چیزهایی که برای فردی اصلاً اهمیت ندارد، می توانند شخص دیگری را تا سرحد مرگ برنجانند.
(صفحه 18)
ما در یک خانه با هم مشترک بودیم اما خیلی هم نزدیک نبودیم. من ترجیح می دادم تنهایی خودم را داشته باشم. این همه ی ماجراست. ولی از خیلی پیش تر متوجه شده بودم که او می خواست در همه چیز زندگی ام شریک شود. با این حال نسبت به بی مهری و خودخواهی ام حس خیلی بدی داشتم. حالا هم چنان در درونم به او فکر می کردم، مثل همیشه: نوعی زندگی متوقف شده، خاطره ای که نمی دانستم با آن چه کنم.
خاطراتم در هیبت توده ای از تصاویر مختلف در قلبم حک شده بودند و سایه ای سنگین روی قلبم می انداختند.
(صفحه 18)
با این حال، در آخر، این مردم هستند که بیش از هر چیزی مرا می ترسانند. هیچ وقت چیزی ترسناک تر از یک انسان برایم وجود نداشته است. باز هم یک مکان است؛ و مهم نیست که ارواح مهیب به نظر برسند؛ آن ها فقط انسان های مرده هستند. همیشه فکر می کنم وحشتناک ترین چیزی که احتمال دارد به ذهن کسی خطور کند، کارهاییست که مردم انجام می دهند.
(صفحه 21)
حس می کردم از ناکجا آمده ام. انگار دیگر خانه ای نداشتم تا به آن بازگردم. جاده ای که در آن بودم راه به جایی نداشت. این سفر هیچ وقت تمام نمی شد انگار فردا صبح هرگز نمی رسید.
(صفحه 26)
من تا گردن در این شب فرو رفته، در این فضای غربت زده و حیرت انگیز غرق شده بودم. انگار همه چیز را از پس یک فیلتر می دیدم و نمی توانستم راجع به هیچ مسئله ای، جدی فکر کنم. این شب با نیروهایش گیرم انداخته بود.
آرزو کردم صبح زودتر از راه برسد. دوست داشتم با اشعه های براق خورشید ِ صبح، حمام آفتاب بگیرم، تا همه چیز پاک شود. می خواستم غرق در نور شوم، مثل حالا که غرق در این آبم. چون می دانستم هیچ گزینه ای پیش رویم ندارم و می بایست در همین شب زندگی ام را از سر بگذرانم. به کسی می مانستم که مریض و تب دار، خاطره ی سلامتی را به فراموشی سپرده است.
(صفحه 28)
زمان منقبض و منبسط می شود. هنگامی که منبسط می شود به قیر می ماند: آدمیان را تنگ در آغوش می گیرد، تا ابد نزد خود نگه می دارد. و به راحتی اجازه ی رفتن نمی دهد. بعضی اوقات به جایی که از آن آمده ای بر می گردی، می ایستی، چشم هایت را می بندی و در می یابی که حتا یک ثانیه هم نگذشته است؛ زمان تو را از آن جا در تاریکی به حال خود تنها می گذارد.
در خواب، تونل های پیچ در پیچ مرا در خود گیر انداخته بودند. چهار دست و پا در راهروهایی باریک و متقاطع در ظلمات به جلو رفتم. راهروها مدام در جهات مختلف، چند شاخه می شدند.
(صفحه 31)
آن روزها، من فهم کاملی از مسائل نداشتم حتا در ذهن خودم. خسته، آسیب دیده و هنوز کم سن و سال بودم. وقتی به گذشته نگاه می کنم، این طور به نظرم می آید که انگار، آسمان پشت پنجره ی من همیشه ابری بود و آن سال به غیر از ابر، غبار آلود هم بود. شب های متوالی، منظره ی پشت پنجره ی من کثیف و خاکستری بود.
(صفحه 35)
این ها چیزهایی بودند که هر چقدر هم که دوستشان داشتم، دیگر شانس دوباره دیدنشان را نداشتم. خیره به او نگریستم، عمیق و طولانی.
با خود فکر کردم: " هر جور که حساب کنی، من هیچ وقت به او عمیق نگاه نکرده بودم. حتا یک بار. او همیشه همین طور بوده، غرق در عمق وجود ِ خود؛ حتا سعی نکرد تا دیگران درکش کنن."
و من تازه نگاه می کردم. در حقیقت، این دلیلی بود که دوست داشتم او را نگاه کنم. زندگی ِ او مثل شبح ِ بی رنگی از زندگی بود، لایه های بی شمار غم و اندوه.
(صفحه 36)
مسئله اینه که حس می کنم آروم آروم دارم دچار وضعیت ِ احساسی عجیبی می شم. انگار که تو یه کیسه پلاستیکی هستم و اکسیژن کم کم داره تموم میشه. انگار دیگه برای هیچ کس مهم نیست که من چیکار می کنم و دیگه خیلی دیر شده و هیچ راه برگشتی نیست.
(صفحه 40)
مثل این بود که در شهری که تنها در رویای آدمیان می شود سراغش را گرفت به سر می بردم. قلبم، غرق در نور خورشید غرب، گویی رو به پوسیدگی می رفت. دنیا دور سرم می چرخید. فکر کردم اگر تقاطع بعدی را بپیچم، می توانم به خانه برگردم و اتاق هایی را که در آن ها با مادرم زندگی کرده بودم خواهم یافت و بوی رخت های شسته شده، هوا را پُر خواهد کرد... من از در به داخل می پرم و زندگی قدیمی ما دوباره شروع خواهد شد ...
حقیقت این بود که مادرم در آپارتمانی زندگی می کرد که برایم آشنا نبود؛ این جا در این شهر غریبه، با مردی که نمی شناختم.
(صفحه 45)
آن موقع به دنبال راهی می گشتم تا کمی زمان بخرم، تا این حس بی ثباتی که روزهایم را از من گرفته بود، فروکش کند ...
(صفحه 48)
روزی از او پرسیدم: " چرا تو همچین محله ای زندگی می کنی؟ " و او با لبخند پاسخ داد: " این جا یه جورایی آرامش دارم. چون وقتی آدم های معمولی رو زیاد می بینم، حس می کنم عجیبم و این، مضطربم می کنه."
(صفحه 49)
مردم معمولا فکر میکنند که کسالتباریِ بودن با یک نفر سبب به هم زدن دوستی میشود و بالاخره یکی این تصمیم را میگیرد؛ یا تو یا طرف مقابل. در صورتی که این واقعا درست نیست. ادوار زندگی ما مثل فصلها رو به پایان میروند؛ همهی موضوع همین است. ارادهی انسان نمیتواند آن را تغییر دهد و اگر طور دیگر نگاه کنی، شاید ما هم بتوانیم با خودمان خوش باشیم تا آن روز از راه برسد.
(صفحه 51)
اما غربت بین ما هیچ وقت از بین نرفت. غربت گذر زمان. غربت انشعاب مسیر.
(صفحه 53)
به آدم های دور و بر حسادت می کردم، چون به نظر خرسند می آمدند، و از این بابت حس خوبی نداشتم. همه سرخوش بودند: بچهها و مادرها، پیرزن ها؛ مردمی که بدنشان با اعمال روزمره در زندگی هایی معمولی شکل گرفته بود.
(صفحه 53)
" مطمئنم اتفاقات زیادی خواهد افتاد ولی تو نباید خودتو سرزنش کنی. تو باید سرسخت باشی، باشه؟ هر اتفاق که افتاد هم چنان دماغتو بالا بگیر و جلو برو."
(صفحه 55)
هر جایی که باشی، شبای عجیب و غریب هست و همیشه هم می گذره. فقط باید جوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. صبح که بیاد همه چیز به حالت ِ اولش برگشته.
(صفحه 69)
" شنیدن صدای ِ مردم به من امنیت می ده. نمی دونم، برای من انگار تداعی صدای مامان باباهاس."
شیزورو از شنیدن آن صداها احساس امنیت می کرد. آن صداها باعث می شدند که حس کند چیزی او را این جا، در این دنیا، نگه داشته است.
(صفحه 73)
عنوان:سرسخت، کم بخت
نویسنده:بنانا یوشیموتو
مترجم:البرز قریب
ناشر:حرفه نویسنده
سال نشر:چاپ اول 1390
شمارگان: 1100 نسخه
شماره صفحه: 125 ص.
موضوع:داستان های کوتاه ژاپنی
قیمت: 55000 ریال