بعدها فهمیدم آن ها توی ماشین در حال دلقک بازی بوده اند وقتی کامیون بهشان زده. به خودم می گفتم آن ها در حال خنده مردند و من هم باید با آن ها می بودم.
در تمامی این یک سال مدام با خودم تکرار کرده ام که ترجیح می دادم من هم با آن ها بمیرم. اما قلبم سرسختانه می تپد و همچنان زنده ام؛ و این بزرگ ترین بدبیاری زندگی ام است.
...
چهار دست و پا و به سختی به سمت تختم رفتم. به زحمت از آن بالا رفتم و خودم را در ملافه پیچاندم؛ درست مثل همیشه که زیر ملافه پناه می بردم و شامه ام به دنبال عطر کالین می گشت. مدت ها بود بوی او از بین رفته بود، اما من بعد از او ملافه ها را عوض نکردم. می خواستم باز هم بویش را احساس کنم. می خواستم بوی بیمارستان و مرگ را فراموش کنم؛ بویی که آخرین باری که سرم را در گردنش فرو بردم، پوست او را انباشته بود.
...
بی آنکه چشم هایم را از در اتاقی بردارم که جسد دخترم در آن بود، چند قدمی عقب رفتم و در راهروی بیمارستان شروع کردم به دویدن. از دیدن دختر مرده ام امتناع کردم. می خواستم تنها لبخندش، طره های موی بلوند به هم ریخته اش که دور صورتش را می گرفت و چشم های پر از شیطنتش را در صبحی که همراه پدرش رفت به یاد بیاورم.
...
هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت. آب در حالی روی بدنم جاری می شد که کوچک ترین احساس خوبی در من به وجود نمی آورد. کف دستم را با شامپوی توت فرنگی کلارا پر می کردم. بوی مطبوعش اشک هایم را، که با تسلی بیمارگونه ای درهم آمیخته بود، جاری کرد. آئین همیشگی من آغاز شده بود. ادکلن کالین را به خودم زدم؛ نخستین لایه حمایت کننده. دکمه های پیراهنش را بستم؛ لایه دوم. پلیور کلاه دارش را پوشیدم؛ لایه سوم. موهای خیسم را بستم تا بوی توت فرنگی بین آن ها باقی بماند؛ لایه چهارم.
...
گوش دادن به موسیقی مرا سر ذوق آورد. فراموش کرده بودم که موسیقی چه احساساتی می تواند در من ایجاد کند. مدتی طولانی تردید داشتم که دستگاه پخش موسیقی ام را روشن کنم. با این حال زمانی رسیده بود که باید حرکتی می کردم. بارها به دستگاه موسیقی ام خیره شده و دورش چرخیده بودم.
یک روز صبح، از خواب که بیدار شدم، با تعجب احساس خستگی کمتری کردم. دوست داشتم موسیقی گوش دهم و همین کار را هم انجام دادم. از خوشحالی اشک ریختم. اما این سرخوشی دوامی نداشت.
فردای آن روز دوباره همان برنامه را انجام دادم. ناخودآگاه همراه موسیقی تکام می خوردم. کم کم داشتم به عادت های گذشته ام برمی گشتم.
...
باید می رفتم جلوی مشتی ناشناس. باید صحبت می کردم، لبخند می زدم و به نظرم می رسید چنین چیزی فراتر از توانم خواهد بود.
...
تازه رسیده بودم جلوی کافه کتابم. چشم هایم را بستم و لبخند زدم. به راحتی می توانستم با خوشبختی های ساده و کوچک خوشحال شوم. همه چیز از بین نرفته بود. وضع بهتر می شد. حلقه ازدواجم را لمس کردم. روزی آن را در می آوردم؛ شاید برای ادوارد. صدای زنگ تلفن می آمد. وقت کار فرا رسیده بود. قبل از اینکه وارد کافه شوم نگاهی به تابلوی سر در آن انداختم:
آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند.
عنوان:آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند
نویسنده:آنِیس مارتن- لوگان
مترجم:ابوالفضل الله دادی
ناشر:به نگار
سال نشر:چاپ اول 1395
شمارگان: 1000 نسخه
شماره صفحه: 208 ص.
موضوع:داستان های فرانسه- قرن 21 م.
قیمت: 150000 ریال