوهری در خانه، با خدمتکارها و فرش‌ها و بالش‌ها و چراغ‌ها. این خود اوست.

...

بیرون، توی باغ پشته‌ی سایه‌دار توکا در تابوتش در پناه بوته‌ها دیده می‌شود. باد تندی از شرق می‌وزد و ویرجینیا به‌خود می‌لرزد. انگار که خانه را ترک گفته و وارد قلمرو پرنده‌ی مرده شده است. به فکر می‌افتد که تازه دفن‌شدگان، پس از آن‌که سوگواران دعاها را خواندند، حلقه‌های گل را گذاشته، و به ده برگشتند، شب تا صبح چه‌طور در گورشان می‌مانند.

لاشه‌ی توکا هنوز آن‌جاست، لاشه حتی برای پرنده هم کوچک است، زندگی یکسره از آن رخت بربسته، این‌جا در تاریکی، چون دستکشی جامانده، این مشت خالی کوچک مرگ. ویرجینیا بالای آن می‌ایستد. حالا دیگر زباله است؛ از زیبایی بعدازظهر جداشده ...

( صفحه 174)

عنوان: ساعت‌ها

نویسنده: مایکل کانینگهام

مترجم: مهدی غبرایی

ناشر: کاروان

سال نشر: چاپ موجود در بازار 1387

شماره صفحه: 236 ص.

شمارگان چاپ چهارم: 2000 نسخه

موضوع: داستان‌های آمریکایی- قرن 20 م.

قیمت: 42000 ریال

مالیخولیای محبوب من

$
0
0

 

دعا کرده بودم خدا قلبت را سر جایش بیاورد، همیشه که نباید عقل سرجایش بیاید اما نیامد و روز به روز دورتر شدی. گفتی: " برای کمک به من رابطه مان را کم کم قطع کنیم"، گفتی: " از این به بعد می توانیم مثل دو دوست یا همکار معمولی باشیم." اما نمی دانستی چیزهایی هست که در جَنَم یک زن عاشق نیست مثل کمرنگ کردن رابطه یا تبدیلش به یک دوستی ساده! و تو باز ادامه می دادی که: " عشق تکرار می شود، باز هم عاشق می شوی. زندگی ادامه دارد و شاید بهتر از تو سهم من از سرنوشت باشد" و من با وجود شنیدن همه ی این کلمات بی روح که مثل انشای سال های دبیرستان خسته ام می کرد و سنگین بر سرم فرود می آمد باز لبخند می زدم و ادامه می دادم و امید داشتم و همین دیوانه ات می کرد، این امیدی که قطعش نمی کردم و این هم از بیماری های ما زنان است که گاه حتی تا سال ها بعد ِ رهاشدن مان امید داریم، امید به برگشتن عشق لعنتی شماها!

...

برایم نوشته بودی که ابن سینا در تعریف عشق گفته که " عشق نوعی مالیخولیای عارض بر روح است" و من در جوابت نوشتم که: " و این مالیخولیای محبوب من است."

 

عنوان: مالیخولیای محبوب من

نویسنده: بهاره رهنما

ناشر: نگاه

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 104 ص.

موضوع: داستان‌های کوتاه فارسی- قرن 14

قیمت: 50000 ریال

مندرجات: اردک زرد/ چشم‌هایی که مال توست/ فلامینگو/ اعترافات یک عشق/ عروس شماره‌ی 2/ باد می‌آید با بوی تو/ مالیخولیای محبوب من/ این تابستان فراموشت کردم

 

 

اسباب خوشبختی

$
0
0

 

- همین‌طور هم اگه لباس دارین ...

- لباس؟

- بله، یک پیرهن مردونه با یک شلوار که شسته و اتو کرده پَستون می‌دم. قول می‌دم.

- موضوع اینه که ... من این‌جا لباس مردونه ندارم.

- لباس‌های شوهرتون چی؟

- موضوع اینه که ... من شوهر ندارم.

هر دو سکوت کردیم. لبخند زد. من هم.

- متاسفم که شوهر ندارم تا کار شما راه بیفته، اما تا امروز هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که یک شوهر لازم دارم.

خندید و روی مبلی نشست.

- با این حال وجود شوهر خیلی لازمه.

- احساس می‌کنم که از چیزهایی که می‌خواین بهم بگین قند تو دلم آب نمی‌شه! اما با این حال حرفتون رو بزنید ... یک شوهر به چه درد من می‌خوره؟ خب بگین دیگه ...

- که همدمتون باشه.

- کتاب‌هام همدمم هستن.

- که ببرتتون کنار ساحل.

- با بابی سگم می‌رم.

- که وقتی جایی می‌رین در رو روتون باز کنه. خودش کنار بره و شما اول داخل شین.

- با درها هیچ مشکلی ندارم و از شوهری که کنار بکشه هم خوشم نمی‌آد. نه این‌ها کافی نیست. به چه درد دیگه می‌خوره؟

- که شما رو خوشبخت کنه.

- عجب! درسته؟

- شما رو دوست خواهد داشت.

- موفق می‌شه؟

- نباید دوست داشتن شما کار سختی باشه.

- چرا؟

...

 

عنوان: اسباب خوشبختی

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت

مترجم: شهلا حائری

ناشر: قطره

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 500 نسخه

شماره صفحه: 146 ص.

موضوع: داستان‌های کوتاه فرانسه - قرن 20 م.

قیمت: 75000 ریال

مندرجات: اسباب خوشبختی/ بازگشت/ دستکش/ بانوی گل به دست

جامه دران

$
0
0

 

من خیلی دلم می خواست از آن وقت های بابوسا سر در بیاورم. سرحال که بود ما را کنارش می نشاند و با لهجه روسی و فارسی شکسته بسته شروع می کرد به تعریف کردن، بیش تر از شوهرش صحبت می کرد " افسر گارد تزار". عکسش را توی یک قاب کوچک طلا به شکل قلب به گردن داشت و من و خواهرهایم بدون استثنا عاشق مرد جوانی بودیم که توی آن قاب می خندید. مردی زیبا با بینی قلمی، چانه چهارگوش، ریش و سبیل بور و یک جفت چشم عسلی. وقتی او را می دیدیم دیگر هیچ کس به نظرمان نمی آمد، حتی پدرم با آن شمشیر و پاگون ها در مقابل او پسرکی بیش نبود. همان طور که الان ستاره نمی تواند عکس پدرم را با خود او تطبیق دهد، ما هم نمی توانستیم فکر کنیم که آن مرد جوان و زیبا شوهر بابوسا بوده است؛ بابوسای خمیده با موهای کم پشت سفید و رگهای کلفت پشت دستهایش. بابوسا می گفت: " میشا افسر تزار بود، با خود تزار به شکار می رفت، با خود او قایقرانی می کرد با خود ... " و  همان طور که تعریف می کرد یک دفعه زبانش روسی می شد، آن وقت خواهرهایم می خندیدند و می گفتند: " رفت روی موج روسیه" و بلند می شدند. من همان جا می نشستم و به او چشم می دوختم که یواش یواش پشتش صاف می شد و صدایش نیرو می گرفت و آن قدر می گفت تا یک دفعه اشکهایش روی چین های صورتش می ریخت و حالش بد می شد. بعد آرمن جان می آمد مرا به فارسی و او را به روسی دعوا می کرد. بارها از مادرم پرسیدم که بابوسا چه می گوید و او هر بار دستی به سرم می کشید و می گفت: " گذشته را بریز دور، گذشته ها گذشته، برو بازی کن."

آرمن جان هیچ وقت از آن وقت ها تعریف نمی کرد. انگار درست از زمانی که به ایران آمده زندگی کرده، انگار نصف زندگیش را با قیچی بریده بود و انداخته بود دور.

 

عنوان: جامه دران

نویسنده: ناهید طباطبایی

ناشر: خجسته

سال نشر: چاپ اول 1376- چاپ دوم 1385

شمارگان: 1500 نسخه

شماره صفحه: 127 ص.

موضوع: داستان های کوتاه فارسی- قرن 14

قیمت: 15000 ریال

مندرجات: از یاد رفته در باد/ همایون ( راز و نیاز، جامه دران، چکاوک/ جدول کلمات متقاطع/ مراسم ختم آقای ... / دوچرخه دکتر/ شهر چرخ و فلک/ کبوترهای سفید

نامه‌های سیمین و جلال آل‌احمد

$
0
0

 

می‌دانی سیمین، یک آدم ملغمه تضادها است. نمی‌خواهم ادا دربیاوری و از خواندن این کاغذ خودت را ناراحت شده بدانی و بعد جوابش را بدهی که همچه شدی و همچه. می‌خواهم اینها را بخوانی و بدانی که این مرد چه جوری دارد خودش را برای خودش وصف می‌کند. من گاهی فکر می‌کنم که یک عمر واخورده‌ام. سرخورده و وازده شده‌ام. گیر کرده‌ام میان ادب و سیاست و از هر دو مانده‌ام. گیر کرده‌ام میان مدرنیسم و عهد بوقی بودن و باز وازده‌شده‌ام. گیر کرده‌ام میان قناعت انزوا و جبروت قدرت و باز سرخورده‌ام. نه این را دارم و نه آن را. گیر کرده‌ام میان عشق و عقل.

...

خدا تو را برای ما نگه دارد. به خدا همه چشممان می‌زنند و من کم‌کم به چشم‌زدن معتقد شده‌ام. همه من و تو را که به هم آنقدر وابسته‌ایم مورد حسد قرار می‌دهند، حتی داریوش پریروزها می‌گفت ( کاغذ تو نیامده بود و من بدجوری کلافه بودم) آنقدر پز عشق و علاقه‌تان را ندهید. روابط شما روابط مادر و فرزندی است و تو غریزه بچه نداشتنت را با محبت به جلال ارضا می‌کنی. خیلی دلم از این حرف گرفت، ولی یقین دارم این‌طور نیست، چرا که روابط ما به رابطه دو تا دوست یکدل و یک‌جهت بیش از هرگونه رابطه دیگری شباهت دارد. تصدقت - سیمینت.

 

عنوان: نامه‌های سیمین و جلال آل‌احمد

تدوین و تنظیم: مسعود جعفری

ناشر: نیلوفر

سال نشر: 1383-1385

شماره صفحه: 3 جلد

شمارگان: 3300 نسخه

موضوع: آل‌احمد، جلال، 1348-1302-- نامه‌ها. /دانشور، سیمین، 1392-1300-- نامه‌ها

قیمت کتاب سوم: 73000 ریال

ما در عکس‌ها زندگی می‌کنیم

$
0
0

 

می‌خواستم حرف بزنم تا ناراحتی فراموشش بشود. گفتم : " می‌دانی مادر پری ... دلم می‌خواهد بروم سفر. با قطار، با دوچرخه، پای پیاده ... بروم از آدم‌های این‌جا و آن‌جا عکس بگیرم. آن‌قدر عکس بگیرم که توی اتاقم جای سوزن انداختن نباشد از انبوه‌ِ عکس‌ها." گفتم که او هم باید مدل من بشود، اولین مدل عکاسی من. مثل قدیم‌ترها دوتایی برویم امامزاده صالح، امامزاده داود، و ظهیرالدوله، تا من از او و امامزاده عکس بگیرم. گفتم که باغشاه هم برویم خوب است. چیزی نگفت. گفتم می‌خواهم این جمعه بیایم برایش جین ایر بخوانم. گفتم باید با آقای راچستر آشنا بشود تا ببیند که چه مرد نازنینی است. با همان نگاه رو به پایین لبخند کمرنگی زد. گفتم: " اگر چه بداخلاق است، قلب مهربانی دارد. دنبال صداقت و عشق می‌گردد."

مادر پری سرش را بالا آورد و پرسید: " کی؟ "

" آقای راچستر دیگر."

...

" می‌دانستم امروز می‌آیی. انگار صدای قدم‌هایت را از سر خیابان می‌شنیدم."

می‌نشینم کنارش.

" می‌بینی چه آفتاب خوبی شده گلی؟ هر سال بهار که می‌شود، از ته دل آرزو می‌کنم که ای کاش پرنده بودم."

" الان هم پرنده‌ای مادر پری. فقط کافی است چشم‌هایت را ببندی و یکی از آوازهای قدیمی‌ات را برایمان بخوانی. قول می‌دهم تمام پرنده‌ها به محض شنیدن صدایت سپرهایشان را زمین بیندازند."

لبخند غمگینی روی لب‌هایش می‌نشیند و شروع می‌کند به زمزمه کردن شعری قدیمی: " چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد/ و نکوتر آن‌که مرغی ز قفس پریده باشد/ پر‌و‌بال ما بریدند و در قفس گشودند/ چه رها، چه بسته مرغی که پرش بریده باشد ..."

...

سرش را به طرف من خم کرد و انگار از راز بزرگی حرف‌زده باشد، با صدایی آرام گفت: " می‌دانی ... اندوه‌های بزرگ متعلق به روزهای دورند. اندوه غمی است که ته‌نشین شده باشد، و غم غصه کوچک ِ شناور در امروز است."

عنوان: ما در عکس‌ها زندگی می‌کنیم

نویسنده: پری‌ناز رئیسی

ناشر: هیلا

سال نشر: چاپ اول 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 152 ص.

قیمت: 70000 ریال

موضوع: داستان‌های فارسی- قرن 14


داستان‌هایی برای شب و چند‌تایی برای روز

$
0
0

 

مردی در دشتی پر از دَر زندگی می‌کند. تمام مدت وقتش صرف این می‌شود که از درها رد شود. اول از یک طرف می‌رود، بعد بر‌می‌گردد، گاهی هم درها را به صورت اتفاقی رد می‌کند. مرد سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها میان درها سرگردان می‌چرخد، می‌رود تو، می‌آید بیرون و بر‌می‌گردد و دور می‌زند.

تمام روز و هر روز.

بعد روزی به دیواری می‌رسد.

در اصل، اولش متوجه نمی‌شود، دست دراز می‌کند و بازش می‌کند، انگار این هم در است.

لحظه‌ای بعد می‌گوید، صبر کن ببینم! ببینم این دیوار نبود؟

بر‌می‌گردد و به پشت سر نگاه می‌کند، اما چیزی نمی‌بیند. نه دری، نه چیز دیگری، هیچ.

به خود می‌گوید، عجب پس کجا رفت؟

بعد شروع می‌کند به گشتن.

همه‌جا را می‌گردد. روزها و روزها جست‌و‌جو می‌کند. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گردد. تمام دشت را می‌گردد، از این سر تا آن سر.

اما غیر از در چیزی پیدا نمی‌کند.

با خود می‌گوید، خوب شد. خودم دیوار می‌سازم!

چکشی بر‌می‌دارد و میخ جمع می‌کند. هر دری را که توی دشت می‌یابد خراب می‌کند و بعد تکه‌های در را به هم میخ می‌کند.

دیواری به بلندی آسمان می‌سازد، دیواری به وسعت افق.

کارش که تمام می‌شود، پا پس می‌گذارد تا آن را تماشا کند. بعد دیوار تاب بر‌می‌دارد که بر سرش خراب شود.

اول تکان می‌خورد - عقب و جلو - بعد فرو می‌ریزد.

مرد فکر می‌کند، ای وای نه! دست می‌گذارد روی سرش و بر‌می‌گردد و در می‌رود.

مرد می‌دود و می‌دود. به سرعت می‌دود. اما دیوار بزرگ‌تر از آن است که از زیرش در‌برود. به سرعت فرو می‌آید، درست به همان سرعتی که بسته می‌شود، مرد را له می‌کند.

اما درست در همین لحظه، درست در همان آخرین لحظه، چیزی درون مرد باز می‌شود. چیزی کوچک و روشن مثل پنجره‌ی کوچک ِ گمشده و مرد از لای آن می‌گریزد و حالا رفته.

 

 

 

عنوان: داستان‌هایی برای شب و چند‌تایی برای روز

stories for nighttime and some for the day

نویسنده: بن لوری

مترجم: اسدالله امرایی

ناشر: افق

سال نشر: چاپ دوم 1392

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 184 ص.

موضوع: داستان‌های آمریکایی - قرن 21 م.

قیمت: 90000 ریال

یکی بود ... سه تا نبود

$
0
0

 

کاش هرگز نمی‌دیدم‌ات تا این‌گونه به مرثیه‌ی تو ننشینم. حالم از خودم به‌هم می‌خورد که این‌طور میان سرنوشت تو قرار گرفته‌ام. اصلا از خط فاصله بدم می‌آید به‌خاطر همین از نقطه‌چین خوشم می‌آید چون تهش امید است، امید!

می‌گویم امید؟ مسخره است. امیدی نمانده در این تاریکنای زمان، در این فراخنای مکان. فکر کرده‌ای که قطر زندگی‌ ما چقدر است؟ فکر کرده‌ای تا کی زنده خواهیم بود؟ تا کی می‌توانیم از خودمان بگوییم و بنویسیم. فکر کرده‌ای تا کجا قد می‌کشیم.

( صفحه 67)

...

سر کلاس که بودم یکی از بچه‌های کلاس سوال عجیبی ازم  پرسید: " خانم، دریا چه شکلی است؟"

همه به سوالش خندیدند. من هم خندیدم. یکی از دخترهای کلاس گفت: " خب، معلوم است، یعنی یک بند بزرگ آب!"

نمی‌دانم چطور شد پرسیدم بچه‌ها، کسی از شما تا حالا دریا رفته است؟

هیچ‌کس جواب نداد. فقط همان بچه‌ای که اول سوال کرده بود دستش را بالا گرفت که خانم ما عکس دریا را دیده‌ایم.

" خب، دریا چه شکلی بود؟"

" دریا کشتی داشت. کشتی بادبان داشت. یک درخت هم بود روی یک کوهی که انگار توی آب بود."

مانده بودم چطور توضیح بدهم. هر‌چه می‌گفتم فایده‌ای نداشت. اصلا دریا حس کردنی است، دیدنی است و نمی‌توانستم برای این بچه‌ها بگویم دریا چیست؟ چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده‌بودم. همیشه مبنای شعرهایم این بود که مفاهیم ساده‌ای مثل دریا را همه می‌فهمند و آن وقت این بچه‌ها چه درسی دادند به من.

کلاس تمام شده بود و بچه‌ها رفته بودند. برایم عجیب بود چرا آن بچه پرسیده بود دریا چه شکلی است، آن هم وقتی که توی عکس دیده بود!

( صفحه 99)

 

عنوان: یکی بود ... سه تا نبود

نویسنده: مهدی کفاش

ناشر: افراز

سال نشر: چاپ اول 1391

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 208 ص.

موضوع: داستان‌های فارسی- قرن 14

قیمت: 73000 ریال

مندرجات: شاید بود ... / گاهی بود ... / ... بود

دنیای قشنگ نو

$
0
0

 

برنارد رادیو را خاموش کرده بود. گفت: " میخوام با آرامش دریا رو نگاه کنم. آدم با این سر و صدای مزخرف حتی نمیتونه چیزی رو ببینه."

" ولی صدای قشنگیه. وانگهی من دلم نمیخواد نگاه کنم."

برنارد پافشاری کرد : " ولی من دلم میخواد. این احساس رو بهم میده که ... " درنگ کرد و به دنبال کلماتی گشت که احساسش را بیان کند: " که بیشتر خودم هستم، اگر بفهمی چی میگم. احساس می‌کنم بیشتر تمامیت خودم هستم نه اینکه تمامیتم جزئی از یه چیز دیگه باشه. نه اینکه در حکم سلولی باشم در بدن اجتماع. لنینا، در تو این احساس رو ایجاد نمیکنه؟ "

" وحشتناکه! وحشتناکه! چطور میتونی از این موضوع دم بزنی که دلت نمیخواد جزئی از بدن اجتماع باشی؟ بالاخره هر کسی برای دیگران کار میکنه. ما به همه نیاز داریم. حتی اپسیلونها ... "

برنارد با تمسخر گفت: " خیلی خب، بلدم: حتی اپسیلونها هم مفید‌اند. من هم همین‌طور. اما من ِ لعنتی آرزو می‌کنم که ایکاش مفید نبودم!"

لنینا از این کفرگویی یکه خورد. با لحنی حیران و پریشان اعتراض کرد: " برنارد! چطور میتونی نباشی؟"

برنارد متفکرانه و با روالی متفاوت تکرار کرد: " چطور میتونم؟ نه، مسئله اساسی اینه که: اگه نتونم چطور میشه؟ یا از اونجا که بالاخره خوب می‌دونم که چرا نمیتونم - چه صورتی پیدا می‌کرد اگه میتونستم، اگه آزاد بودم و برده و اسیر شرطی بودنم نبودم؟"

" ولی برنارد، داری حرفهای خیلی وحشتناکی می‌زنی!"

" لنینا تو دلت نمیخواد آزاد باشی؟"

" منظورت رو نمی‌فهمم. من که آزادم. آزادم در اینکه بهترین کِیف و گذران‌ها رو بکنم. امروزه‌روز همه خوشبختند."

برنارد خندید: " امروزه‌روز همه خوشبختند." ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه‌ها میدیم. اما لنینا، دلت نمی‌خواست آزاد بودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلا به‌طریقه خاص خودت، و نه به روش همه افراد دیگه؟"

( صفحه 116)

 

عنوان: دنیای قشنگ نو

brave new world

نویسنده: آلدوس هاکسلی

مترجم: سعید حمیدیان

ناشر: نیلوفر

سال نشر: چاپ اول 1378- چاپ چهارم 1387

شمارگان: 1100 نسخه

شماره صفحه: 295 ص.

ویرایش: دوم

موضوع: داستانهای انگلیسی- قرن 20.

قیمت چاپ چهارم: 48000 ریال

 

لحظه‌های بودن

$
0
0

 

یک شب بهاری گرم بود، و ما دراز کشیده بودیم - من و نسا- روی علف‌های بلند پشت پیاده‌روی پرگل. با خودم کتاب " گنجینه‌ی طلایی" را آورده بودم. آن را باز کردم و بنا کردم به خواندن چند شعر. و ناگهان و برای نخستین بار آن شعر را ( که نامش را فراموش کرده‌ام) درک کردم. گویی یک‌باره به کل قابل درک شد، با واژه‌ها به نوعی احساس شفافیت کردم، طوری که دیگر واژه نبودند و چنان وجودشان پرقدرت شده‌بود که آدم می‌توانست تجربه‌شان کند؛ پیش‌بینی‌شان کند گویی احساس موجود ِ آدمی را گسترش می‌دادند. چنان حیرت‌زده بودم که کوشیدم آن احساس را توضیح دهم. دستپاچه گفتم: " انگار آدم می‌فهمد که چه می‌گوید." از آن چه گفتم هیچ‌کس نمی‌توانست حس غریبی را که روی آن علف‌های گرم به من دست داده‌بود دریابد، این که جهان شعر برایم تجسم پیدا کرد. حس را هم نشان نمی‌داد. مثل حسی‌ست که گاهی هنگام نوشتن به من دست می‌دهد. قلم عطرآگین می‌شود.

...

گذشته فقط وقتی باز‌می‌گردد که زمان حال چنان نرم پیش می‌رود که گویی روی سطح آرام یک رودخانه‌ی عمیق پیش می‌رویم. بعد آدم اعماق را می‌تواند ببیند. در چنین مواقعی یکی از چیزهایی که رضایت کامل مرا فراهم می‌کند، نه این است که به گذشته می‌اندیشم، بلکه این است که در زمان حال، تمام و کمال زندگی می‌کنم. چرا که زمان حالی که گذشته را یدک می‌کشد هزار بار عمیف‌تر از زمان حالی‌ست که چنان تنگ به آدم چسبیده که چیز دیگری را نمی‌توانیم حس کنیم، و مثل این است که فیلم دوربین به چشم ما چسبیده.

( صفحه 54)

 

لحظه‌های بودن : اتوبیوگرافی ویرجینیا وولف

Moments of being

نویسنده: ویرجینیا وولف

مترجم: مجید اسلامی

ناشر: منظومه خرد

سال نشر: چاپ اول 1390

شمارگان: 2000 نسخه

شماره صفحه: 128 ص.

موضوع: نویسندگان انگلیسی- قرن 20 م. - سرگذشتنامه/ وولف، ویرجینیا، 1882- 1941 م.

قیمت: 54000 ریال

ماه در حلقه‌ی انگشتر

$
0
0

 

محمت درباره‌ی رمانی می‌پرسد که دارم می‌نویسم. می‌گویم: " مشغولم." می‌پرسد: " چه‌طوری است؟" و می‌پرسد: " موقع نوشتن چه احساسی داری؟" می‌گویم: " تجربه‌ی عجیبی است؛ تکه‌تکه‌های خودم را کنار هم می‌چینم. می‌خواهم یک‌بار دیگر خودم را بسازم." و می‌گویم: " بهتر بگویم؛ می‌خواهم خودم را بشناسم. می‌خواهم بدانم چه رابطه‌ای میان من و این کلمه‌ها هست، و چه رابطه‌ای هست میان این کلمه‌ها و دنیا."

می‌گویم: " این کلمه‌ها، این‌طور که موقع نوشتن می‌فهمم، تعریف دیگری از دنیاست." محمت می‌پرسد: " چرا به آلمانی نمی‌نویسی؟" می‌گویم: " بلد نیستم." می‌گوید: " بنویس، می‌بینی بلدی." می‌گویم: " مسئله این نیست. مسئله این است که این چیزها برای من به زبان فارسی اتفاق افتاده است، و وقتی به زبان دیگری درمی‌آید بیگانه می‌شود." و می‌گویم: " حتی وقتی نوشته‌هایم تایپ می‌شوند، با آن‌ها احساس بیگانگی می‌کنم. کلمات تایپ شده، شباهتی به خط من ندارد. خط از من دور می‌شود و غریب می‌شود. گم می‌شود."

 

 

عنوان: ماه در حلقه‌ی انگشتر

نویسنده: مسعود کریم‌خانی (روزبهان)

ناشر: چشمه

سال نشر: چاپ اول 1383- چاپ سوم 1390

شمارگان: 1200 نسخه

شماره صفحه: 116 ص.

موضوع: داستان‌های فارسی- قرن 14

قیمت: 28000 ریال

 

Viewing all 549 articles
Browse latest View live