تمام دیشب را خواب دیدهام. انگار هزار دختر بچه، دستشان را در دست هم گذاشتهاند و یک صدا شعر روزهای تعطیل را میخوانند. صدایشان در دالانهای تاریک مغزم میپیچد و صدها بار تکرار میشود. بعد میخندند. دور خودشان میچرخند و در گودالی سیاه فرو میروند و من دستم را از دستشان رها میکنم و از سوی دیگر ورطه سیاه و بزرگ، به سمت روشنایی عظیمی پرتاب میشوم. نور، چشمهایم را میزند و آفتاب را که گرمایش پشت پلکهایم سنگینی میکند، حس میکنم. از حیاط صدای حرف زدن میآید. صدای شرشر آب و زمزمهای آشنا. چشمهایم هنوز بسته است. مثل بچهها توی رختخوابم غلت میزنم. چند بار. انگار همه این سالها را در خواب دیدهام. حس میکنم همین الان پدرم از در اتاق میآید تو و صدایم میکند. با شیطنت خنده کوچکی میکنم و خودم را خواب میزنم. او میآید و کنارم مینشیند. خوب نگاهم میکند، بعد سرش را خم میکند. پیشانیام را میبوسد. پتو را روی شانههایم بالا میکشد و میرود. پلکهایم که هنوز از آن همه تاریکی توی خواب سنگین است، چندبار تکان میخورد و میفهمم که بیدارم. هنوز خستهام و میخواهم در این زمان کوتاه نامیرا، در این لحظه زایش دوباره خاطره های خوب، بمانم و توقف کنم. برای همیشه. میخواهم به کشف خودم بروم.
(ص. 168)
عنوان: تمشکهایی که سفر نمیکنند
نویسنده: مریم روزبهانه
ناشر: روزبهان
چاپ: اول، 1385
شمارگان: 2000 نسخه
صفحه: 176 ص.
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14
قیمت: 18000 ریال