نه، مقابل آینه نبودم. یعنی ممکن است این همان تصویر گم شده ی چهارده سالگی ام باشد؟ یک آن حس کردم دچار جنون شده ام. مگر مرز میان جنون و هشیاری، برای شخص مجنون، مرز مشخصی است؟ همه ی آنهایی که تعادل روانی شان به هم خورده است پای در مسیری می نهند که انتهایش را جنون می نامند. اما، این انتها کجاست؟ بی شک بعضی ها پس از اندکی پیشروی در این مسیر متوقف می شوند و، اگر شرایط مناسبی باشد، کم کم راه رفته را برمی گردند. اما این انتها، این مرز میان هشیاری و جنون، که تا از آن برنگذشته ایم پیدا نیست، اگر پیموده شد آیا به آن واقف خواهیم بود؟ طبعا برای دیگران مسئله روشن است. اما، برای خودمان چطور؟ ندیده اید دیوانگانی را که به شما هشدار می دهند که دیوانه نیستند و شما، همه شما نظارگان، به او خندیده اید؟ پس ممکن است من هم از این مرز، از این انتها، برگذشته باشم و ندانم؟ درست است که اگر پرونده ی مرا جلوی روانپزشکی می گذاشتند، به صرف وجود همان سه بیماری کذایی، یعنی " وقفه های زمانی"، " خودویرانگری" و " بیماری آینه"، خودش را طوری جمع وجور می کرد که انگار با مورد حادی روبه روست؛ ولی، با اینهمه، کسی هنوز دیوانه ام نخوانده بود. اما حالا چه؟حالا که ضربه ای به در خورده بود و همین که در را باز کرده بودم خودم را با کسی مقابل می دیدم که شبیه من بود، شبیه آخرین تصویری که از خود در آینه دیده بودم.
عنوان: همنوایی شبانه ارکستر چوبها
نویسنده: رضا قاسمی
انتشارات: نیلوفر
سال نشر: چاپ اول، 1384/ چاپ یازدهم، 1391
شمارگان: 3300 نسخه
موضوع: داستانهای فارسی-- قرن 14
قیمت: 55000