گفتی شاعری و من نیم ساعت خندیدم. دوباره گفتی شاعری و من دوباره نیم ساعت خندیدم. به تو خیره شدم، تا بدانم چرا مردها وقتی اسم جدایی به میان می آید این قدر کودک می شوند، اما تو از نو گفتی شاعری.
ببخش، به خاطر آن همه تحقیر که از من دیدی، ببخش که وادارت کردم دوازده بار بنویسی میلیون و نوشتی ملیون و من دوباره نیم ساعت خندیدم. ببخش، آن خنده ها را، ببخش که وقتی اصرارت را به شاعر بودن دیدم، مثل بازجوها هی پرسیدم و خیال کردم حالا که تفاوت های مان را قبول کرده ای و قصدم را از طلاق می دانی، نقشه ی شاعری کشیده ای و تو هر شعری را ده بار از حفظ خواندی و من باور نکردم و گفتم همه اش به خاطر ترس از جدایی است.
همان شب، رفتی دست نوشته هایت را، که پمپ بنزین قایم کرده بودی، آوردی. از نو خواندی همه را، از اول، با لحن شاعرانه، به این امید که من باور کنم، ببخش که باور نکردم، ببخش که وقتی گریه می کردی و من نمی دیدم، شعرهایت را به هرمز نشان دادم تا بگوید مال کدام شاعر است و از کدام مجله ی قدیمی کش رفته ای و حتا وقتی هرمز گفت شعرها تازه است، مثل برف باریده به جنگل در آذر ماه، باور نکردم.
عنوان کتاب: شکارچی را به عروسی ام دعوت کن
نویسنده: مسعود لک
ناشر: افراز
شمارگان: 1100 نسخه
سال نشر: چاپ اول، 1390
موضوع: داستان های کوتاه فارسی-- قرن 14
قیمت: 25000 ریال
داستان ها: تا می توانی پریشان باش/ درخت ستاره/ شکارچی را به عروسی ام دعوت کن/ روزشمار آب شدن برف های کوه آلپ/ خستگی.